قالَتْ (علیها السلام): مَنْ اصْعَدَ إلیَ اللّهِ خالِصَ عِبادَتِهِ، اهْبَطَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ لَهُ افْضَلَ مَصْلَحَتِهِ. حضرت زینب (س): هرکس عبادات و کارهای خود را خالصانه برای خدا انجام دهد، خداوند بهترین مصلحتها و برکات خود را برای او تقدیر مینماید
نسیم دانش شماره 9
معنایِ معنای زندگی
«دکتر امیرعباس علیزمانی »
(بخش اول)
همه انسانهای جدی که در طلب زندگی معقول و معنادار و با ارزشی هستند، در لحظهای از لحظات عمرشان با این سؤالات عمیق و رازآلود مواجه میشوند كه:
این همه تلاش و کوشش برای چیست؟ این همه دویدن و طلب کردن برای رسیدن به چه مقصودی است؟ چرا باید رنج زیستن در این جهان جانکاه و طاقتفرسا را بر خود هموار کرد؟ آن هدف نهایی، که برای رسیدن به آن، همهي این امور را باید تحمل کرد، کدام است؟ آیا خود زندگی ارزش زیستن دارد؟ آیا دردها، رنجها، کاستیها و ناکامیهای آن بر شیرینیها، کامیابیها و زیباییهایش غلبه دارد؟ چه دلیل معقولی برای تحمل این دردها، رنجها و کاستیها وجود دارد؟ چه چیزی میتواند این امور را بر انسان «تحمل پذیر»، «شیرین» و «جذاب» بگرداند؟ آیا خود زندگی، فی حد نفسه میتواند مطلوب بالذات باشد؟ آیا «زیستن برای زیستن» امری معقول و موجه است؟ اگر چنین نیست، پس خود زندگی وسیلهای برای رسیدن به غایت دیگری است، ولی تمام سؤال این است: غایتی كه زندگی را با ارزش و دارای اهمیت میکند، کدام است؟ آیا آن غایت قابل شناسایی و قابل دستیابی برای همهي انسانها است؟ راه رسیدن به آن غایت کدام است؟ آیا این غایت امری واحد، جهان شمول و فراگیر است، یا امری متکثر و متنوع و کاملاً شخصی است؟ آیا این غایت در درون انسان قرار دارد یا در بیرون انسان؟ امری قابل کشف است یا قابل جعل؟
شیوهي مواجههي انسانها با اینگونه پرسشها، متفاوت است. حقیقت این است که این دغدغه، یعنی دستیابی به زندگی معنادار، یکی از اساسیترین دغدغههای وجودی آدمی است که از اعماق وجود او بر میخیزد.
زندگي براي غايتي برتر
سؤال از «معنای زندگی» در صورتی قابل طرح است که خود زیستن به معنای «هر روزی» آن، غایت و مطلوب نهایی و بالذات نباشد. به عبارت دیگر، فرض «زندگی برای زندگی» با پرسش عمیق و واقعی از معنای زندگی ناسازگار است.
پرسش از معنای زندگی در صورتی قابل طرح است که خود زندگی بهانهای یا وسیلهای برای غایتی برتر و با اهمیتتر و یا مرتبهای از امر برتر باشد.
تردیدی وجود ندارد که در شیوهي طرح سؤال معنای زندگی، شیوهي پاسخگویی به این سؤال و نوع پاسخهای مطرح شده در جواب به این سؤال و مبانی و پیش فرضهای جهان شناختی و انسانشناختی و کلامی کسانی که به این بحث میپردازند، اختلاف نظرهايي وجود دارد و این اختلافنظر در چنین بحث ژرف و رازآلودي، امری طبیعی به نظر میآید.
در دنیای قدیم، به جای بحث از معنای زندگی، بحث دیگری مطرح میگردید که تا اندازهای نزدیک به این بحث بود و آن بحث از «مفهوم سعادت» بود. بحث از سعادت و تحلیل مفهومی آن، در نزد فیلسوفان سنتی جایگاه ویژهای داشت. این مفهوم هرچند ریشه در متون مقدس دینی داشت، اما در ادبیات فلسفی فیلسوفان نيز به شیوهي فلسفی مطرح میشد و فیلسوفان با تکیه بر مبانی خاص معرفتی و مابعدالطبیعی، به تحلیل و پیشبینی آن میپرداختند.
ساحتي برتر از زندگي
در بحث معنای زندگی، زندگی دارای معنا و مفهوم خاصی است. مقصود از زندگی در این بحث، «زندگی انسان» در تمام سطوح و مراحل و به مفهوم جامع و کامل آن است. اگر ما زندگی انسان را امری تکساحتی و غریزی و خالی از اراده، شعور، آگاهی و انتخاب در نظر بگیریم و آن را صرفاً در سطح زندگی زیستشناختی تنزل دهیم، در این صورت پرسش از معنای زندگی بیمعنا میگردد. از این رو، برای کسانی که نگاهی فیزیکالیستی به انسان و به همهي شئون و فعالیتهای او دارند، این پرسش به طور عمیق و جدی قابل طرح نیست. در این صورت، انسان وجه تمایز کیفی عمیقی با برخی از حیوانات پیدا نمیکند و پرواضح است که دغدغهي معنا و پرسش از معنا، صرفاً از حیات انسانی در عمیقترین لایههایش بر میخیزد .
بنابراین میتوان گفت که طرح سؤال از معنای زندگی، خود نشان دهندهي ناکافی بودن این ساحت از زندگی و طلبساحتی برتر از زندگی است که سختیها، رنجها و تکرارهای ساحت ابتدایی را معنادار کند.
اساساً طرح این سؤال، خود حاکی از وجود ساحتی دیگر است که به همین اندک بسنده نمیکند و در طلبِ مطلوب برتر و بالاتری است. این طلب و دغدغه، برخاسته از دو جنبهي اساسی در وجود انسان است: «آگاهی و اختیار». به نظر میرسد که انسان تنها موجودی است که محل تلاقی این دو ویژگی است. او خودش را میسازد و در طراحی و معماری و اصلاح ساختار وجودی خویش، تا حد زیادی مختار و آزاد است.
در چنین اوضاع و احوالی، برای او این سؤال مطرح میشود که چگونه زیستن، چگونه بودن و چگونه مردنی را انتخاب میکند؟ به عبارتی، او با «شیوههای مختلف زیستن» مواجه است. در مقام انتخاب، از چرایی این انتخاب میپرسد و دچار تردید و بحران میشود. این تردیدها و سؤالات عمیقتر شده و به سؤال از چرایی زندگی میانجامد، چرا که چگونگی زندگی برخاسته از چرایی آن است. هر پاسخی که شما به پرسش چرایی زندگی بدهید، در چگونگی زندگی شما تأثیر میگذارد.
زندگي و معنا
پرسش اصلی در بحث «معنای زندگی» به طور دقیق این است که: آیا زندگی معنادار است؟ در صورت معناداری، چه چيز يا چیزهایی «میتوانند» به زندگی انسان معنا دهند و در واقع معنا میدهند؟ آیا این امور در درون انسان، یا در بیرون از او و یا هم در درون و هم در بیرون قرار دارند؟ اموری عینی و واقعی هستند یا اعتباری و شخصی؟ اموری قابل کشف هستند یا قابل جعل؟ برای همه انسانها در همه زمانها و مکانها یکسان میباشد یا تابع شرایط زمانی، مکانی و فرهنگی هستند؟ اموری متعالی یا قدسی هستند یا اموری غیر متعالی و این جهانی؟ آیا این امور قابل دستیابی برای همهي انسانها ميباشد و یا تنها گروه و افراد خاصی به آنها دسترسی دارند؟ راه رسیدن به این امور کدام است؟ چگونه میتوان زندگی بیمعنایی را متحول ساخت و معنادار کرد؟ انسان با رسیدن و به دست آوردن چه چیزهايی به سرچشمهي معنا میرسد؟ و ....
همانگونه که میبینید، در این سؤالات، دو مفهوم «زندگی» و «معنا» مورد پرسش قرار گرفتهاند: مفهوم زندگی، ناظر به امری ملموس و عینی است که هر یک از ما صبح تا شام و تا لحظهي مرگ درگیر آن هستیم.
در تحلیل سؤال از معنای زندگی، بیش از مفهوم زندگی، این مفهوم «معنا» است که در این ترکیب اضافی «معنای زندگی» مشکل آفرین شده است. برخی بر این باورند که «معنا» صرفاً قابل استناد به جملات و عبارات و نمادهاست و تنها واژه ها، نمادها، کلمات و حروف، هنگامی که به شیوهي خاصی به کار روند، دارای معنا هستند. شکی نیست که کاربرد اولیه و اصلی «معنا» در همین زمینه است و معنا امری است که در ورای الفاظ و عبارات قرار دارد و الفاظ و عبارات از آن حکایت میکنند. از این منظر، اسناد معنا به حوادث و اشیا و مانند آن خطا انگاشته میشود، بنابراین اسناد معنا به زندگی نوعی «خلط مفهومی» شمرده میشود.
معناي معنا
به راستی مقصود از معنا به هنگام اضافه به زندگی، در عبارت معنای زندگی چیست؟ زندگی معنادار چه تفاوتی با زندگی بیمعنا دارد؟ به عبارت دیگر، زندگی معنادار واجد چه ویژگیهایی است که زندگی بیمعنا فاقد آن است؟ به نظر میرسد که ما به هنگام اسناد «معنا» به زندگی، اندکی از معنای اولیه آن به هنگام استناد به واژهها، جملات و کلمات فراتر میرویم، ولی همچنان واژهي معنا در نسبتی معنایی با کاربرد اولیه این واژه قرار دارد. به طور مثال، همانگونه که معنا در ورای الفاظ قرار دارد و الفاظ به سوی آن اشاره میکنند و از آن حکایت میکنند و مقصود و مطلوب نهایی از کاربرد الفاظ، حکایت معانی است، در مورد زندگی نیز میتوان گفت كه خود زندگی و اجزای آن و سیر روزمرهي آن نمیتواند مطلوب و مقصد نهایی باشد. معنای زندگی به این امر متعالی است که در قلمروی بیرون از فرایند زندگی قرار دارد و زندگی وسیلهای یا زمینهای برای رسیدن به آن است و مطلوب نهایی و بالذات، اگر وجود داشته باشد، همان چیزی است که به زندگی معنا میبخشد.
در تحلیل معنایِ «معنا»، در این زمینه تنها نمیتوان به یک ساحت از معنا توجه کرد و سایر جنبهها را فراموش کرد. برای مثال، ما نمیتوانیم صرفاً به جنبههای روانشناختی زندگی معنادار توجه كنيم و صرفاً بگوييم زندگي معنادار، آن نوع زندگی است که با حالتهای روانشناختی خاصی از قبیل امید، آرامش، شادی و رضایت درونی همراه است. ما در تحلیل زندگی معنادار باید به تمام سطوح و جهات منطقی، عقلانی، روان شناختی و وجودی این نوع از زندگی توجه کنیم.
در این تحلیل باید توجه داشته باشیم که اگر بتوانیم ملاکها و معیارهای ثابتی برای تفکیک زندگی معنادار از زندگی بیمعنا ارائه دهیم، در این صورت، باید بین این زندگیای که در واقع معنادار است و آن نوع زندگیای که شخص آن را معنادار میداند، ولی در واقع و به حسب معیار، تهی از معناست، تفکیک کنیم. ( رک. ملکیان، 1385، صص 209 – 237 )
به نظر میرسد که با توجه به نکات فوق، این پرسش را به دو نحوهي متفاوت میتوان مطرح کرد:
الف: میتوان «معنا» را در این جا به «مطلوب، غایت و هدف» تفسیر کرد. همانگونه که معنای الفاظ، عبارات، جملات و نمادها مطلوب و مقصودي از الفاظ هستند، نه خود الفاظ، در مورد زندگی نیز باید در طلب معنا، مطلوب و مقصودی فراتر از خودِ فرآیند ساری و جاری زندگی بود. آن امر مطلوب یا مقصود، معنای زندگی است.
ب: معنای دیگری که برای واژهي «معنا» در عبارت « معنای زندگی » میتوان در نظر گرفت، «ارزش، اهمیت و اعتبار» است ( Cf. Quinn, 2000.pp.53-68). در این صورت، معنای این سؤال که «آیا زندگی معنا دارد؟» این است که «آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا ارزش زیستن ندارد؟» اگر زندگی ارزش زیستن دارد، چه چيز يا چیزهایی اين ارزش را به زندگی دادهاند؟ آیا خود زندگی ارزش ذاتی دارد و یا این که ارزش و اهمیت زندگی به سبب امر دیگر یا امور دیگری است؟ آن امر یا امور دیگر کدامند؟ آیا هر نوع زیستی، به صرف زنده بودن و ادامه حیات به هر کیفیتی، ارزش زیستن را دارد؟ یا تنها شیوهي خاصی از زیستن و زندگی به گونهي خاصی واجد ارزش کافی و لازم برای زیستن مطلوب است؟
توجه به چند نكته
در تحلیل این تفسیر از معنای زندگی باید به نکات زیر توجه کرد:
1 – چون مفاهیمی از قبیل ارزش، بیارزش و ضد ارزش در ارتباط با افعال اختیاری قابل طرح و بحث هستند، در اینجا نیز اسناد ارزش به زندگی در صورتی امکانپذیر است که زندگی را به منزلهي فعل اختیاری انسان به حساب آوریم. در این صورت، این سؤال مطرح میشود که این فعل، بایسته و باارزش و با اهمیت و در خور تحسین و ستایش است یا خير؟
2 – این سؤال نیز ناظر به «کل زندگی» یا «زندگی به منزله یک کل» است، زیرا اگر شما لحظه یا قطعه یا جزء خاصی از زندگی را جدا کنید و آن را مورد سؤال قرار دهید، چه بسا آن جزء، جدای از کل، واجد حکمی باشد (مثلاً بیارزش و بیاعتبار باشد) و همان جزء در ارتباط با کل، واجد حکم دیگری باشد (برای مثال، مقدمهاي برای رسیدن به هدف با ارزشی باشد)؛ از این رو کسانی که این سؤال را مطرح میکنند، به «کل زندگی» نظر دارند، نه جزء خاصی از آن.
3 – این سؤال از آنجا مطرح میشود که انسان با جنبههای منفی، تلخ، رنجآلود و غمناک مواجه میگردد. طبیعی است که وقتی انسان با لحظات تلخ و ناکامی و شکست مواجه میشود، از آنها رنج میبرد و آزرده خاطر میشود. اما این سؤال دربارهي کل زندگی مطرح میشود که آیا کل زندگی، در مجموع، امری مثبت است یا منفی؟ به عبارت دیگر، ما وقتی جنبههای شیرین و مثبت زندگی را در نظر میگیریم و آن را با جنبههای منفي و تلخ زندگي مقايسه ميكنيم، به چه نتيجهاي ميرسيم؟ آيا جنبههاي مثبت و شیرین و باشکوه زندگی برتری داشته و تحمل جنبههای منفی اندک را توجیه میکنند و یا قضیه عکس این امر است؟ به تعبیری سادهتر، آیا کل زندگی با محاسبه سود و زیانش، امری مقرون به صرفه و با ارزش است و یا این که در این بازی، جز ضرر و زیان چیزی عاید انسان نمیشود و یا اگر سودی در کار باشد، در مقایسه با ضررها اندک به نظر میرسد؟ (رک. هیک، 1386، صص 87-98 ).
4- همان گونه كه ملاحظه مي كنيد، اين تحليل از سؤال مستلزم نوعي نگاه پسيني به زندگي است. به عبارت ديگر، ما در اين جا با زندگي عيني و در مقام تحقق فرد سر و كار داريم كه به طور ملموس و محسوسي با رنجها و كاستيهاي زندگي دست و پنجه نرم ميكند.
زندگي همراه با درد و رنج
همانگونه که ملاحظه میکنید، یکی از زمینههای اصلی که موجب مطرح شدن بحث معنای زندگی میشود، به هنگام مواجه شدن انسان با رنج ها، تلخیها، کاستیها، شکستها و .... است. به عبارت دیگر، به هنگام مواجه شدن با جنبههای منفی و غمناک زندگی، اگر ما با دیدی واقع بینانه به زندگی نگاه کنیم، وجود درد و رنج در متن زندگی، امری واقعی، ملموس و انکار ناپذیر است. چگونه میتوان موقعیتی مهیب و خوفآور به نام «مرگ» را منکر شد؟ چگونه میتوان در وجود «بیماری» و «فقر و تنگدستی»، «پیری و کهولت» تردید کرد؟ چگونه میتوان رنج عام و فراگیر انسانها، پس از مواجه شدن با جنبههای محدود و منفی زندگی را انکار کرد؟ چگونه میتوان رنج ناشی از «نرسیدن»، «از دست دادن» و «تکرار، خستگی و ملالت» را انکار کرد؟ چگونه میتوان رنج تنهایی، غربت وجودی، ناامیدی، احساس بیپناهی و آوارگی، احساس از خود بیگانگی و ... را مورد تردید قرار داد؟ به همین جهت میتوان یکی از معانی اصلی «معنای زندگی» را «معنای دردها و رنجهای زندگی» دانست.
به دو طریق وجود دردها و رنجها باعث مطرح شدن بحث معنای زندگی میشود:
الف: وجود این دردها و رنجها و مواجه شدن با آنها این سؤال را به وجود میآورد که چرا باید این دردها و رنجها را «تحمل» کرد و به طور خاصی، می توان به مسأله مرگ اشاره کرد. به راستی راز مرگ چیست؟ مرگ را چگونه میتوان معنا کرد؟ چگونه میتوان تفسیر روشن و قابل قبولی از ضرورت مرگ ارائه داد و پذیرش آن را بر انسان هموار ساخت؟
ب : شیوهي دوم این است که نه با تکتک این موارد، بلکه با کلیت آنها در مجموعهي زندگی مواجه شویم و بپرسیم آیا زندگی آمیخته با درد و رنج و مصیبت، ارزش زيستن دارد؟ آیا این زندگی که در آن درد و رنج شأن قابل ملاحظهای دارد، « قابل تحمل » است؟
تردیدی نیست که یکی از جنبههای بحث معنای زندگی، بحث از معنای دردها و رنجهاست، ولی نمیتوان تمامي بحث معنای زندگی را به این بحث ارجاع داد. از این رو، حتی کسانی که منکر وجود درد و رنج هستند و آن را نوعی توهم به شمار ميآورند و یا کسانی که نظام جهان را خیر غالب میشمارند و شر و رنج را در مقایسه با خیرات مغلوب میدانند، به بحث از معنای زندگی میپردازند. در واقع، بحث از معنای زندگی، ناشی از عطش سرشار انسان به حل راز هستی و چرایی وجود است. انسان در طلب معنای زندگی، در پی ارائهي تبیین معقولی از چرایی زندگی است که این طلب نیز خود از سؤال دیگری ناشی میشود که چرا چیزی هست، به جای آن که نباشد؟ چرا وجود و نه عدم؟ ( Cottingham , 2003 , p . 7)
حالت هاي سه گانه درد و رنج
رنج و دردها و مصیبتهای انسان میتواند به یکی از سه صورت زیر باشد:
1) رنج و درد بیهوده و بدون دلیل و جهت، که در این صورت تحمل ناپذیر و تلخ خواهد بود.
2) رنج و درد معقول و موجه و تحملپذیر، که انسان میداند چرا درد و رنج میکشد و طبیعی است که این گونه درد و رنج بر انسان «تحمل پذیر» می شود.
3) رنج و دردی که نه تنها « تحمل پذیر » و موجه و معقول است، بلکه شیرین و دوست داشتنی است. فرق نوع دوم و سوم در این است که در رنجهای تحملپذیر، انسان بنا به نوعی محاسبه و تحلیل عقلانی، پذیرش درد و رنج را برای رسیدن به هدفی بر خود هموار میکند، نه این که درد و رنج وجود ندارد، بلکه درد و رنج برای رسیدن به مطلوبی برتر «تحمل» میشود، ولی در نوع سوم، موضوع دیگری است. در اینجا صحبت از «درد شیرین و دلچسب» است، که انسان در ساحتی احساس درد و رنج میکند و در ساحت برتری، از وجودِ این درد و رنج لذت میبرد. در اینجا سخن از «تحمل دشواری مبتنی بر محاسبه و توجیه» نیست، سخن از نوعی عشق و شور بیکران به سوی چیزی است که در راه رسیدن به آن مطلوب، رنجها و دردهای شیرین، جذاب و گوارا میشوند.
فلسفه و معناي زندگي
یکی از شیوههای اصلی طرح مسألهي معنا، شیوهي فلسفی است. اگر ما بپذیریم که فلسفه به «رازهای وجودی» میپردازد و نه صرفاً به حل بعضی مسائل پیش پا افتاده، آنگونه که گابریل مارسل نیز تأکید میکرد، در این صورت پرداختن به «راز هستی» به جای «نیستی»، راز مرگ، راز خدا و راز معنای زندگی از جمله وظایف فلسفه به شمار میرود ( وال، صص 162-139 ). در این رهیافت، خود زندگی مورد تأمل عقلانی قرار گرفته و از چرایی آن سؤال میشود.
حیات انسانی امری راز آلود، دهشتناک و حیرت انگیز است، فلسفه نیز که به گفتهي ارسطو زاییدهي حیرت و محصول حیرت و برآمده از آن است، به این امر رازآلود پرداخته و پرسشهای عمیقی را دربارهي آن مطرح میکند: از کجا؟ به کجا؟ چرا؟ چگونه؟
این پرسشگری جزء جدا ناشدنی وجود آدمی است. به گفتهي «هایدگر»، انسان موجود منحصر به فردی است، زیرا تنها موجودی است كه اصل وجودش براي او مسأله است و تنها موجودي است که دل نگران وجود خویش است که امری اصیل از کار درآید. او مدعی است که از میان همهي موجودات، تنها انسان است که شگفتانگیزترین شگفتیها، یعنی پرسش در باب هستی را تجربه میکند. (Cottingham 2003 ,p . 2 ).
به طور طبیعی، اگر کسی بخواهد با پرسش معنای زندگی به شیوهي فلسفی برخورد کند، نمیتواند زندگی را بدون در نظر گرفتن زمینهای که زندگی در آن قرار گرفته است ، یعنی بدون ملاحظهي «عالم هستی» مورد مطالعه قرار دهد، زیرا به تعبیر هایدگر، هستی خاص انسانی، «هستی–در– عالم» است. انسان دارای عالم است و بدون عالم و جدای از عالم، نه میتواند وجود داشته باشد و نه میتواند واجد ارزش، اهمیت و معنایی باشد. بنابراین پرسش از معنای زندگی انسان، ما را به پرسشهای عمیقتر و فراگیرتری سوق میدهد. از اين رو، ما بايد بين سه پرسش تفكيك كنيم:
الف. پرسش از معناي هستي
ب. پرسش از معناي عالم خلقت و نظام آفرينش
ج. پرسش از معناي وجود خاص انساني يا پرسش از معناي زندگي انسان.
پرسش نخست به لحاظ منطقي بر دو پرسش ديگر مقدم است. يعني تا راز هستي به درستي آشكار نشود، نمي توان به راز آفرينش كه تنها بخشي از هستي را شامل ميشود و يا به راز آفرينش انسان پرداخت. شايد راز اصلي تقدم و اهميت و گستردگي مباحث وجودشناسي در فلسفههاي سنتي و به ويژه در حكمت اسلامي- ايراني نيز همين باشد.
پرواضح است كه شيوهي پاسخگويي به پرسش از هستي، تأثير ژرف و انكارناپذيري بر نحوه ي پاسخگويي به پرسش از معناي زندگي دارد، زيرا زندگي انسان بريده از نظام هستي نيست و در درون اين زمينه و متن خاص جريان دارد. ما نمي توانيم معنا را جداي از متن و زمينه مورد بررسي قرار دهيم. اگر بگوييم كه معناداري يا بيمعنايي زندگي منوط و مشروط به زمينهاي است كه فرايند زندگي در آن جريان دارد، سخن گزافي نگفتهايم. اين زمينه يا متن، نظام هستي در كليت آن است. اهميت، ارزش و اعتبار زندگي در گرو تفسيري است كه ما از اين متن ارائه مي دهيم.
كلام و معناي زندگي
شيوهي ديگر طرح پرسش از معناي زندگي، شيوهي كلامي است. در علم كلام، متكلم پيش از هر چيز، عهده دار تحليل، تبيين و توجيه منطقي باورهاي ديني در چارچوب متون مقدس و سنت رايج و غالب هر ديني است. بنابراين، متكلم نميتواند مانند فيلسوف يا فيلسوف دين، بحث معناي زندگي را به شيوهي آزاد و بيطرفانه فلسفي مطرح كند. او با مسلمات ديني و چارچوبهاي ايماني خاصي مواجه است و طبيعي است كه در پي يافتن راه حلي براي پاسخ به اين پرسش در درون اين چارچوبهاست.
در انديشهي كلامي، بحث معناي زندگي، به طور دقيقي با انديشهي خدا گره خورده است. بنابراين، اصل وجود خدا در درجهي اول و نوع نگرش و تصور از خدا در درجهي دوم و به دنبال اين دو تحليل و تبيين نحوهي رابطهي انسان با خدا، در كيفيت پاسخگويي به سؤال از معناي زندگي كاملاً مؤثر است. از منظر كلامي ميتوان گفت:
الف. وجود خدا در عالم هستي حداقل و به طور مسلم، شرط لازم براي معنادار شدن زندگي است، بنابراين بدون فرض وجود خدا، زندگي انسان «نميتواند» معنادار شود.
ب. معنادار شدن زندگي انسان با ارئهي هر تصويري از خدا سازگار نميباشد. به عبارت ديگر، خدا در صورتي ميتواند منبع و منشأ معناداري شمرده شود كه داراي اوصاف و ويژگيهاي خاصي باشد.
برخی از این اوصاف را که شرط لازم برای معناداری هستند، میتوان به شرح زیر بر شمرد:
1 – خداوند امری متشخص و معین است. به عبارت روشنتر، او موجودی از موجودات است. این طرز تلقی در نقطهي مقابل، تصوری نامتشخص از خداوند است. کسانی که خدا را «خود وجود و نه موجود» و ... میدانند، خدا را امری نا متشخص میشمارند.
2 – خداوند خالق است و جهان آفرینش فعل خداوند است. در ادیان ابراهیمی، بر خالق بودن خداوند تأکید فراوان شده است، او جهان را « از عدم» آفریده است .
3 – خداوند فاعل مختار و دارای ارادهي آزاد است. او میتوانست نیافریند یا به گونهي دیگری دست به آفرینش بزند. تأکید بر مختار بودن خداوند در فعل آفرینش، در تقابل با دیدگاه کسانی قرار دارد که صدور عالم از خداوند را، نه نتیجه ارادهی آزاد، بلکه لازمهي قهری و جبری فیضان کمالات وجودی از او میدانند.
4 – او فاعل مختار دارای هدف است. فعل او فعلی حکیمانه و غایتمند است و او به طور عبث و بیهوده، دست به آفرینش نمیزند. بنابراین او از آفرینش انسان، جهان و همهي موجودات عالم، در پی رسیدن به غایت ارزشمند و والایی است. خداوند در ادیان ابراهیمی، موجودی حکیم و خردمند است که هیچگونه کار عبث و بیهودهای انجام نمیدهد.
5 – او موجودی شخصی و انسانوار است. دارای اوضاع و احوالی شبیه به انسان است.
مقصود از انسان بودن این است که او « شیئی » نیست، موجودی آگاه، بینا، شنوا، متکلم، مهربان و دارای واکنشهای مناسب در برابر انسان و سایر موجودات است. میتوان با او سخن گفت و از او پاسخ شنید، میتوان به او نزدیک شد و یا از او دور گردید، میتوان او را دوست داشت و به او عشق ورزید و میتوان به او رسید.
هر چند در نگرش کلامی، معنادار شدن زندگی انسان، منوط و مشروط به وجود خداوند است، ولی صرف وجود خدا برای معنا بخشیدن به زندگی انسان کافی نیست، به عبارت دیگر، با فرض وجود خدا، زندگی انسان «میتواند» معنادار شود. علاوه بر وجود خدا در متن واقع، انسان نیز باید در «ارتباطی مناسب» با خدا قرار گیرد. بدون برقراری این ارتباط مناسب «بین انسان و خدا»، زندگی انسان به طور بالفعل معنادار نمیشود. به هر حال، معناداری زندگی انسان تحولی عظیم و چند بعدی است که در درون انسان رخ میدهد و پس از رخ دادن آن، انسان با تمام وجود احساس معناداری میکند. هر چند رخ دادن این تحول، منوط به اوضاع و احوال بیرونی خاصی است.