بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین . انه خير ناصر و معين
بحث معنای زندگی از زوایای مختلفی قابل طرح است. فيلسوفان، از یک منظر به آن میپردازند که به هر حال زندگي آيا معقول هست یا نیست؟ یعنی آيا زندگی کردن و این ویژگیهایی که زندگی دارد و این فاصله از تولد تا مرگ را پيمودن، کار عاقلانه ای است یا خير؟ اصلی ترین رسالت فلسفه تعقل و تأمل است . یک آدم عاقل این کار را می کند یا خير؟ ممکن است به این نتیجه برسیم که زندگی مقرون به صرفه نیست و یا اینکه ممکن است یکی به این نتیجه برسد که زندگی ارزش زیستن ندارد . ژان پل سارتر مصاحبهای مفصل دارد(زندگی نامه ی او هست و مرحوم مصطفی رحیمی آن را ترجمه کرده) او آدم عجیبی بود نمایشنامه نویس، سیاستمدار ، فيلسوف و ... زمانی که وي از دنیا رفت حدود 10000 نفر پشت سر جنازه او بودند. ( او به یک معنا ، در دوران خودش سمبل روشنفکری فرانسه بود.) از وی میپرسند: شما از زندگی راضی هستید؟ می گوید : بد نبود بالاخره هر چه بود گذشت. می گویند : مهم ترین چیزی که از زندگی آموختی چه بود ؟ گفت: مهم ترین درسی که من از زندگی آموختم این بود که زندگی آنقدر هم که من فکر میکردم و تصور می کردم چندان چیز مهمی نبود . مثل اینکه به شما می گویند اگر بروی فلان جا چنين هست و چنان هست ولی وقتی [به آنجا می روید می بینید ، آنقدرها هم جالب و ارضا کننده نبود .به قول حافظ : ] برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز بر امید جام لعلت درد آشامم هنوز
این سخن «از منظر کاملاً فلسفی بحث» است . منظر بحث دیگر ، «منظر دینی» است . [یعنی] شما می توانید به بحث از دید دینی بپردازید.[وبگوئید] خداوند ما را برای چه آفریده؟ چه نیازی داشته؟ چرا ما را خلق كرده است؟ چه سودی به حال خدا داشته که ما بیاییم اینجا رنج و عذاب بکشیم و به يك معنا به ذلت بیفتیم؟ (چون در سالهای آخر عمر حتی بچه های آدم منتظرند که آدم زودتر بمیرد و همه میگویند زودتر عمرش تمام شود و از دست او خلاص شویم و یا بیماری های سخت و الان حتی در خود امریکا، طبق آمار دقیقی که گرفتند، 40% مردم به افسردگی آرام مبتلا هستند. در جامعه ای که به اصطلاح می گویند وقتی از امریکا وارد اروپا می شوی مثل این است که وارد ده می شوی . وقتی وضعیت در جامعه امریکا با آن همه برخورداری از ثروت اینگونه است) ، این سؤال به لحاظ دینی مطرح می شود که چرا خداوند انسان را آفرید؟ چرا خداوند حاضر شد انسان را گرفتار چنین بازی بكند ؟ ببینید حافظ می گوید :
بهر یک جرعه که آزار کسش در پی نیست زحمتی می برم از مردم نادان که مپرس
گفتگوهاست در این راه که جان بگدازد هرکسی عربده ای این مگو آن که مپرس
و در جای دیگر می گوید :
جهان پیر است و بی بنیاد، از این فرهاد کش فریاد که کرد افسون و نیرنگش ، ملول از جان شیرینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم
اگر برجای من غیری گزیند دوست ، حاکم اوست حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
اگر قسمت اول شعر (جهان پیر است و بی بنیاد ) را نگاه کنید . فکر می کنید که خیام است که دارد سخن می گوید . [و معتقد است که جهان ]مانند یک ساختمان پیر است، بی بنیاد هم هست. یکی از تم های اصلي حافظ [که مبنای بسیاری از]اشعار اوست ، همین است که همه چیز در حال رفتن و گذر است .[بنابراین سؤال مطرح می شودکه] خدا ما را برای چه آفریده؟ اگر اينگونه طرح سؤال کنیم ، مي شود سؤال دینی که هدف خدا از رنج و عذاب كشيدن انسان و از مرگ و از اين بازي چیست ؟ برای چه خداوند این بازی را راه انداخته است؟ یکی از عرفا با خدا صحبت مي كند. می گوید : خدایا خیلی سر به سر من نگذار اگر خیلی سر به سرم بگذاری خیلی چیزها را فاش می کنم و رحمت [و مهربانی ات را چنان برای مردم شرح می دهم که دیگر کسی ترا بندگی و عبادت نکند ] . لودویگ ويتگنشتاين(1951-1889) مي گفت مرگ راز است، ولی از مرگ راز آلوده تر خود زندگی است . این هم از منظر دینی.
از منظر روان شناختی هم به مسئله «معنای زندگی» می پردازند. [از نظر روان شناسی]چرا برخی به زندگی امید ندارند؟ و هيچ گاه آرامش و شادي ندارند؟ معمولاً از دید روانشناسی زندگی معنا دار را تعریف می کنند به زندگی که در آن شادی و امید و آرامش وجود داشته باشد . اگر ما به اصطلاح میلیاردها تومان پول داشته باشیم ، بهترین خانه و ماشین در بهترين نقطه دنيا داشته باشیم، ولی شاد نباشیم و آرامش نداشته باشیم و به اصطلاح نسبت به آینده امید نداشته باشیم [در این صورت] زندگی معناداری نداریم و یک مرده هستیم . در روانشناسی جدید مسأله معنای زندگی ، مسألهاي مهم است .[تحقیق گسترده ای شده و می شود که ] چطور انسان به بی معنایی می رسد؟ چه كار بايد كرد که جامعه احساس خوشبختی کند؟ الان یکی از فاکتورهای رایج توسعه ، «تولید ناخالص ملی» است، ولی مدت مدیدی است که این بحث رایج شده که به جای تولید ناخالص ملی معیار دیگری را مطرح کنند و آن«خوشبختی» ناخالص ملی است . کشورهایی هستند که درآمد و میزان مصرف آن بالاست [در عین حال] میزان خودکشی و افسردگی و تنهایی افراد آن کشور هم زیاد است . تنی بلر در یک سخنرانی در سال 1999 گفت مهم نیست ما جیب های مردم را پر کنیم ، تنهارسالت ما این نیست بلکه رسالت اصلی ما آن است که دل های مردم را از شادی پر کنیم . با این معیار بسیاری از مؤسسات در دنيا تلاش کردند كه خوشبختي را تعريف كنند و به یکی از چیزهای مسلمی که رسیدند آن بود که داشتن[ثروت] زیاد ، خوشبختی نمی آورد، البته باندازه متعارف ، ثروت شرط لازم است برای خوشبختي[ولی شرط کافی نیست یعنی] اینگونه نیست که کسی بیشتر داشت، بیشتر احساس خوشبختی می کند. باین معنا ، حتی سیاستمدارها نيز به بحث معنای زندگی علاقه مند شدند و کم كم وارد یک مؤلفه و رسالتي نو شدند . به این معنی كه در جامعه امروزي ، مراد از «قدرت»[به عنوان موضوع سیاست] عبارت از چیزی كه مردم آن را به نمایندگان خود واگذار می کنند و هدف از این واگذاري ، استفاده از منابع مختلف در جهت رفاه بیشتر می باشد . این تعریفی بود که تا به حال از «قدرت» می شد و همه ساز و کار قدرت ، در جهت ایجاد جامعه ای مرفه و برخوردار ، قرار داشت . ولی پس از بررسی و بحثهایی که در زمینه «توسعه پایدار» مطرح شد به این نتیجه رسیدند که فقط این فاکتورهاي کمی(کمیت دار) مانند بالابودن ناخالصی ملی و تکنولوژی ، میزان خصوصی سازی ، میزان صادرات و ..... رسالت واقعی سیاستمداران متعهد ، نیست. و یک جامعه آرماني آن جامعه ای است که اعضای آن علاوه بر اينكه پول دارند، احساس رضایت و خوشبختی هم می کنند . و میزان خودکشی و افسردگی و احساس تنهایی[ آنها کمتر باشد . در همین رابطه ] آمار عجیبی مطرح شده است که :انسانها در رفت و آمدهای خود که زمانهایی را تلف می کنند ، اگر مثلاً 10% بیشتر در ترافیک بمانند ، به همان میزان ارتباط بین مردم کمتر و به همان اندازه ، بیشتر به افسردگی نزدیک می شوند و بیشتر درآستانه تنهایی قرار می گیرند. .
ما الآن از تکنولوژی و امکانات عالی برخوردار هستیم ، ولی[از جهت ارتباطات چنان عقب مانده ایم که] فرزند حتی از حال مادر خود هم را نمی پرسد. یک زندگی کاملاً موزائیکی داریم و به قول اخوان : «من لالم و او کر» هیچ ارتباطی با هم نداریم. به همین جهت است که در حوزه سیاسی و اقتصادی هم به این مسأله می پردازند. بنده نمی خواهم همه این بحث را مطرح نمی کنم ، ولی دوست دارم افق هایی را از آن را باز نمایم . و آن اینکه ابتداً «زندگی معنادار» را تعریف ، و ملاک معناداری را بیان نموده ، وضعیت انسان جدید را بررسی کنیم و ببینیم كه آیا واقعاً این زندگی که ما الآن داریم ، زندگی (عادی و صحیحی) هست یا خير؟ کم هستند کسانی که شانس این را داشته باشند که قدر این فرصت محدودی که به نام «زندگي» در اختیار آنها قرار گرفته را بدانند . مقایسه کنید که در مقایسه با عمر کیهان و عمر زمین، عمر مفید ما چقدر است؟ و چقدر سرحال و با نشاط هستيم و می توانیم از زندگی احساس رضایت کنیم؟ اکثر ما (بدون تعارف) زمانی به خود می آییم که این سرمایه را از دست داده ایم و لذا یکی از فلاسفه می گوید از فوری ترین مسائل ، مسأله «زندگی انسان» است . مثال ساده ای برای شما بزنم که بحث انتزاعی و فلسفی محض نباشد. این چیزی که مثلا رایج است مثلاً می گویند فلانی مرد زندگی است. یعنی چه؟ می گوید درس خوانده و وارد دانشگاه شود، وارد دانشگاه شده و لیسانس گرفته و در فوق ليسانس می خواهد شرکت کند. بعد از فوق ليسانس مي خواهد در آزمون دكترا شركت كند قبول مي شود و مدرك آن را هم مي گيرد و بعد از اخذ مظدرك دكترا ميخواهد در جايي استخدام شود. دقت کنید الف برای ب ، ب برای ج و......برای دکترا می خواند تا مدرک گرفته و وارد جامعه شده و در جایی استخدام شود . شما بر فرض مدرک هم گرفتید، مدرک برای چه ؟ برای درآمد که پول در بیاورید[پول در بیاورید] که چه شود؟ برای آنکه زندگی تشکیل خانواده بدهد . تشکیل خانواده برای چه ؟ [برای اینکه]فرزندان متولد شوند . بعد چی ؟ بزرگ شوند و رو در روی آدم بایستند و سینه سپر کنند و برخی پسران دو برابر قد پدر بشوند و.... برای چه؟ برای اینکه بدوی مثل ورزشکارانی که زیاد می خورند و تمرین زیاد کنند. برای اینکه وزنه را بلند کنند، باید بیشتر بخورد تا بتواند بیشتر ورزش کند و بیشتر ورزش کند تا بیشتر بخورد . واین دور [تأسف آور زندگی] است . مثل اینکه من تلاش کنم که امسال را به سال بعد برسانم . سال بعد هم مثل امسال است [بقول شاعر : ]«چرا بر خويشتن هموار بايد كرد آبياري كردن باغي كزان گل كاغذين رويد » اینجا ارزش تعالیم دینی را انسان می فهمد . که می گوید کسی که دو روزش مثل هم باشد ، (یعنی تکرار) [زیانکار است]. اگر اینطور باشد ما زندگی می کنیم برای اینکه زندگی کنیم . که چیز خیلی مسخره ای است چون تکرار است. اگر واقعا زندگی یک تکرار است که فیلسوفان اگزیستانس به آن توجه کرده اند ، یک تکرار ملال آور است و یک تکرار خسته کننده است همه چیز متناهی است، صادق هدایت که ایشان نامشان را آوردند و من علاقه چندانی به [بیان]محتوا تعالیم او ندارم ، ولی از جهت هنرمندی ، فرد بسیار توانایی بود . که توانست فکر خود را در قالب کتاب«سگ ولگرد» [که در واقع] محتوای تفکر خود اوست و همچنین است کتاب «بوف كور» . این هنر است . حرف مولانا هم همین است که هنر همین است که درون هنرمند را بیان می کند. اگر درون تلخ باشد، اثر هنری هم تلخ است، اگر درون شیرین و زیبا و خندان و غرق در سرور باشد[اثر هنری هم شیرین و زیبا خواهد بود]. مولانا [در غزلیات شمس]مي گويد:
همه را بیازمودم ، زتو خوشترم نیامد چو فرو شدم به دریا ، چو تو گوهرم نیامد
سر خنبها گشودم زهزار خم چشیدم چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد؟ که سمنبری بری لطیفی ، چو تو در برم نیامد
مولانا هم درون خودش را بیان نموده و برای او چیزی به نام تکرار و تنهایی و زمان وجود ندارد . در آن قصه معروف که دیدار مولانا با شمس است. در آنجا مولانا واقعاً قبل از دیدار با شمس زندگی داشت، خیلی هم جایگاه اجتماعی خوبی داشت، مولانا مي گفت: سجاده نشین با وقاری بودم یعنی برای خودم کسی بودم و مرید داشتم و باز در همان جا [غزلیات شمس]مي گويد:
مرده بدم زنده شدم ، گریه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
......
گفت که دیوانه نئی، لایق این خانه نئی رفتم و دیوانه شدم سلسله بندده شدم
......
گفت كه تو شمع شدي ، قبله ي اين جمع شدي جمع نیم شمع نيم، دود پراكنده شدم
گفت كه شيخي و سري ، پيشرو و راهبري شيخ نيم پيش نيم امر تو را بنده شدم
گفت كه با بال و پري ، من پر و بالت ندهم در هوس بال و پرش بي ر و پركنده شدم
. مقام از خود بی خود شدن و بی تعلقی ، آنکه در آئین بودیسم در نیروانا مطرح می شود .
گفت كه تو کشته نئي ، در طرب آغشته نئي پيش رخ زنده كنش کشته و افكنده شدم
بعد از همه این گفتگوها [و مراحل] انسان به زندگی معنادار می رسد و دلش باز می شود . آن که احساس معنا می کند و آن که احساس خوشبختی می کند «دل» انسان است .
اطلس نو یافت دلم ، وا شد و بشكافت دلم اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
دیده سیر است مرا، جان دلیر است مرا زهره شیر است مرا ، زهره تابنده شدم
. بحثی را برای ترم تحصیلی تحت عنوان «معنای زندگی» برای دانشجویان دانشکده فنی داشتم . گفتم ببینید یک «دعوت» دعوتی است که هدایت می کند [و ادعا می کند که زندگی] همه اش تکراری و خسته کننده و محدودیت است . اين يك تلقي است از زندگي که زندگی محدود و تکراری و یک دور باطل است و بی فایده ، عبث و نامعقول است. ادبیات کامو و کافکا [بیانگر چنین تفکری است] . کامو میگوید :هیچ چیزی با هیچ چیزی فرق ندارد. شما اينجا بنشينيد يا آنجا هيچ فرقي ندارد چیزی را شما عوض نمی کنید . این یک تلقی است و [در مقابل] تلقی مولانا و تلقي حافظ دارد. با این دید به حافظ يا مولانا بنگرید و ببینید که اینها هم «ادبیات» را به کار بردند و لی برای بیان اساسی ترین و زیباترین مسئله انسان . حافظ گفت:
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان قال و مقال عالمي مي كشم از براي تو
و باز می گوید :
مگر دیوانه خواهم شد درین سودا که شب تاروز سخن با ماه می گویم، پري در خواب مي بينم
حافظ اینگونه بود ، با ماه سخن می گفت و پری در خواب می دید.
بنابراین ما باید «زندگی معنادار» را مطرح کنیم. به نظر من زندگی معنادار یعنی 1- زندگی هدف دار 2- زندگی دارای ارزش 3- یعنی زندگی دارای کارکرد مثبت . هدف، خیلی مهم است . یک زندانی در زندان است نمیداند چرا زندانی شده است ؟نمیداند چه زماني آزاد می شود؟ نمی داند دلیل زندانی بودنش چیست؟ نمی داند چرا و چقدر باید تحمل کند؟ یک زندانی هم مثل ماندلا( کتاب در راه آزادی او را بخوانید ) مي داند براي چه زنداني شده است؟ ما فرض می کنیم این دنیا زندان است . مولانا مي گويد :
بميريد بميريد در اين عشق بميريد در اين عشق چو مرديد همه روح پذيريد
....
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
حضرت علی(ع) در نهج البلاغه هیچ گاه تعبیرشان برای دنیا این نبود که دنیا خوب است، اتفاقا وقتی دقیق بنگرید تمام آدمهای بزرگ در این دنیا احساس تنهایی میکنند. آنهایی که روح بزرگی دارند و عمیق فکر میکنند[در دنیا احساس تنهایی می کنند و در مقابل،] یکی هم میخواهد مثل گاو زندگی کند. گاو هنگامی که میخواهد سرش را ببرند ، چشمان او دریای آرامش است، ولی انسان بزرگ غم فراق دارد، احساس تنهايي مي كند.
مولانا [در مثنوی شریف ، درباره این تنهایی ]می گويد :
از نيستان تا مرا ببريده اند از نفيرم مرد و زن ناليده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق
هیچ چیزی [چنین]انسانی را در این دنیا سیر نمی کند. اینجا زندان فراق و دوران فراق است و تنهایی. منتها دو دیدگاه وجود دارد، یکی [نظریه ی] «وانهادگی» است. [که می گوید:] ما در اثر یک تصادف به جهان پرتاب و افکنده شده ایم بنابراین هیچ برنامه و هدفی برای انسان وجود ندارد . دیدگاه دوم می گوید: خیر برنامه و هدف برای انسان وجود دارد . [وزندگی دنیا در حقیقت یک]دوره فراق است که شیرینی خاص خود را هم دارد . يك كتابي داشتم به نام « شهریار و دوستانش » كه تمام ریزه کاری ها را هم نوشته شده بود . بعدها هم چاپ نشد. آقای بهجتی(شهریار) را می شناسید که دانشجوی پزشکی بود و عاشق شد . او عاشق دختر ی شد و یکی از آدم های گردن کلفت که از رؤسای نظامی آن زمان بود ، خواستگار دیگر آن دختر بود بطوریکه دستور میدهد که از ورود شهریار به تهران هم جلوگیری شود . شبی شهریار آمد دانشكده پزشکی و آنقدر گریه کرد که همه آنان که در دانشگاه بودند هم گریه کردند. رئیس دانشگاه اجازه داد که برود. از وسط تهران رفت به شمال تهران. زمان خداحافظی ،معشوقش می گوید: نمی گذارم تنها برگردی و تا دانشگاه [همراه تو]می آیم .و تا صبح یکدیگر را بدرقه کردند [اینها نمونه ای هستند از افرادی که آرامش ندارند] . تعبیری جان استوارد ميل دارد كه مي گويد: یک سقراط ناراضی بهتر است از هزار خوک راضی. بله خوک راضی است [نمونه ای از این افراد راضی شاعری است که می گوید:]
ما اهل كبابيم و ربابيم و شرابيم خوشا كه كباب است و رباب است و شراب است
اگر شما اینگونه به زندگی نگاه نکنید و بگویید: انسان فراتر از حیوان است. و سقراطی که ناراضی باشد و جام شوکران بنوشد بهتر از هزار خوک راضی است . [بشرط آنکه] به کیفیت زندگی نگاه کنیم نه به کمیت زندگی آن. برخی 100 تا150 سال عمر می کنند ولی هیچ [اثری از خود بجانمی گذارند] ، یکی مثل علی(ع)، مثل ابوذر بیائید پایین یکی مثل جلال الدین رومی . [در جهان اثری عمیق و دائم داشتند] اولین چیز هدف[زندگی دنیوی است] ، برای چه زندانی شده ایم؟و این كه چگونه آزاد شویم ؟ مهم ترین چیزی که دین به ما می گوید: شناخت اين زندان و راه رهایی از آن است و اینکه بزرگترین «زندان» من و شما خودمان هستیم و خودمان زندانی خودمان هستیم و بالاترین رهایی ، رهایی از خود است . پس اولین معنای زندگی «هدف زندگی» است. برای چه ؟ برای بهشت؟ برای فرار از جهنم؟ برای ملاقات و تقرب به خدا ؟ برای ملاقات خدا. اینها همه هست و هیچ کدام هم نیست . اگر بخواهید به عمق قضیه برسید باید همه عرفان و فلسفه اسلامی و بايد خدمت حضرت جوادی آملی بروید و به قول حضرت جوادی آملی گفتند: عرش فلاسفه فرش عرفا و عرش عرفا می شود فرش پیامبران . تشبه به الله .انسان تا زمانی که متصل به خدانشود (عبدی اطعنی حتی اجعلک مثلی) [به کمال و رهایی نائل نمی شود قرآن در این باره می فرماید:]«يا ايتها النفسه المطمئنه ارجعي الي ربك راضيه مرضيه فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی » [انسان تا به اصل خود]بر نگردد و تا اين زنداني اين عاشق متصل نشود به آن كانون بي نهايت .و تا زماني كه در وجود ما كمي محدوديت است[انسان به رستگاری و کمال نائل نمی شود به قول] ژان پل سارتر : شما بايد اين دستان سردتان در ميان دستان گرم معشوق قرار گيرد تا سردي اين كوچه هاي شهر را احساس نكنيد. امام سجاد(ع) مي فرمايد: «و ان راحل اليک قريب المسافه» (یعنی ، آن كه به سوی تو حركت مي كند چقدر زود به مقصد مي رسد).
اين گونه نيست كه انسان هاي بزرگ زندگي هاي آرام داشته باشند.[ازنوع ] آرامش حيواني. نگاه كنيد به زندگاني اميرالمؤمنين كه همه ي آن فراز و نشيب است، ولي هدف دارد . اصلاً وقتي انسان زيبايي را مي بيند، در برابر زيبايي، عشق مي ورزد مگر اينكه سليقه نداشته باشد ، مگر اينكه چشمش عيب داشته باشد . مگر اينكه هنر عشق ورزيدن نداشته باشد. انسان وقتي زيبايي را مي بيند عشق مي ورزد. وصال تنها چيزي است كه در عرفان اسلامي به زندگي انسان معنا مي دهد . آن هم وصال نه در عين دوگانگي ، بلكه در عين يگانگي و وحدت، معشوق نه تنها به عاشق مي رسد بلكه عين خود او مي شود . حتماً ديده ايد كه بعضي از عشاق از شدت عشق چهره شان تغيير مي كند . هر كسي را كه از دور مي بيند معشوق مي بيند. هر خوابي كه مي بيند خواب معشوق مي بيند. هر صدايي كه مي شنود فكر مي كند صداي معشوق است. شهريار گفته بود :
از عشق ما در شهر هر كوي گفتگوي است من عاشق تو هستم اين گفتگو ندارد.
بالاترين مرحله ي عشق وصال است ، ولي وصال به معناي واقعي ، عين اتحاد است . هدف خود خداست، منتها همين عشق زميني گونه اي بسيار خوبي است از آن عشق آسماني . يكي از چيزهايي را كه واقعاً به زندگي انسان معنا مي دهد، عشق است ولي عشق به كدام معشوق؟ [حضرت مولانا در غزلیات شمس می گوید:]
اي دوست شكر بهتر يا آن كه شكر سازد خوبي قمر بهتر يا آن كه قمر سازد؟
افلاطون مي گفت: اين زيبايي از كجا آمده است ؟ اين زيبايي كه شما مي گوييد زیبایی هست و واقعاً هم بايستي به آن عشق ورزيد. (يك سؤال فلسفي است) اين زيبايي از كجا آمده است؟ مبدأ و منشأ زيبايي كجاست؟ علامه طباطبايي كه شهيد مطهري معتقد بود كه وي چشم برزخي دارد مي گفت: علامه طباطبايي در شب مهتاب خوابش نمي برد. او زيبايي خدا را مي ديد . [آیا فردی مانند]صادق هدايت اينگونه مي بيند؟ [که اثری مانند] «بوف كور» را مي نويسد . علامه طباطبايي مي فرمايد:
پير خرد پيشه ي نوراني ام برد ز دل زنگ پريشاني ام
گفت كه در زندگي آزادباش وين گذران است جهان شادباش
بالاترين چيزي كه به زندگي انسان معنا مي دهد، احساس حضور يك معشوقي است كه همه ي هستي ما از اوست. معشوقي كه بي نهايت به ما عشق مي ورزد. معشوقي كه در عين بي نهايت عشق ورزيدن و بي نهايت حضور و بي نهايت قدرت ، هوا و دغدغه ي ما را دارد و هميشه در كنار ماست . شما خدا را از جهان برداريد چه مي ماند؟ خود سارتر مي گفت: چهره جهان بدون خدا چقدر زشت است اي كاش خدا وجود داشته باشد و ذره اي از اين كراهت و زشتي را كم كند. . مثل اينكه شما خانه اي را ساختيد ، بهترين طرح ها را براي آن ريختيد، ولي آن كسي كه بايد بيايد داخلش ، نمي آيد. بهترين خانه، بدون صاحب خانه و معشوق بي معناست. به همین دلیل سارتر مي گفت: «اي كاش خدا باشد تا ذره اي از اين كراهت و زشتي را كم كند. هر روز هزار بار من را در جهنمش بسوزاند، اما فقط باشد ولي حيف كه[خدا] نيست» . اولين چيزي كه در بحث از معناي زندگي مهم است اين است كه خدا خالق جهان است و جهان را آفريده است . جهان اثر هنري خداست. ما هم اثر هنري خدا هستيم اين جهان صاحب دارد. اين جهان كور نيست. اين بازي، يك بازي است كه داور و نتيجه دارد.يك بازي است كه به صورت ليگ در يك جا متوقف نمي شود .[مولوی در غزلیات خود می گوید:]
خنك آن قمار بازي كه چو باخت آنچه بودش بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر
انسان معتاد به قمار بازی ، وقتي همه چيز خود را ببازد باز هم می خواهد بازي كند. پس بنابراين خداوند تكيه گاه عالم است، چون آفريننده ي عالم است و چون حكيم است، چون طرح و تدبير دارد و ناظر بر جهان است و اين جهان يك خرابه كور نيست،
اين زندگي معنا ندارد . اگر به يك عدالت كيهانی معتقد نباشيد، اگر يك چشم بيناي كيهاني وجود نداشته باشد، شما چگونه به معناي زندگي مي رسيد؟ بله ممكن است من اميد داشته باشم كه مثلاً فردا حقوقم زياد شود، اين اميد كوتاه و زود گذر است، ولي كليت كار آن خراب است. عدالت كيهاني وجود داشته باشد يك نوع شعوري بر جهان حكمفرما باشد، اين جهان بايد مثل خرابه اي نباشد . همه تنها در يك خرابه . پس چگونه مي توانيم معناي زندگي را تحليل كنيم .
خداوند در حقيقت تكيه گاه هستي است هم آفريننده هستي است و هم هدف دهنده به هستي است . خداوند يك عنصر از هستي نيست كه اگر نبود اشكالي نداشته باشد . خداوند اگر نباشد تعبيري براي هستي وجود ندارد. البته كدام خدا به زندگي معنا مي دهد؟ ممكن است كه شما يك خداي قهار و عبوس و بهانه جو را تصور كنيد يا اينكه يك خداي عشق خداي زيبايي را تصور كنيد. مانند خداي چوپان[در داستان مثنوی]:
اي فداي تو همه بزهاي من اي به يادت هي هي و هيهاي من
تو كجايي تا شوم من چاكرت چارقت دوزم ،كنم شانه سرت
يا خداي حافظ كه مي گويد:
دوش مي آمد و رخساره بر افروخته بود تا كجا باز دل غمزدهاي سوخته بود
رسم عاشقكشي و شيوهي شهر آشوبي جامهاي بود كه بر قامت او دوخته بود
گر چه مي گفت كه زارت بكشم مي ديدم كه نهانش نظري يا من دلسوخته بود
انسان در عين اينكه رنج مي كشد ولي به او عشق مي ورزد، مانند حضرت مسيح(ع) كه او را به صليب كشيدند. اين رنج او معنادار شيرين و جذاب است، چون اين رنج براي معشوق است و او را به طرف منزل معشوق مي برد. گفته بود هزار بار قسم خورده بودم كه نام تو را بر زبان نياورم، ولي چه كنم كه هر بار قسم خوردنم به نام تو بود.
وقتي انسان به سمت منزل معشوق ميرود و مي داند معشوقي هست، اين رفتن ارزش دارد. انسان با اميد مي رود و ميداند كه كسي منتظر اوست. رنج وقتي براي خدا باشد معنا دارد و انسان هاي بزرگ عميق ترين رنجها را مي برند، ولي شيرينترين تجربه ها را دارند . سيدالشهداء در سختترين لحظه زندگي كه يكه و تنها شده بود جذاب ترين و شيرين ترين و زيباترين جملات را مي گويد :« رضا به رضاك تسليماً لامرك» . كدام عاشق چنين مي گويد؟ چون احساس مي كرد كه قدم به قدم به منزل معشوق نزديك مي شود.
اگر شما چنين احساسي داشتيد جهان محل تجلي و ظهور خدا ميشود و بعد همه ي رنج هاي اين مسير را تحمل مي كنيد و آن گاه خدا را ملاقات خواهيد كرد و اين ملاقات بسيار مهم است. مگر مي شود انسان به خدا عشق بورزد و آن گاه رنج را تحمل نكند، مگر مي شود هم مثل خوك بود و هم مثل سقراط . عده اي مي گفتند ما خدا را قبول داريم ولي زير بار شريعت نمي رويم! اين سخن ، تناقضی آشکار است . اگر خدا را دوست داري بايد اين مسيري را كه گفته و به منزل معشوق منتهي مي شود برويد. نقش پيامبران اين است: « ...ليخرجکم من الظلمات الي النور » يعني انسان ها را از گمراهي به سمت هدايت راهنمايي كنند.
بشر جديد هيچ راهي ندارد، جز آن كه به سوي خدا حركت كند. آلفرد نورث وايتهد(1946-1861) (كه آدم بزرگي بود و با راسل كتاب اصول رياضيات را نوشت و از بنيانگذاران رياضيات جديد هست حرف زيبايي دارد.) مي گويد: «بزرگترين مشكل انسان جديد اين است كه پروفسورها بر جاي پيامبران تكيه زده اند » . خيلي حرف معنا داري است . يكي از بزرگترين متفكران قرن اخير اين حرف را مي زند، پروفسورها جاي پيامبران تكيه زده اند.
مسأله معناي زندگي اين نيست كه فيزيك و زيست شناسي بتواند حل كند. پيامبر [الهی]بايد آن را حل كند، كسي كه خودش به معناي حقيقي زندگي را درك كرده است. زندگي معنا دار يعني زندگي كه هدف داشته باشد . كاركرد مثبت داشته باشد و آن وقت اميد و شادي و آرامش لازمه ي زندگي معنا دار است. وقتي شما هدف داشته باشيد، اين هدف بايد مطلق باشد و آن هم بايد حركت به سوي خدا باشد و آن وقت زندگي ارزش زيستن را دارد.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته