قالَتْ (علیها السلام): مَنْ اصْعَدَ إلیَ اللّهِ خالِصَ عِبادَتِهِ، اهْبَطَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ لَهُ افْضَلَ مَصْلَحَتِهِ. حضرت زینب (س): هرکس عبادات و کارهای خود را خالصانه برای خدا انجام دهد، خداوند بهترین مصلحتها و برکات خود را برای او تقدیر مینماید
الف: دكتر محمد سعيدي مهر
بسم الله الرحمن الرحيم الحمدلله رب العالمين وصل علي الله محمد و آله الطاهرين
پيش از آغار سخن جا دارد بنده از طرف خودم، عرض سپاس و تشكري از مسؤلان برگزار كنندهي اين نشست، يعني موئسسه فرهنگي ميرداماد داشته باشم، كه مقدمات و زمينه ي تشكيل اين جلسه را فراهم آوردند. بنده به سهم خودم براي اين دوستان آرزوي توفيق دارم. همچنين خداوند را سپاس ميگويم كه در اين شهر مصفاي گرگان در خدمت جمعي از علاقه مندان و اساتيد و دوستان فرهنگ دوست حاضر باشم.
بحثي را كه عنوانش را خدمت شما معرفي كرده اند، مسأله ايمان و عقلانيت است. من با كسب اجازه از دوستان و با توفقي كه با دوستمان آقاي دكتر علي زماني داشتيم، بنده دقايقي را به برخي از مسائل مقدماتي، مي پردازم و در ادامه، ايشان ان شاءالله مباحث تكميلي را با بيان شيوا و محتواي عميق ارائه خواهند داد. من مناسب ميبينم كه بحث را با اين مقدمه شروع كنم كه:
مسأله ايمان و عقلانيت و به تعبيرهاي مشابه اي ايمان و تعقل يا ايمان و عقل، به دليل مفاهيم پيچيده اي كه در اين مسائل وجود دارد، از مسائل پيچيده اي است كه در حوزه فلسفه و الهيات و معرفت شناسي قابل طرح است. ملاحظه مي فرمائيد دو مفهوم كليدي اين بحث ايمان و تعقل از مفاهيم پيچيده اي هستند كه قرن ها، درباره ماهيت و ويژگي اين مفاهيم بحث شده است و اگر شما نگاهي به تاريخ فلسفه و تاريخ فلسفه الهيات داشته باشيد خواهيد ديد كه اتفاق نظر چنداني در خصوص ماهيت اين مقولات پيچيده يعني ايمان و عقل وجود ندارد. البته گاهي اوقات ايمان در يك مفهوم عرفي و متعارف بكار ميرود كه معمولاً ما انسانها، با آن آشنا هستيم تعابيري از قبيل: من به شما ايمان دارم ، شما بايد به اين مسئله ايمان داشته باشيد و ... اينها تعابير روز مره اي است كه فراوان با اين تعبير روبرو هستيم. ولي در اين جا ايمان به مفهوم خاص مورد بحث ماست كه طبيعتاً يك مفهوم ويژه و اصطلاحي است كه در يك بستري ديني شكل مي گيرد. به عبارتي ديگر، مراد ما از ايمان، ايمان ديني است. ايماني كه متعلق آن مسائل ديني است. حال ملاحظه كنيد همين كه پا در عرصه خاص مي گزاريم و وارد بحث ايمان ديني مي شويم، پيچيدگيهاي ظهور ميكند. گمان من اين است، اين بحث يعني تحليل مفهوم ايمان و از طرفي تحليل مفهومي عقل، با دشوارييهايي روبرو است و ممكن است ذهن ما را بيازارد و ما را خسته كند. ولي اعتقاد من اين است كه قبل از ورود به بحث اصلي، يعني رابطه ايمان و تعقل، ما بايد طبيعتاً يك مفهوم اوليهاي از طرفين اين رابطه داشته باشيم. يعني فهم اين رابطه روشن نمي شود، مگر آن كه ما تصور روشني از طرفين اين رابطه داشته باشيم. بنابراين بنده چند دقيقه اي درباره پيچيدگيهاي مفهومي اين دو، صحبت خواهم كرد و اگر فرصتي بود، يك مرور تاريخي خواهم داشت و بعد آقاي دكتر علي زماني ساير مسائل را بيان خواهد كرد .
در بحث ايمان سؤالات متعددي مطرح است. بخشي از اين سؤال مربوط به چيستي و ماهيت آن است، ايماني كه در يك بستر ديني و جود دارد .
يكي از سؤالات اساسي در اينجا آن است كه، اساساً ماهيت ايمان چيست. وقتي كه ما سخن از ايمان مي آوريم، اساساً ايمان چيست؟ و از چه سنخي است؟ يعني بحث سنخ شناسي ايمان. آيا ايمان از سنخ علم و اعتقاد و باور است؟ همان طور كه در برخي از ديدگاه ها، به تصديق تدبير كرده اند. تصديق نوعي علم است، نوعي باور و آگاهي است، يا اينكه ايمان از سنخ معرفت نيست؟ تعابير ديگري براي آن بكار رفته است. بنابراين برخي ايمان را از سنخ اطاعت مي دانند، نوعي سرسپردگي و اطاعت و تسليم داشته باشيد. ايمان همين است . حقيقت ايمان، تسليم است و معرفت سنخي است، متفاوت از ايمان. گاهي اوقات از ايمان، به اعتماد تعبير مي شود. در برخي از تعابير عرفي آن را داريم. وقتي گفته مي شود: من به اين شخص ايمان دارم، يعني من به اين شخص اعتماد ميكنم. به هر حال، يك سؤال جدي است كه حقيقت ايمان چيست ؟
حالا خواهيد ديد كه در بحث هاي بعدي اين تأثير مي گزارد كه، اگر ايمان را از سنخ معرفت بدانيم، نتايج متفاوت است و اگر از اعتماد بدانيم باز نتايج متفاوت است .
سئوال ديگري كه در اينجا مطرح است، آن است كه، آيا ايمان از سنخ عقل و رفتار است؟ يا اينكه نوعي انفعال و پذيرش است؟ آيا كسي كه ايمان مي آورد، كاري انجام مي دهد يا اينكه موضع انفعالي دارد. در واقع چيزي را دريافت ميكند. اين هم از مسائل مهم در ماهيت ايمان است.
در برخي آيات داريم كه خداوند امر به ايمان ميكند. تعابيري از قبيل «يا ايهالذين آمنوا» بارها در قرآن آمده است. از اين تعابير برخي استفاده كردهاند كه ماهيت ايمان، انفعالي است. در واقع شخص مؤمن در برابر جريان و تحريكي از بيرون واقع مي شود و ايمان مي آورد. باز فقط بخاطر اينكه اشاره كرده باشم ايمان نوعي موهيت الهي است. اين طور نيست كه شخص در ايمان آوردن، مختار فعال باشد. وقتي شما ايمان مي آوريد، در واقع در معرض يك موهيت ويژه الهي قرار مي گيريد. شما در واقع كارهاي نيستيد، شما را در جريان فعل قرار نميدهد. ايمان نوعي انفعال است و نقش شما از نوع انفعال است. باز نكته اي كه در اينجا اهميت دارد تا اينكه بتوانيم تفسير روشني از اين بحث ارائه كنيم اين مسأله هست كه ايمان را به هر تفسيري ارائه كنيم، نوعي مفهوم التفاطي است. به هر حال ايمان متعلق ميخواهد. هميشه سخن از آن است كه ايمان به چه چيزي؟ ايمان بدون متعلق معنا ندارد، چون مفهوم ايمان، مفهومي است كه متعلق مي خواهد اين سؤال مطرح است كه متعلق ايمان چيست؟ من فقط در اينجا طرح مسأله ميكنم، چون ميخواهم دوستان با فضاي پيچيدهي مفهومي ايمان، بيشتر آشنا شوند.
در اينجا دو گزينهي اصلي داريم: يك گزينه آن، ايمان به گزارههاي صادق و قضايا تعلق ميگيرد. من به يك گزارهاي خاص، ايمان دارم. نگاه دوم اين است كه متعلق ايمان، ميتواند اشياء و موجودات باشد. ملاحظه بفرماييد: مثلاً گاهي اوقات تعبير شما اين گونه است: من به خدا ايمان دارم، نه به اينكه خدا هست يا خدا عادل است. به خود خدا ايمان دارم. اين تعبير گاهي مؤيد اين معنا شده است كه متعلق ايمان، مي تواند فعل باشد نه يك گزاره . اين در برخي از موارد، تفاوت در بحث ايجاد مي كند و تفسير ما را در بحث ايمان متحول مي كند .
به هر حال سؤالهايي از اين دست مطرح است و آن اين است كه، آيا ايمان ذو مراتب است؟ به تعبير فلسفي، تشكيك است؟ تشكيك يعني امري داراي مراتب. يعني اينكه، آيا ايمان در عين يكتايي و وحدت، داراي مراتب است؟ از برخي متون ديني استفاده ميشود كه ايمان داراي مراتب است. يعني هر چه باور به خداوند بيشتر باشد، ايمان قوي تر خواهد بود و اين از چه سنخي است كه قابل تشكيك يا قابل بيشتر است؟ اگر ايمان را تفسير به معرفت كنيم ، اين اشكال مطرح ميشود كه، معرفت به معناي منطقي و فلسفي، مخصوصاً معرفت گزاره اي اين كه تشكيك و مراتب ندارد؟ چگونه است . گاهي اوقات گزاره اي را تصديق مي كنيد يا نمي كنيد. من باور دارم و بيشتر اعتقاد دارم، ولي مي بينيم ايمان يك مقوله اي است كه داراي تشكيك است. اين بار بايد تفسير ما در ايمان تفاوت كند. با اين چند نكته اي كه به عنوان سوال مطرح كردم ، ميخواستم بگويم، مفهوم ايمان و مفهوم شناسي ايمان، كاري دشوار است. از قضا مي بينيم كه در ميان مكاتب و مذاهب در اينكه ايمان چيست؟ پاسخ يكساني نداريم.
يكي از زواياي كه در سنت الهياتي اسلامي بر جسته شده است و دوستان شايد با آن برخورد كرده باشند و من به عنوان شاهدي بر ادعاي خود اشاره ميكنم، اين مسأله است كه اولاً ماهيت ايمان چيست؟ ثانياً، مساله بسيار مهمي كه براي متكلمان ما هست، اين است كه رابطهي ايمان و عمل چيست؟ در خصوص سوال اول، سه عامل مهم و برجسته مطرح بود. يكي مسأله تصديق و معرفت قلبي . دوم مسأله اعتراف زباني يا اقرار به لسان . اين دو را مي توانيم تعميم دهيم . شما الان دسترسي به اينكه بنده چه باورهايي دارم و به چه چيزهايي اعتقاد دارم، نداريد مگر اينكه باورها را براي شما اظهار كنم. بنابراين بحث آن است كه، ايمان با عمل چه نقشي دارد؟ آيا در ماهيت ايمان دخيل هست يا نيست؟ اين مطلب را هم اجمالاً اشاره مي كنم و رد ميشوم. در اينجا ديدگاههاي افراطي داريم. از جمله خوارج به عنوان اكثر يا يكي از فرقه هاي كلامي، به نقش «عمل» خيلي معتقد بوده اند و يكي از اركان و نكات برجسته دعاوي و فتواها و اعتقاداتشان اين بود كه، عمل در تكفير، نقش اساسي دارد. تا آنجا پيش رفتند كه گفتند: اگر مؤمن مرتكب گناه بشود، كافر است. نه تنها گناهكار است بلكه از ايمان خارج است. يعني كافر است. بنابراين، همانطور كه اطلاع داريد، به راحتي و بر همين اساس افراد را تكفير ميكردند. مرتكب گناه كبيره از ايمان خارج است و از حوزه مؤمنان خروج پيدا ميكند. در مقابل، معتزله را داريم كه ديدگاه معتدل تري داشتند. معتزله ميگويند: عمل، رابطه وسيعي با ايمان دارد، منتها يك مقداري اهل احتياط بودند و آن جسارت و گستاخي كه خوارج داشتند و مسلمانان را به راحتي تكفير مي كردند، با احتياط حكم كردند كه مرتكب كبيره از جرگه مؤمنان خارج مي شود، اما به گروه كافران داخل نمي شود. لذا براي اين گروه، مؤمنان در واقع جايگاه سومي قائل شدند، يعني همان كه معروف است: «منزله بين منزلين» حرفشان اين بود كه اگر كسي گناه كند مومن نيست و كافر هم نيست. در مقابل ديدگاههاي ديگري هم وجود دارد .
اعتقاد ما كم و بيش اين است كه عمل در ماهيت ايمان به ظاهر دخالت ندارد. يعني نماز خواندن من ايمان نيست. راستگويي من، ايمان نيست. اين عمل صالح است و مقوله اي متفاوت با ايمان، اما يك رابطه وسيع و تنگاتنگ ميان آن دو وجود دارد كه در برخي از آيات قرآن، به آن اشاره شده است كه برخي از بزرگان از آن استفاده كردهاند كه اينها تعامل دو سويه با هم دارند. ايمان در واقع منشأ اعمال صالح مي شود. من همين جا بحث را سعي مي كنم تمام كنم هر چند دامنهي بحث گسترده است، اما در پرسشها اگر سئوالي بود جواب خواهم داد و اكنون نمي دانم در اين چند دقيقه توانستم مطلب را بيان كنم يا خير؟ تا الان با طرح سئوالات، سعي كردم پيچيدگي مفهوم ايمان را، تا حدي نشان دهم .
اما در طرف دوم بحث هم، متأسفانه يا خوشبختانه كم و بيش اين وضعيت را داريم كه عقل چيست؟ تعقل چيست؟ آيا ما عقلهاي متفاوتي در انسان داريم؟ اصطلاحات متفاوت هم در منابع كهن و هم در منابع جديد بكار رفته است. گاهي سخن از عقل قدسي و گاه در برخي از روايات، عقل تفسير شده به ما عبد به الرحمان عقل عقل حقيقي است. عقل معاني متفاوتي دارد. گاهي اوقات گفته مي شود، از عقل تعبير به عقل حسابگر، چرتكه انداز رياضي ميشود. در يك معناي عميقتر، برخي معتقدند حقيقت عقل، وراي آن است.
امروز گاهي اوقات در باب عقل تعابير ديگري دارند، مانند: عقل ابزاري، در اصطلاحات كهن زبان يوناني و زبان لاتيني اين تمايزها تا حدودي خودش را نشان داده است. الآن در زبان انگليسي، اصطلاحات متفاوت داريم. برخي معتقدند اين ريشهي تاريخي دارد. به هر حال در اين مسأله، بسيار دشوار است. از قضا در تعيين موضوع بحث، خيلي مهم است. اگر ما در بحث ايمان و عقل قائل شديم كه برخي از بزرگان، اين اعتقاد را دارند كه حقيقت عقل يك معناي عميقتري است، از آن در برخي از روايات ما تعبير شده است و در واقع اين عقل، همان عقل است كه مبناي عبوديت و حركت انسان به سوي خدا واقع مي شود. اگر ما عقل را اين طور معنا كنيم، رابطه ايمان و عقل، رابطه روشني خواهد داشت. عقل در واقع اگر بخواهد در مقابل ايمان صف آرايي كند و مخالفتي كند، اين عقل در جهت ايمان، مؤيد و كمك كار ايمان است. اما ممكن است معناي ديگري بدهد. اين معناي قدسي و الهي از عقل چندان مورد نظر نيست. عقل بيشتر معناي زميني خودش را پيدا مي كند. همين قوه و اصول كلي منطق را بكار مي گيريم و براساس اصول كلي منطق فكر مي كنيم .
بنابراين بحث را در اين جا جمع مي كنيم. ادعاي من اين بود كه قبل از شروع بحث ايمان و عقل، طرفين بحث را روشن كنيم، اما در چند دقيقه اي اشاره اي به خود مساله بكنم. به هرحال مسأله اين است كه رابطهي ايمان و عقل چيست ؟ فرض كنيم كه مي خواهيم سراغ اين مساله برويم. توضيحات بيشتر را آقاي دكتر علي زماني خواهند داد من يك بيان ابتدايي از صورت مساله ميكنم. در اين بحث مسأله اين نيست كه آيا قرار هست در حيات بشري، فقط جاي ايمان باشد يا فقط جاي عقل؟ كداميك از اين دو بايد ديگري را كاملاً از صحنه خارج بكند؟ اصلاً بحث ايمان و عقل اين طور نيست. بحث اين نيست عقل يا ايمان؟ پس بحث چيست؟ يك بيان از مسأله اين است، ما در بستر تدين اشاره كرديم. به عنوان ديندار به يك حقايق ماورايي ايمان داريم. من به عنوان يك انسان دين باور و ديندار، به دسته اي از حقايق ديني كه اين حقايق آموزههاي ديني هست اعتقاد دارم. لذا مشاهده مي كنيد اين بحث خارج از بحث حيطه ديني مطرح نيست. اساساً فرد غير ديني مسأله ايمان و عقل برايش مطرح نيست. من و شما به عنوان يك انسان ديني، به يك دسته حقايق كم يا زياد ايمان داريم و در واقع ايمان را از مبادي و آبشخور هاي ديني خودماني گرفتهايم. حال مسأله اين است كه اين ايمان ما، چه مقدار و به تعبيري ديگر، چقدر حجيت دارد؟ و چه مقدار قابل دفاع است و چه مقدار در باور به تعلقات ديني خودمان موجه ايم؟ سئوال بعدي كه در اينجا مطرح مي شود اين است كه، عقل در اينجا چه نقشي دارد؟ در موجّه ساختن و در معقول ساختن و در قابل دفاع ساختن ايمان ما، عقل چه نقشي دارد؟ يكي از ابعاد مساله اين است.
عرض كردم مسأله اين نيست كه ايمان يا عقل بايد كنار برود، مسأله تعامل اين هاست. نقشي كه عقل در استحكام و قابل دفاع بودن باورهاي ايماني دارد. در مناسبات عرفي ما برخي افراد هستند كه باورهاي خرافي دارند، هنوز، همچنان كه ملاحظه ميكنيد در برخي جوامع پيشرفته، باورهاي خرافي بيش از باورهاي صحيح، در سطوح مختلف رايج است. يك باور خرافي، يك اعتقاد است، يك باور است. خيلي از بزرگان ما وقتي با آنها صحبت ميكنيد، در آن منظومه اعتقادي خودشان، باورهايي دارند كه من و شما آن باور خرافي را نداريم. اولاً، باور را دارد و محكم بر آن ايستاده است، سئوال اين است: كسي كه متهم كرد كه شما باورهاي ايمانيتان همان جايگاه را دارد، اينها خرافاتي بيش نيست و اگر بخواهيد دفاع معقول و خردپسند كنيد، بايد دست به دامان عقل شويم و تا آنجايي كه عقل متعلقات ايماني شما را تائيد كرد ما مخلص عقل هم هستيم، اما اگر در مواردي عقل كوتاه آمد، خود ايمان به تنهايي جايگاهي ندارد. مسأله مهم اين است. در اينجا همان طور كه اشاره خواهند فرمود، حداقل دو ديدگاه كلي وجود دارد. گروهي جانب ايمان را مي گيرند و معتقدند ايمان در روي پاي خود ايستادن مستقل است. ايمان احتياج به عصاي عقل ندارد و لازم ندارد كه به آن تكيه كند. يك مجموعه منظومهي خودكفا و مستقل است، همان طور كه معرفت علمي ما براي خودمان محترم است و مبادي خودش را دارد، همان طور كه فلسفه ما جايگاه خودش را دارد. در واقع آن منظومهي ايماني ما هم ميتواند چارچوبه خودش را داشته باشد. در مقابل گروهي هم وجود دارند كه به آنها عقل گرايان گفته مي شود. در واقع كساني هستند كه بيشتر به سمت عقل ميروند و قائل به آن هستند كه ما دامي ايمان نتواند جاي پاي در عقل پيدا كند، از اعتبار و استحكام لازم برخوردار نيست .
چون مسأله ايمان و عقل، گسترده است، ناچار من اشاراتي داشتم. اين نكته را عرض بكنم به عنوان تحليل و جمعبندي روي بحثم. اعتقاد شخصي من اين است كه مسأله ايمان و عقل فرصت نشد كه من مرور تاريخي بكنم در سنت ما سابقه دار است .
ب) دكتر امير عباس علي زماني
بنده نيز از طرف خودم، از مؤسسه فرهنگي ميرداماد، بخاطر تشكيل اين نشست، تشكر مي كنم و مي خواهم در اينجا فقط افقي از بحث را روشن كنم. اين مسأله، مسألهاي بسيار پيچيده است و با اين جلسه و ده جلسه ديگر نمي توان مطالب را به طور كامل ارائه داد. من يك ترم درس دو واحدي در مقطع فوق ليسانس دارم با همين عنوان ايمان و عقلانيت. در آنجا ما يك گزينش مي كنيم سوالاتي را به صورت پرسشنامه از پنج فيلسوف ميپرسيم. من يك نمونهاي را عرض مي كنم كه بحث جامعه ما هم هست و يك بحث كهنه اي نيست و اگر دقت كرده باشيد كه در جامعه روشنفكران ما، روشن فكري ديني، خود يك مفهوم پارادكس يا متنافقي است، چرا؟ زيرا مفهوم، صرفاً تاريخي نيست مثلاً بگوييد دايره اي مربع ؟ چون قوام روشنفكري به تعقل و چون و چرا كردن و استدلال كردن است و قوام دينداري به تعبّد و تسليم است و قاعدتاً، معناي تعبّد هم يعني، پذيرش بدون دليل يا تسليم محض. ببينيد اگر اين طور وضع را پيش ببريم من به دوستان عرض كردم نزاع اينجا نيست نزاع را بايد ريشه اي تر بكنيم. ريشهايتر آن است كه آيا دينداري با عقلانيت سازگار است يا نه؟ اتفاقاً كساني كه مي گويند روشنفكر نمي تواند ديندار باشد يا ديندار نمي تواند روشنفكر باشد، بنده معتقدم اينگونه نيست و مي تواند باشد و بايد اينگونه باشد و نياز روزگار ما هم هست .
اينها ميگويند دينداري با عقلانيت نميسازد. گوهر ديندار تعبد و گوهر عقلانيت، تعقل است. روح انسان جديد، عقلانيت خاص است، گوهر انسان جديد، چون و چرا كردن است. مثلاً الان شما به يك بچه بگوييد، مثلاً الف ب است مي گويد چرا الف ب است؟ مي گوييم به اين دليل كه ب ج است. اساساً در اينجا چه مي شود ايمان را در دو راهي قرار مي دهند همان چيز معروفي كه ابوالمعلا معري مي گفت: مردم دو دسته اند، يك عده كساني كه عقل دارند و دين ندارند و يك عده كساني هستند كه دين دارند و عقل ندارند. اصلاً تمام تلاشي كه به نظر من در طول تاريخ، انسانهاي پخته و جدي به دنبال آن بودند، انسانهايي كه مي خواستند بشر را از همه چيز محروم بكنند، از زمان انبيا، من معتقدم تا به امروز اين بود كه انسان بايد تمام ساحت هايش فعال باشد. هم عشق او و هم عقل او. البته در بين عرفاي ما دعواي عشق و عقل بود كه جلوه اي از آن را عرض خواهم كرد.
يكي از دانشجويان فوق ليسانس در كلاس درس به من گفت: تو عقايد خودت را به ما تزريق مي كني. من گفتم اگر با برهان و استدلال اثبات كنم كه مثلاًٌ خدا هست، نظام عالم هدفدار است، خدا داراي چنين صفاتي است، تو حق نداري به من بگويي نظريهي خودت را به ما ترزيق مي كني، تو بايد نظريه من را رد كني. اصلاً امروز يك انسان عاقل يك طوري و يك فضايي شده كه اين گونه احساس مي شود كه هر چه شكاك تر يعني روشن فكرتر، هر چه اعتقادات دين را زير سوالتر ببريد، به گوهر فلسفه نزديكتر مي شويد. در حالي كه در مغرب زمين غولهايي در معرفتشناسي هستند، در عين حال ايمان دارند و خدا را باور دارند، مسيحي هم هستند و آن تلقي كه در جامعه بوجود آمده كه يا بايد ديندار، تعبدي و خشك و ظاهرگرا و بي عقل بود، يا اينكه اين گونه نباشيد، بلكه فيلسوف، عاقل و روشنفكر و تابع استدلال رياضي وار باشيد و بايد همه چيز را كنار بگذاريد و بايد ديويد هيوم باشيد، اين يك تلقي اشتباه است .
نكته دوم: ببينيد من الأن به شما مي گويم، يك ليوان آب به من بدهيد يا مي گويم بنشينيد، در اينجا معنا روشن است. اگر كسي به شما بگويد من از شما ايمان مي خواهم، چه ميكنيد؟ قرآن به ما مي گويد ايمان بياوريد . آمنوا. وقتي كه به ما مي گويند، ايمان بياوريد يعني چه بياوريد؟ مثال ديگري مي زنند يك وقت مي گويند قلمم شكست. در اين معنا روشن است و يك وقت مي گويند قلبم شكت، اين يعني چه؟ ما چه تغييري بايد در خودمان بوجود آوريم تا اينكه ايمان بياوريم . اين سئوالي بسيار مهم است .
كركگور ميگويد: بزرگترين گناه آن است كه انسان نگران خودش نباشد و فكر كند كارش درست است. ببنيد آيا تغيير در عمل بايد بوجود آيد يا تغيير در احساسات و عواطف، يا نظام معرفتي و يا نحوه نگاه بايد عوض بشود؟ چه بايد بكنيم تا مؤمن شويم؟ اين سؤالي اساسي است. البته در اديان غير ابراهيمي، مفهوم ايمان به اين شكل وجود ندارد، ولي در اديان ابراهيمي، مسألهي نجات انسان و رستگاري هست و مسأله رستگاري وابسته به ايمان است. قرآن كريم ميفرمايد: « مَنْ عَمِلَ صالحاً مِن ذَكَرٍا واُثْني و هو مومِنْ فَلَيُنجينّه حياهً طيبهَ» آن حيات طيبّه كه در قرآن آمده، همان زندگي معناداري است كه مبتني بر ايمان است. يعني ببينيد عمل صالح انجام دهند اما عمل صالحي كه در فضاي ايمان و ظرف ايمان باشد.
براي ما خيلي مهم است كه ايمان چيست يا حد نصاب ايمان چيست؟ خوارج ميگفتند: علي(ع)، مومن نيست كسي كه پيغمبر درباره ي او مي گويد: «انك تسمع مااسمع و انك تري مااري » وقتي كه از او مي پرسند، آيا تو خدا را ديدهاي كه مي پرستي؟ علي (ع) مي گويد: خدايي را كه نديده ام، نمي پرستم. علي (ع)، شهسوار ايمان به معناي واقعي كلمه است تا اين كه كار به جايي مي رسد كه به او مي گويند تو كافري .
حالا مي خواهم در اينجا نهايتاً ديدگاه خودم را بگويم. من معتقدم ايمان يك جهت گيري وجودي است. ايمان همهي وجود انسان را تحت تأثير قرار مي دهد يعني چه؟ يك تعبير قرآن دارد كه اين تعابير، بالاتر از تعابير فيلسوفانه است و تعابير افلاطون و ارسطو، به گرد پاي اين تعابير نمي رسد. آن جا كه خداي تعالي مي فرمايند:
« واَنْ اَقِم وجهك للدين حنيفا و لا تكونَنّ منْ المشركين »
اصلاً روي انسان بايد عوض بشود و جهتگيري وجودي انسان هم، بايد عوض شود. وقتي جهتگيري وجودي انسان عوض شد، احساس و عقل و عواطف انسان عوض مي شود، زيرا آنها تأثير و تأثر دارند .
يكي از مشكلاتي كه در غرب اتفاق افتاده است تكه تكه كردن انسان هاست. در مغرب زمين، ايمان با مسيحيت گره خورده. مسيحيت بيشتر بر تجسم است و مسيحيت آن مسيحيتي است كه الآن به دست ما رسيده است و مشتمل بر تجسم است. مسيحيتي كه مبتني بر مرگ عيسي مسيح است .
به نظر من متكلمان مسيحي از روز اول، تمام هَمّ و غم شان اين بوده كه مسيحيت را نجات بدهند. من نميخواهم عليه مسيحيت خطابه بخوانم و سخنراني بكنم، بلكه ميخواهم بحث نظريه ايمان را بيان كنم. ببينيد، بزرگترين متلكم قرون وسطي، توماس ميباشد. او به مقام قديس هم رسيد و پاپ او را قديس خواند و او را متكلم بر همه مسيحيت معرفي كرد. بسيار آدم بزرگي در مسيحيت است. او مي گويد: ايمان غير از معرفت است. معرفت، يعني مثلاً من باور دارم شما اينجا نشسته ايد، اين باور من صادق هست و مطابق با واقع هست و موّجه است. اگر شما بپرسيد چرا اين آقايان و خانمها اينجا نشستهاند، ميگويم: من فقط اين را نمي گويم، من احساس مي كنم و اين احساس شخصي من نيست. ديگران هم همين احساس را دارند، كساني كه چشم و حضور دارند نيز، اين را مي دانند. طبق تعريفي كه افلاطون كرده است، معرفت عبارت است از باور صادق موّجه. مثلاً اگر كسي بگويد كه، اينجا غول يا شبحي وجود دارد، شما نميپذيريد و ميگوييد، شاهد شما چيست؟ يك زماني، براي پذيرش الكترون بايد كلي استدلال ميكردند. يكي از كساني كه به عالم اتم ايمان نمي آورد و آن را قبول نداشت، در آن روزهاي آخر عمرش گفت: اَمنت به وجوداتم ولي الآن خيلي مسخره است اگر كسي بخواهد آن را قبول نكند. سؤالي كه براي توماس وجود داشت اين بود كه، اولاً ايمان اختياري است و هرگونه ايمان را تجزيه كنيد بايد اختياري بودن را هم با آن بياوريد. ايمان عنصري است اختياري .
1- در ذات ايمان، اختياري بودن نهفته است.
خداوند راز آلودترين راز عالم است، غيب الغيوب است. قادر مطلق و عالم مطلق و بي مكان و بي زمان و به تعبيري ديگر، كلي ديگر است. توجه كنيد، از يك سو ايمان اختياري و از سوي ديگر، متعلق ايمان خداست . يك وقت من به شما مي گويم كه، باور دارم شما در اين مجلس نشسته ايد، اين چيز عادي است، اما ايمان به خدا، ايماني كه همه جا هست و هيچ جا نيست چگونه؟ آن وقت اينها مي گفتند: هر چقدر ما شواهد و قرائن داشته باشيم، براي اثبات وجود خدا، كافي نيست. الآن شواهد و قرائني كه من دارم كافي است. اگر اين گونه است، پس چرا ما وجود خدا را ميپذيريم؟ پس در ايمان نوعي پذيرش است. وقتي كه من به خدا ايمان دارم، يعني ايمان به خدا را مي پذيريم. اينجاست كه توماس مي گويد: فرق ايمان و معرفت اين است كه، در معرفت، باور صادق موّجه است، اما ايمان باور صادق است، ولي باور صادقي است كه شواهد و قرائن ناتمام و ناقص است. نقصان شواهد و قرائن را با اراده تمام ميكنيم. مثلاً زلزله مي آيد شما فرار مي كنيد، يا نارحت مي شويد. در اينجا زلزله خودش را به شما تحميل مي كند و شما به لحاظ فكري بايد زلزله را قبول كنيد و نمي توانيد قبول نكنيد .
استدلال توماس اين است، اگر چنان چه خداوند خودش را اين گونه بر انسان تحميل مي كرد، ايمان، ديگر اختياري نبود. چنان كه در روز قيامت مؤمنان و كافران و منافقان وقتي مي ميرند، همهي پردهها برداشته مي شود. همه در برابر و مقابل علائم خداوند تسليم مي شوند. ولي آيا آن تسليم ايمان است؟ و آن به نجات انسان منتهي مي شود؟ آن تسليم يك تسليم اجباري است. اينها مثال ديگري مي زنند. مثلاً شاهزادهاي عاشق يك دختر گدا ميشود، ولي آن چيزي كه آن شاهزاده از دختر مي خواهد، عشق او است، دل او است. اگر از روز اول بگويد، من شاهزاده هستم كه نمي شود. به اصطلاح مجبور است براي اينكه دل او را بدست بياورد، شاهزاده بودن خودش را پنهان كند تا بتواند عشق او را بدست بياورد. اينها معتفدند كه خداوند چون از ما پاسخ عاشقانه خواسته و سعادت مبتني بر ايمان عاشقانه ، انتخابي و فعال است، بنابراين خداوند با تمام جلال و جبروتش، بر ما ظهور نمي كند. ولي اگر مي خواست ظهور بكند، تمام انسانها و كوهها از بين ميرفت. خداوند ميتوانست به همهي ما ديد برزخي بدهد، ولي در آن دنيا ديگر ما اختيار نداريم. اين سؤال و گرهاي كه در فكر مسيحيت از روز اول وجود داشته كه يقين باشد اگر شواهد و قرائن تمام بشود ديگر ايمان اختياري نيست، اين حرف سير حركتش را توماس شروع كرده است. توماس ميگويد: ايمان عبارتست از باور صادقي كه موّجه نيست، توجيه كافي نيست و بخاطر توجيه نمي پذيرم و اراده مي كنيم و آن وقت گير ميكند. من اراده مي كنم و شما اراده نميكنيد. اراده بيايد جاي شواهد و قرائن را بگيرد، باور صادقي كه مبتني بر تسليم و اراده است شما اراده مي كنيد ايشان اراده نمي كنند، اينجا واقعاً توماس گير ميكند و ميگويد: لطف خدا، عنايت خدا، يكي را قبول نمي كند و ديگري قبول مي كند. خيلي مطلب را خراب مي كند، چه فرقي بين من و شماست، كه خدا به شما لطف مي كند و به من خير؟ به شما ايمان را مي دهد و به من نمي دهد؟ عدالت خداوند زير سؤال مي رود. يك دعوايي از روز اول در ذات مسيحيت بين ايمان و عقلانيت وجود داشت، توماس خودش ميگفت كه، وجود خدا را مي توان با عقل تفسير كنيم و پنج مرحله را مي توانيم بياوريم. وقتي كه مي رسد به مرحله تجسم و تعظيم، ميگويد: اينها خرد گريزند. بعد از توماس افراد ديگري آمدند تا اينكه به كركگور رسيد. قبل از آن هم افراد ديگري آمدند كه ايمانگرا بودند، مانند پاسكال. كركگور گفت: اصلاً ايمان بايد ضد عقل باشد. يك مقالهاي با نام «انفسي بودن حقيقت» دارد كه به فارسي هم ترجمه شده است. در آن جا ميگويد: اگر ما بخواهيم حقيقتاً ايمان داشته باشيم، بايد اصلاً متعلق ايمان متعلق نباشد، بلكه محال باشد. بعد هم يك مثالي ميزند، ايمان چيست؟ يك وقت شما پولي داريد، داخل بانك مي گذاريد، سرمايه گذاري مي كنيد، مثلاً 12 درصد به شما سود ميدهد. اين كه ريسكي ندارد، شما معامله مي كنيد و سود خود را بدست مي آوريد .
كركگور ميگويد: در گوهر ايمان، عشق قرار دارد و شورانگيزي و سود بي كران. خطر كردن و دل به دريا زدن قرار دارد. اين گونه تفكري كه در كركگور هست از جهتي شبيه به تفكر حركتي است كه جناب كبريائي لاابالي است. ايمان عبارتست از عشق و خطر كردن و دل به دريا زدن، ريسك كردن و اگر وجود خدا و حقايق ديني دو دو تا چهارتا باشد، يعني شما يك چيزي را ببيند و قبول كنيد، اين ديگر خطري ندارد. من الان نمي توانم به وجود خدا ايمان بياورم، عشق بورزم. كركگور مي گويد: كدام شور انگيزتر است؟ آن جايي شور انگيزاست كه ريسك بيشتري بكنيد، دل به دريا بزنيد و خطر بكنيد. يك مثل ديگري هم مي زند كه مثلاً فردي غرق شده است و شما شيرجه مي زنيد، اگر احتمال يك درصد بدهيد كه نجات پيدا ميكند، شيرجه ميزنيد. كركگور ميگويد كه ما بايد اين را در نظر بگيريم ذات ايمان عبارتست از عشق و شور و دل به دريا زدن و اگر بنا باشد گوهر ايمان دو دو تا چهارتا سنجيده و عقلاني قرار بگيرد، اين متعلق عشق قرار نمي گيرد. آقاي آشتياني ميگفت: من با زور برهان وجود خدا و پيغمبر را پذيرفتم. اگر كسي به زور برهان چيزي را بپذيرد هنر نكرده است، آن جايي هنر كرده است كه مثلاً عشق است، تاريكي است و شما نمي بينيد. با اينكه احتمال يك در صد مي دهيد. خود كر كگور مي گفت: اگر ما ايمان نياوريم صد در صد باختيم ولي اگر ايمان بياوريم، احتمال نجات وجود دارد. ما بايد در اينجا ريسك كنيم بعد از كر كگور جريانات ديگري است .
يك نكته را بگويم و بحث را تمام كنم و آن اين است كه: تصوري كه اينها از ايمان دارند، به نظر من اشتباه است. اين ها فكر مي كنند كه اگر چيزي در ساحتي معقول بود و در يك ساحتي به طور عقلاني آن را پذيرفتيم، قلب ما نمي تواند آن را بپذيرد. مثل اين كه، ديكتاتوري عقل به قلب است كه اگر او گفت بله بايد او هم بگويد بله، در صورتي كه اين جور نيست. ببينيد ما يك چيزي را مي پذيريم، دانشمندي مي گويد: من يك باور را بخاطر تلقين مي پذيرم ،گاهي بخاطر القاء يا تبليغات يا بخاطر عوامل ژنتيكي مي پذيرم، گاهي يك چيز را مي پذيرم بخاطر آن كه فلاني گفته است. مثلاً ديده ايد بعضي بچه ها، يك معلمي دارند، چون اين معلم مطلبي را اين گونه گفته قول او را قبول مي كنند. مثلاً الف ب است، چون كه فلان آقا گفته الف ب است. يا اينكه چيزي را مي پذيرم چون كه منافع ما در آن است، يا اينكه چيزي را مي پذيريم مثلاً بخاطر اينكه مي ترسيم كه نقيض آن اتفاق بيفتد يا بخاطر عشق يا نفرت ميپذيريم. متأسفانه تلقي آنها از انسان، تلقي اشتباهي بود. اين ها فكر مي كنند كه اگر براي يك چيزي، استدلال يا شاهد داشتيم، اراده ديگر بايد تسليم شود، در حالي كه در قرآن خلاف آن آمده است. شما مي بينيد يك دانشمندي، متخصص ريه است، ولي خودش سيگار مي كشد يا اينكه عليه مشروبات الكي ساعتها صحبت ميكند، ولي خودش در همان مجلس سخنراني مي نوشد. معرفت به خداوند يك ساحت است و پذيرش خداوند يك ساحت ديگر. اينها با هم ارتباط دارند، ولي رابطه آنها علّي نيست. پس، اولاً قطع كردن رابطهي آنها كار اشتباهي است و ممكن است كسي يك معرفت اجمالي به خدا داشته باشد، مثلاً عرفا مردم سادهاي بودند گاهي اوقات برخي از آنها كشاورز ساده بودند. عارف حتماً نبايد محيالدين خوانده، باشد تا عارف باشد. در زمان ائمه هم، واقعاً بودهاند يك انساني، يك استدلال سادهاي بر وجود خدا داشت، به همين نظم و گردش آسمان و همين حكمتي كه در عالم است، معتقد بود، بعد به خداوند ايمان مي آورد و خداوند درهاي لطف و رحمت به روي او گشوده است. آن چيزي كه باعث شده آنها عقلانيت را از ايمان جدا كنند، به نظر من بيشتر بر ميگردد به آموزههاي خود مسيحيت و درست همين را كركگور ميگويد. زيباترين دين براي ايمان آوردن، مسيحيت است. چرا؟ واقعاً عجيب است، زيرا آن نامعقولترين دين است، چون نامحكم ترين دين است. البته ما اين مقدار را از او قبول داريم كه اين مسيحيت فعلي واقعاً نامعقولترين دين است. اين نامعقول ترين، نامعقول است كه خداي نامتناهي، متناهي شود. بعد جالب است، يك فيلسوف ميگويد چون نا معقول است، من قبول دارم اين به خاطر تلقي اشتباهي بود كه از انسان داشتند. حال ما به جناب كركگور مي گوييم، آن آتشپرست اوليه هم درون غارها ، زندگي مي كرد، آن هم عشق و شور داشته و دل به دريا مي زد. شورانگيز هم هست. آن كه در بوديسم هست ايمان دارد، آن هم شور دارد، دل به دريا مي زند، شور انگيز هم هست. واقعاً بعضي از بتپرستها اين گونهاند. من يك دوست پزشك بت پرست داشتم، او به قدري به كار خود مقيد بود كه شب ها مي آمد كنار بت. من يكبار از او پرسيدم، او گفت: من اين را هميشه حاضر مي بينم. اگر بي دين باشد، شما نميتوانيد با كسي گفتگو كنيد . ايشان مي گويد تصميم گرفتم، عشق دارم، ريسك كردم، دل به در يازدم. آن گاه ديگر گفتوگوي بين اديان وجود ندارد و آن وقت هر چه دين نامعقول تر باشد قاعدتاً شور انگيزتر است .
مولانا مي گويد :
«دوست دارد يار اين آشفتگي، كوشش بيهوده به از خفتگي». اين عرفا كه بر عليه عقل صحبت مي كردند يك حرف ديگري مي خواستند بزنند حرفشان اين است: عقل بردش تا يك جاي است دستگاه فاهمه انساني نميگفتند كه لازم نيست، نمي گفتند انسان مثل خوك زندگي بكند، نميگفتند نفهمد. اينها ميگفتند: ما بياييم سلسه مراتب قواي شناختي انسان را بشناسيم. عقل جاي عشق را نگيرد. اين را بگويم كه اولاً ايمان يك حالت دروني ماست، همانطور كه فلاسفه اسلامي مي گفتند، مگر ميشود ما يك چيزي مثل اراده و تصميم. تصميم مبادي دارد يا نه؟ مثلاً شما اراده مي كنيد كه آب بخوريد چرا اراده مي كنيد؟ چون احساس تشنگي مي كنيد. اينجا احساس مي كنيد آب است، احساس مي كنيد مفيد است براي شما، حتي آن كسي كه خودكشي مي كند تصديق هست، تصديق به مفيد بودن است. يك دفعه آدم عشق بورزد، عشق به چه كسي؟ عاشق چه شدي؟ نميدانم چه گونه است؟ نمي دانم كجاست؟ فقط مي دانم غير از همهي اينهاست، فقط مي دانم نامعقول ترين است. اين كه نمي شود. عشق هم مبتني بر يك ديدار و بر يك نگاه است. حافظ مي گويد: «شيدا از آن شدم نگارم چون ماه نو، ابر نمود و جلوه گري نمود و رخ ببست» پس اولاً ايمان بايد يك ابرويي بنماياند و ايمان اگر مقوله از عشق هم باشد حرف كر كگور قبول كنيم، عشق هم مبتني بر يك ديدار و بر يك نگاه است.
توجه بفرمائيد،حافظ مي گويد :
«شيدا از آن شدم نگار م چون ماه نو، ابر نمود و جلوه گري كردو رخ ببست»
پس اولاً ايمان بايد يك ابرويي بنماياند و ايمان اگر مقوله از عشق هم باشد حرف كر كگور قبول كنيم عشق هم مبتني بر معرفت است بعد هم معرفت، معرفت اصولي نيست دقت كنيد. بعد ساحتهاي وجودي انسان بر يكديگر اثر مي گزارند. شما نمي توانيد انسان را اسلوب بندي كنيد و بگوييد از نظر عقلي شكاك باشد و از نظر ديني مؤمن باشد. انسان يك وحدت است. به هر حال من يا خدا را قبول دارم يا ندارم. اين طور نمي شود كه بعضي از آقايان مي گويند، انصافاً ما دليلي بر وجود خدا نداريم. اگر دليل نداريد، پس چرا وجود خدا را قبول مي كنيد؟ چطور مي تواند انسان اين گونه باشد؟ حسينبن علي (ع)، آن جان نثاري را مي كند و ميگويد: بكعرفتك. بايد آن نگاه باشد تا ايمان باشد. ايمان نمي تواند مبتني بر تاريكي و كوري باشد و بعد متعلق ايمان چيست؟ ايمان به چه؟ اينجا باز هم جاي عقل است به كدام دين؟ در اينجا به نظر من ما مي آييم انتخاب دين بكنيم. بنده به اين دليل اسلام را پذيرفتم كه آن عقلانيترين دين است. تشيع را پذيرفتم به دليل آن كه عليبن ابي طالب و تشيع، سمبل عقلانيت است و الّا اگر مي گويم عاشق شدم، چرا؟ عاشق چه كسي شدي؟ نمي دانم. متعلق آن كدام است؟ نميدانم. به نظر من راهي كه بزرگان ما مثل علامه طباطبايي رفتند كه واقعاً جمع بين عقل و وحي و عرفان است. آن تعبيري كه آقاي جوادي آملي داشتند: عرش عرفا فرش فلاسفه و عرش فلاسفه فرش انبيا است، به نظر من اين گونه است.
من سعي كردم كه يك سير تاريخي آن را بيان كنم و اين را روشن كنم كه به هر حال، ايمان مبتني بر عقل است و آن افرادي كه مي گويند دين يعني تعبد، به نظر من اصلاً دين را نشناخته اند. حتي تعبد هم مبتني بر تعقل در دين است. يعني من چون پيامبريِ پيامبر را مي پذيرم، چون مي پذيرم كه او از جانب خداست و همه ي اينها مبتني بر برهان و تعقل است و تعبد به حرف او دارم، بله اگر ما از اين طرف بگيريم يعني چون تعبد به حرفش دارم او پيامبر خداست اگر اين گونه بود، بله يك مقدار عقلانيت بد تعبير مي شود و يك مقدار دين.
اين خلاصهي سخن بنده كه ايمان ارتباط وسيعي با عقلانيت دارد و به يك معنا ايمان بدون عقلانيت اصلاًً ايمان نيست. ايماني كه به نجات انساني منتهي نشود، ايمان ماندگاري نيست. ايماني به نجات انسان منتهي مي شود كه مبتني بر بصيرت است.