قالَتْ (علیها السلام): مَنْ اصْعَدَ إلیَ اللّهِ خالِصَ عِبادَتِهِ، اهْبَطَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ لَهُ افْضَلَ مَصْلَحَتِهِ. حضرت زینب (س): هرکس عبادات و کارهای خود را خالصانه برای خدا انجام دهد، خداوند بهترین مصلحتها و برکات خود را برای او تقدیر مینماید
بسم الله الرحمن الرحیم
بحثی که امروز من خدمت شما دارم بحث رنج و معناست. در ابتدا چند بیت یکی از غزلهای مولانا را برایتان بخوانم که می فرماید:
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخن از شهد و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
یکی از واقعیت های ملموس و عینی و الزامی زندگی رنج است. اگر ما انسان به معنای انسان دارای گوشت و پوست و استخوان، انسانی که زندگی می کند. انسانی که صبح از خواب بیدار می شود و به دنبال طلب روزی میرود، کار می کند، معلم است، کارگر است، بعد خسته می شود. شب به خانه بر می گردد. همین جور ادامه میدهد. روزها و هفته ها و سالها میگذرد و او پیر می شود و بالاخره می میرد. ارسطو تعریف می کرد، انسان حیوان ناطق است. ناطق از نظر تعریف ارسطو یعنی متفکر اندیشمند، ولی بعدها فیلسوفان اگزیسانسیالیست شاید می گفتند، این تابوت انسان است. این تعریف یک کلیشه است. انسان به همان اندازه که می اندیشد، به همان اندازه درد و رنج می کشد. به همان اندازه که می اندیشد به همان اندازه عاشق می شود، به همان اندازه ملول می شود. درگیر و مضطرب است. گاهی اوقات پرانرژی می شود و گاهی اوقات انرژیاش کم می شود، گاهی اوقات در هم کوبیده می شود. یک تعبیری مولانا دارد که در غزلیات ایشان است، می گوید:
این رخ رنگ رنگ من هر نفسی چه می شود بی هوسی مکن ببین کز هوسی چه می شود
دزد دلم به هر شبی در هوس شکر لبی در سر کوی شب روان از عسسی چه می شود
هیچ دلی نشان دهد هیچ کسی گمان برد کاین دل من ز آتش عشق کسی چه می شود
آن شکر چو برف او وان عسل شگرف او از سر لطف و نازکی از مگسی چه می شود
اگر شما به مثنوی نگاه کنید، می بینید انسان یک موجود تعریف شده ی کلیشه ای و قالبی نیست. واقعاً لحظه ی بعد معلوم نیست چه می شود. یکی از ویژگی های بدن انسان، درد است و در روح انسان رنج است. من اولین جمله ای را که می خواهم خدمت شما بگویم درمورد تفاوت رنج با درد است. درد یک امر فیزیکال است مثلاً شما می گویید سرم، کمرم و ..... درد میکند. بعضی اوقات شما می گویید نه من بی قرارم گاهی وقت ها می گویید ملولم گاهی وقت ها می گویید واقعاً از زندگی خسته شدم.
ما یک درد داریم و یک رنج. مرحوم دکتر شریعتی در جایی می گوید: درد با غم فرق می کند. می گوید غم روزمره است. در تعبیر عرفانی هم همین است. در ادبیات حافظ دارد:
غم دنیای دنی چند خوری باده بخور حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
غم معمولاً چیزهای روزمره است است، مثلاً قرار بود امتیازی بگیرد و نگرفته.
فرق درد و رنج چیست؟ درد اصولاً برای یک ارگان است در حالی که رنج کل وجود ما را فرا می گیرد. شما وقتی که احساس پوچی می کنید، نمی گویید دست من احساس پوچی می کند، سرم من احساس پوچی می کند! بلکه همه ی وجودت احساس پوچی می کند. آدم وقتی تنهاست، با همه ی وجود تنهایی را احساس می کند. من احساس می کنم کسی درد من را نمی فهمد، درون من را نمی فهمد. من احساس می کنم اگر کسی هم می فهمد درمان نمی کند. من احساس می کنم حتی آن هایی که درمان هم می کنند، کمکم هم می کنند به خاطر خودم نیست. مثلاً به خاطر پولی که می دهم. مثلاً بعضی افراد که سنشان زیاد می شود، برای انجام کارهای او پرستار می گیرند. پرستار پول می گیرد و به ازای پول کار می کند. این خیلی فرق می کند با این که فرزند آدم عاشقانه و صمیمانه انسان را تر و خشک کند و همراه او باشد. پس رنج همه ی وجود ما را فرا می گیرد ولی درد نه این یک ارگان را در بر می گیرد.
درد معمولاً فیزیکال است جسمانی است. البته الان توجه دارید که رنج هایی داریم که منشأ درد هم می شود، یعنی وقتی آدم به لحاظ روحی مشکل داشته باشند، خوابشان نبرد، درگیر باشد و اضطراب داشته باشد روی جسم هم اثر می گذارد و از قدیم هم بوده، بعضی از بیماری ها منشأ روانی دارند. بین بیماری و مشکلات روحی رابطه دیالیکتیکی وجود دارد. ولی به طور کلی رنج یک امر اسپریچوال (Spiritual) است و به روح بر می گردد. معمولاً بیماری علل و درمان فیزیکال دارد. بالاخره این قابل درمان است. ولی رنج معمولاً از طریق دارو قابل درمان نیست. هر چند که داروها می توانند در کاهش بعضی از رنج ها به ما کمک کنند، مثلاً شما با یک روان پزشک صحبت کنید. اگر کسی رنج تنهایی و پوچی و ترس از مرگ داشته باشد از طریق نسخه های رایج نمی توان برای اوکاری کرد. او باید ارتباط های خوب، نگاه دیگری پیدا کند و به لحاظ درونی احساسش عوض شود و الی آخر. این نکته ی اول تفاوت بین درد و رنج. البته من به اجمال می گویم که بتوانیم به بحث برسیم.
اگر بخواهیم رنج ها را نام ببریم، در مقام تعبیر. چهار رنج است که به آن ها رنج های اگزیستانسیال می گویند. یعنی هر انسانی فارغ از طبقه، این که در چه کشوری زندگی می کند، غربی است یا شرقی، پولدار است یا بی پول، تحصیل کرده است یا بیسواد، فارغ از این که تحت چه حکومت و رژیمی زندگی می کند. فارغ از خیلی چیزهای دیگر، مثلاً مسیحی است یا مسلمان، یعنی انسان از آن جهت که انسان است با این رنج ها دست و پنجه نرم می کند.
یکی از این رنج ها، رنج پوچی است. دوم؛ رنج تنهایی است. سوم؛ رنج ناشی از ترس از مرگ است. چهارم؛ رنج ناشی از مسؤلیت برخاسته از آزادی و دلهره ناشی از این احساس مسؤلیت. یعنی من همیشه فکر می کنم آن طوری که باید نیستم و کارهایی که انجام می دهم، چون آزاد هستم وقتی نمایش نامه ی زندگیم را می نویسم هر خط را پاک می کنم و دوباره مینویسم. یا اگر پاک هم نکنم، زمانی که دوباره باز می گردم احساس می کنم، بهتر از این می شود نوشت. البته این چهار رنج اگزیستانسیال یا وجودی که برای وجود انسان است، اگر بخواهم توضیح بدهم، نیاز به چهار جلسه ی جدا دارد.
در مقابل رنج ها چه باید کرد؟
بسیار وحشتناک است. من برای شما مثالی بزنم. رنج داستان بسیار عجیبی است. رنج هم زیباست و هم عجیب. من دو نفر را برای شما مثال بزنم از ابر مردها و بعد نفر دیگر که اصلاً قابل مقایسه با آن دو نفر نیست. اول از همین انسان های معولی شروع می کنم. معمولی که می گویم یعنی غیر معصوم.
حتماً تولستوی را می شناسید. نویسنده ی ممتاز و درجه یک روسی، نویسنده ی جنگ و صلح، آناکارنینا، نویسنده ی کتاب های مختلف است. حدود پنجاه سال داشت، کتاب «اعتراف من» را نوشت. من خواهش می کنم این کتاب را حتماً بخوانید. این کتاب ترجمه شده و وجود دارد. تولستوی در اواخر کتاب آناکارنینا، ناگهان متوقف شد. مانند ماشینی که سوختش تمام میشود. مانند آدمی که ناگهان کم می آورد. به تعبیر خودش یک توقف برایش اتفاق افتاد. اگر شما کتاب «اعتراف من» را بخوانید متوجه می شوید. او می گوید من الان همه چیز دارم، کتاب هایم نوشته شده، معروف شدم، واقعاً هم همین طور بود، خودش می گوید من الان هم ردیف کسانی هستم مانند گورکی، پوشکین و ...، کم ندارم، شهرتم بسیار گسترده شده یعنی آدمی نیست که معروف نشده باشد، چون شهرت خیلی مهم است. شهرت را کم نگیرید. بعضی آدمها حاضرند بمیرند تا مشهور شوند. خیلی عجیب است، می گوید وضع مالی ام توپ است، قبل از انقلاب روسیه مالک بود و چندین قریه در اختیارش بود، عاشق همسرم هم هستم، چون برای بعضی افراد، یکی از دلایل پوچی، ممکن است ازدواج ناموفق باشد، یکی از دلایل پوچی ممکن است فقر باشد، یکی از دلایل پوچی ممکن است این باشد که آدم کار بزرگی انجام می دهد ولی کسی نمی بند و نمی فهمد. در جامعه هیچ اعتنایی به کار آدم نمی کنند. می گوید قدرت بدنی ام هم زیاد است، من روزی هشت ساعت کار می کنم، می نویسم، سوار بر اسب می شوم شکار می کنم، به قول حافظ:
گل در بر و می در کف و معشوقه به کام است سلطان جهانم به چنین روز غلام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن بی روی تو ای سر بلندا حرام است
به هر حال همه چیز هست، ولی یک دفعه احساس می کند که مرگ تمام این ها را از او می گیرد. می گوید من اگر بمیرم تمام این ها از من گرفته می شود و همه چیز از بین می رود. این همه ثروت، این همه شهرت هیچ کدام این ها نمی تواند مرا از مرگ نجات بدهد. در برابر مرگ کاری نمی کنند. رمانی دارد به نام مرگ «ایوان ایلیچ». دقیقاً ایوان ایلیچ آدمی است که که همیشه بد بیاری می آورد. تا این که اتفاقاً بخت روی شانه های او می نشیند و رئیس می شود و برای خودش کسی می شود. درست همان زمانی که به اوج و به آرزوهایش رسیده و دارد یک نفسی می کشد، در اثر یک اتفاقی گرفتار می شود و در بستر بیماری می افتد و می میرد. تولستوی می گوید مرگ همه ی این ها را از ما می گیرد. ایوان ایلیچ در واقع داستان خودش است. ما معمولاً یک جورهایی چون زندگی می کنیم و غرق در زندگی هستیم مانند بچه ای که فشفشه ای به دستش می دهند و مشغولش می کنند، خودمان را مشغول می کنیم و بی خیال مرگ می شویم. مولانا هم می گفت:
بوستان این عالم ای جان غفلت است هوشیاری ای جهان را آفت است
ولی حادثه هایی اتفاق می افتد که ما از مرگ آگاه می شویم. یا خدای ناکرده مثلاً آزمایشی به ما می دهند یا اشتباه می شود یا در آستانه ی مرگ قرار می گیریم یا سوار هواپیمایی هستیم ناگهان اعلام می کنند وضعیت خیلی خطرناک است، یا گرفتار یک بیماری می شویم. رنج مرگ، ترس از مرگ. چرا ما از مرگ می ترسیم؟ و در مواجه با ترس از مرگ چه کار باید بکنیم؟ رنج مرگ از رنج های اساسی انسان است.
مارتین هیدیگر می گوید مرگ سه ویژگی دارد که این سه ویژگی باعث می شود وضعیت ما متفاوت باشد.
اول: این که من می میرم. درست است زمانی که ما راجع به مرگ حرف می زنیم، معمولا از ضمیر سوم شخص استفاده میکنیم و هیچ گاه نمی گوییم، وقتی من می میریم. حتی وقتی با پسرت هم حرف می زنی، می گویی وقتی پدرتان مرد. ولی هیدیگر میگوید مرگ برای اول شخص است. من می میرم.
دوم: هیچ راه فراری از مرگ وجود ندارد، یعنی چیزهای دیگری را می شود جا خالی داد و دور زد، اما مرگ را نمی شود دور زد. در آن نامه ای که امیرالمؤمنین(ع) به امام حسن(ع) دارد که جزو آخرین سفارشات امام علی(ع) است، یک تعبیری دارد که ترجمه ی فارسی آن می شود: «زمین خورده ی مرگ». می گوید از پدری به فرزندش (من الوالد الفان المقر للزمان) و بعد از آن می گوید «زمین خورده ی مرگ». این ویژگی دوم که چاره ناپذیر است.
سوم: هر زمان ممکن است مرگ از راه برسد. البته ما معمولاً فکر می کنیم، من قطعاً امروز نمی میرم. قطعاً این هفته نمی میرم، قطعاً امسال نمی میرم، قطعاً ایام عید در بین بچه هایم هستم. قطعاً امسال را به سال دیگه می رسانم. این ها را می گوییم، ولی هیدیگر می گوید مرگ هر لحظه ممکن است برسد و البته هیدیگر در فلسفه ی خودش برداشت خیلی جالبی از مرگ می کند و می گوید، مرگ ما را بیدار می کند.
بعد از مثال تولستوی یک مثال هم از حضرت مولانا جلال الدین بزنم، مثنوی کتاب تعلیمی مولانا در جمع شاگردان و مریدانش بوده است، غزلیات بیان احساس و رقص وجودی اش است، یک حال و حس است. مثنوی برسبک مثنوی هست و غزلیات بر سبک غزلیات. مولوی به مجلس می آمد و می نشست و می گفت و بدون هیچ یادداشتی بدون هیچ پاورپوینتی بدون هیچ تبلتی؛ به قول خود او که می گوید:
متصل چون شد جانت با عدن این بگو مهراس از خالی شدن
امر قل زین آمدش کاین راستین کم نخواهد شد بگو دریاستین
تمام مثنوی هم در مجلس بوده، در لحظه بوده، بی زمان. گاهی اوقات می گفت می گفت صبح می شد. از سر شب داستانی را شروع می کند صبح شد. خودش می گوید: «صبح شد، ای صبح را پشت و پناه». گاهی اوقات کسی در مجلسش ملول می شد، می گفت؛
گر هزاران طالبند و یک ملول از رسالت باز می ماند رسول
اسب خود را ای رسول آسمان برملولان منگر و اندر جهان
یک آدمی که تمام وجودش عشق، گرما و حرارت است:
غرق عشقی ام که غرق است اندر این عشق های اولین و آخرین
مجملش گفتم نکردم زان بیان ور نه هم لب ها بسوزد هم دهان
من که لب گویم لب دریا بود من که لا گویم هدف الا بود
من ز شیرینی نشینم رو ترش من ز بسیاری گفتارم خموش
همین آدم تنها ابیاتی که نوشته بود و مکتوب بود، وقتی مریدانش به او گفتند که دوست داریم که شما به سبک ثنایی و عطار سخنان موزون برای ما بگویی که در خلوت صوفیان و مجالس ذکر آن ها را به کار ببریم لطف کن این ابیات را بگو. دست برد در میان دستارش ابیات معروفش 18 بیت اول مثنوی را به آن ها داد:
بشنو از نی چون شکایت می کند از جدایی ها حکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند در نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق
من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بد حالان و خوشحالان شدم
و الی آخر تا می رسد به کجا؟ در غم ما روزها بی گاه شد
روزها با سوزها همراه شد روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هر که بی روزیست روزش دیر شد در نیاورد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
با این که مثنوی سرشار از عشق است ولی با رنج شروع می شود. مثنوی از داستان جدایی شروع می شود.
کز نیستان تا مرا ببریده اند در نفیرم مرد و زن نالیده اند
جالب است که این ناله و درد را شما در کل مثنوی کمتر می بینید، ولی نی نامه روح، چکیده و خلاصه ی مثنوی است و جالب هم هست. مولانا همه چیزش عجیب است. می دانید که اول نویسندگان دیگر کل کتاب را می نویسند بعد مقدمه را می نویسند. کل مثنوی ،همه همین طوری بدون هیچ اندیشه ی تصنعی و تکلفی، زلال و طبیعی مثل یک رقص طبیعی است. رنج مال عارف هم هست.
حالا بالاتر از این شما کسی مثل امیرالمؤمنین(ع) را در نهج البلاغه ببینید در خطبه ی شقشقیه و جاهای دیگر توجه کنید. جایی دست کمیل را می گیرد و این تعبیر را می کند:
(اَلنَّاسُ ثَلاَثَةٌ فَعَالِمٌ رَبَّانِيٌّ وَ مُتَعَلِّمٌ عَلَى سَبِيلِ نَجَاةٍ وَ هَمَجٌ رَعَاعٌ)
همان جا امام علی(ع) به رنج تنهایی اشاره می کند و می گوید چقدر کم هستند آدم هایی که حرف های من را بفهمند، درد مرا بفهمند. بنابراین رنج یک امر واقعی است. مرحوم شریعتی می گوید: رنج آدم های بزرگ، بزرگ است و رنج آدم های کوچیک، کوچک است.
بحث رنج و معنا چه ارتباطی دارد؟
بعضی ها فقط در رنج می مانند. رنج اگر تنها باشد کوبنده و نابودکننده و دیوانه کننده است، بیمار می کند، بیچاره می کند
به قول مولانا:
از تناقض های دل پشتم شکست بر سرم جانا بیا بگذار دست
دست خود را از سر من بر مدار بیقرارم بی قرارم بی قرار
و جایی دیگر می گوید:
شمس تبریزی تناقض چیست در احوال دل هم مقیم عشق باشد هم ز عشق آوارهای
یکی از رنج های ما تناقض است. این که می گوییم همه چیز داریم، اما آرامش نداریم، آرام نیستیم. همان که تولستوی به آن رسیده. در قدیم که برای ما داستان می گفتند. پادشاهی بود که هیچ خدایی نداشت دستش خالی بود. مثل اینکه آدم احساس می کند که معروف شده، ماشین دارد، خانه دارد، بچه دارد، نوه ها دورش را گرفته اند، همه هستند. همه احترامش می کنند، ولی درونش خاموش شده. گرما نیست، حرارت نیست، حرارت زیستن، شور زیستن. رنج اگر تنها باشد آدم را متلاشی و نابود می کند، رنج تنهایی آدم را متلاشی می کند. فردی مثل صادق هدایت، اولین کتابش که به دست من رسید فکر می کنم «سگ ولگرد» بود که خواندم، بعد از کودتای 28 مرداد همه نا امید و مأیوس بودند، سگ ولگرد یک جور بیان اوضاع و احوال درونی خود صادق هدایت و شرایط جامعه ی ایران است. زمانی که این کتاب را می خواندم احساس می کردم که همه چیز زشت و بد است، دوست داشتم که خودم را بکشم. صادق هدایت آخرین روزی که در پاریس است در روز عید به سراغ دوستانش می رود که هیچ کدام نبودند و به لحاظ درونی به آن بحران ها و شرایطی که دارد به اتاق خود می رود. در و پنجره را می بندد و گاز را باز می کند و خودکشی می کند.
کسی مثل صادق هدایت، شما نمی توانید بگویید که هنر نداشته و آدم کوچکی بوده، بلکه دچار تنهایی و پوچی شد، نیچه هم متلاشی شد. وقتی دست آدم به جایی بند نباشد طوفان که از درون می آید، خالی می شود این به دلیل از دست دادن عشق است. نیچه به اندازه ی دوازده سال دیوانه شد. همه کم یا زیاد درگیر رنج می شویم، وقتی سن ما بالاتر می رود احساس تکراری و سرد بودن می کنیم. وقتی سایه ی مرگ نزدیک تر می شود احساس می کنیم همه چیز دارد تمام می شود. این ها چیزهای واقعی است.
کتابی است به نام روان درمانی اگزیستانسیال. در این کتاب چهار حالت رنج توضیح داده شده و چیزهای بالینی هم آورده نه فقط بحث فلسفی. یعنی گفته کسانی که به لحاظ عینی گرفتار شدند. اکثر افسردگی های شدید ریشه در اگزیستاسینال دارد یعنی بر می گردد به تنهایی و پوچی، معنا یعنی آن چیزی که شما را می کشاند و انرژی می دهد و به خاطر آن شما میجنگید. معنا یعنی آن که چیز یا هدفی که به زندگی شما نیرو می دهد و اگر آدم چنین چیزی نداشته باشد کم می آورد. معنا در واقع تفسیر و فلسفه و تعلقی است که رنج ها را برای ما آسان می کند و بر ما تحمل پذیر می کند. در همان ابیاتی که از مولانا برای شما خواندم می گویدکه :
از تناقض های دل پشتم شکست بر سرم جانا بیا بگذار دست
دست خود را از سر من بر مدار بی قرارم بی قرارم بی قرار
آن دست، آن حضور می شود معنا. آیا واقعاً معنایی هست که به وسیله ی آن ما در مقابل این رنج ها بایستیم؟ آیا معنایی وجود دارد؟ آیا چیزی هست که ما را در مقابل این رنج تنهایی، پوچی و رنج ناشی از ترس از مرگ محافظت کند. آیا پادزهری وجود دارد یا نه؟
بزرگترین عاملی که ادبیات و هنر را به وجود آورده است همین است.
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
ما گرفتار این زندانیم، زندان این رنج ها، تکرار، محدودیت.
چطور می توانیم پرواز کنیم. سراسر مثنوی داستان رهایی است از این قفس. به طور مثال داستان طوطی و بازرگان، در آن جا گفته شده که:
این روا باشد که من در بند سخت گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود خاصه کن کاین لیلی و مجنون بود
عشق به نظر من همان پادزهر است، یعنی در مقابل رنج ها آن چیزی که دارو و درمان است، عشق است. بعضی ها ممکن است بگویند فهمیدن، بعضی ها ممکن است بگویند داشتن. من زندگی می کنم، من برای چه زندگی می کنم؟که چه شود؟ که آخرش پیر و فرسوده و چروکیده شوم، آنقدر بقیه را خسته کنم که از من بیزار شوند.
بعضی ها می گویند من برای فرزندانم تلاش می کنم، از ما که گذشته، بعضی ها می گویند برای این که معروف شوم، بعضی ها می گویند برای این که به قدرت برسم، بعضی ها می گویند ثروت، بعضی ها می گویند می خواهم بفهمم، بعضی ها می گویند بر فرض من می خواهم به فلان کمال معنوی برسم و الی آخر. یکی از نویسندگان حدود 18 تا ایماژ مطرح می کند که زندگی چیست؟ مثلاً زندگی بازی است، زندگی یک تراژدی است، زندگی یک کمدی است، زندگی چیست؟ ولی عارفان ما و در رأس آن ها کسی مثل مولوی می گوید که یک راه برای درمان وجود دارد.
حکیمی طیبی ز بغداد رسیدی بسی علتیان را ز غم باز خریدیم
می گفت که ما هم حکیم هستیم، حکیم دل هستیم، حکیم جان هستیم. اگر شما این نسخه را نزد کسی مثل مولانا جلال الدین ببرید و از او بپرسید که چه باید کرد؟ ما گیر افتادیم، ما نمی خواستیم که به این جا بیاییم، الان گرفتار شدیم. به هر حال پدر ما کاری کرد،« پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت» حالا بالاخره نمی دانیم که داستان چه بود. ولی ما که الان آمدیم این جا وسط باتلاق گیر کردیم. «قل اهبطوا منها بعضکم لبعضاً عدوا».(اعراف/24) نمی گوید این جا گل و بلبل است. میگوید بیایید و بروید آن جا با هم دشمنید و دشمن باشید. دیدید که فرشتگان هم به خداوند اعتراض کردند «اتَجْعَلُ فیها مَنْ یفْسِدُ فیها وَ یسْفِک الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِک وَ نُقَدِّسُ لَک» (بقره/31) شما واقعاً ببینید الان برادر با برادر، پسر با پدر، خواهر با خواهر، تاریخ صحنه ی جنگ بین انسان با انسان است. چه باید کرد؟
معنا یعنی همین، معنا یعنی آن چیزی که به ما کمک کند که در این جا، در این برهوت، در دوران جدایی و دوران هبوط به گونه ای زندگی کنیم، ما نمی گوییم که رنج نداشته باشیم، رنج داشته باشیم ولی بدانیم که چرا رنج می کشیم. یک عاشقی که به طرف منزل معشوقش می رود، می داند که مسیر سخت است و خیلی مشکلات دراد ولی دارد به طرف منزل معشوق می رود. رنج بدون دلیل میشود رنج پوچ. به نظر من اگر به آیات قرآن به لحاظ محتوایی نگاه کنید، اعجاز محتوایی قرآن به نظر من این است : «يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ » (انشقاق/6)
رنج می کشیم. تلاش می کنیم، هزاران برنامه می گذاریم، چندین نفر را واسطه می گیریم که به هدفی برسیم و نمی رسیم، رنج می بریم، تا زمانی که نرسیدیم رنج می بریم. بعد از این که رسیدیم دوباره رنج می بریم و آن رنج از دست دادن است، اول رنج رسیدن، دوم رنج از دست دادن. طرف سال ها منتظر بچه بوده که خدا فرزندی به او بدهد، داده بعد ناگهان بیماری آمده و از دست می دهد، مسؤلیتی از دست می دهد، رنج از دست دادن. سوم وقتی که شما به دست آوردید و رسیدید و تثبیت شد و سالها آن را داشتید از آن خسته و ملول می شوید، رنج ملالت.
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان حال و مقام عالمی می کشم از برای تو
معنا در واقع آن چیزی است که به اصطلاح رنج کشیدن بر ما هموار می کند، تبیین می کند چرایی این رنج کشیدن را. رنج یک عاشق رنج، رنج است اما رنج شیرین، در یک ساحت رنج می کشد و در ساحت دیگر لذت می برد. راجع به حضرت اباعبدالله(ع) دارد در روز عاشورا هر چه به ظهر عاشورا نزدیک تر می شود، چهره ی حضرت شاداب تر می گردد.. بعد این جمله ی معروف را دارد می فرماید: «این مصیبت ها از آن جا بر من آسان است که در پیش چشمان تو انجام می شود.»
آدم وقت عشق و معشوقی دارد، دل بردگی و دل برده ای دارد ،حاضر است برای او رنج بکشد و این رنج اتفاقاً زیبا و شیرین است. آدم وقتی کسی را دارد که برایش زحمت می کشد، عرق می ریزد، جان می کند و با تمام وجود دوستش دارد آن وقت زندگی زیبا می شود. معنا در تفکر کسی مثل مولانا جلال الدین یعنی عشق. وقتی مثنوی و غزلیات مولوی را می خوانید همین است:
در هوایت بی قرارم روز و شب سر ز پایت بر ندارم روز و شب
روز و شب را هم چو خود مجنون کنم روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل از عاشقان می خواستن جان و دل را می سپارم روز و شب
می کشم مستانه بارت بی خبر همچو اشتر زیر بارم روز و شب
تا به نگشایی به قندت روزه ام تا قیامت روزه دارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است ز ابر دیده اشکبارم روز و شب
مثل شتری هستم که بار سنگین امانت را روی دوشم گذاشتی، اما برای تو می کشم. عرفان یعنی داشتن تعلق، داشتن آن عشق و آن چیزی که نیچه ندارد و صادق هدایت ندارد. این است.
جهان منهای خدا رنج و دعواست. این ها اول خدا را از جهان بر می دارند. بعد می گویند جهان چرا کور و کر و تکراری است. رنج تکرار، از دست دادن و تکرار. آن چیزی که تکرار در او نیست خداست. آن چیزی که همیشگی است، خداست.آن عشقی که پایان ناپذیر است خداست. عرفان، آمده همین یک چیز را بگوید که معنا در خداست: «المعنی هو الله». تمام بهانه های زندگی مانند فرزند، خانه، موفقیت و ... هر چندمهم هستند اما محدود و تمام شدنی و غروب کردنی اند. همان تعبیری که در داستان حضرت ابراهیم هست، اول ستاره را دید گفت «هذا ربی» بعد ماه را دید گفت «هذا ربی» بعد خورشد را دید «هذا اکبر هذا ربی، فلما افل قال انی لا احب الافلین» عشقی که می رود و خیانت می کند، عشقی که گاهی هست و گاهی نیست، تکیه گاهی که محدود است و خودش تکیه گاه می خواهد، زوال پذیر و سست است این نمی تواند در برابر مرگ بایستد.
تولستوی همان موقع رفت و دید کشاورزهایی که برای او کار می کنند و رعیت او هستند هیچی ندارند، ولی شاد و خوشحال هستند، بعد دید که چه نیایشی دارند. رفت و گفت که ببینم داستان چیست. متوجه دو چیز شد: یک این که این ها به جایی متصل هستند و من متصل نیستم، این ها عشقی دارند من ندارم. دوم اینکه اینها با طبیعت ارتباط دارند. یکی ارتباط صمیمانه و عاشقانه با خدا که تکیه گاه هستی و معشوق ازلی. این چیزی نیست که آدم بگوید حتما باید بروی و فلسفه بخوانی نه، یک آدم ساده دل روستایی به این معنا می تواند عارف و عاشق باشد.
دوم: ارتباط با طبیعت. معنا نتیجه ی ارتباط درست با خود، ارتباط درست با دیگری و ارتباط درست با طبیعت و خداست. متأسفانه تمام این شبکه های ارتباط بهم خورده و ما در دنیای جدید واجد همه چیز و این همه ابزار و اطلاعات شدیم ولی خودمان تکه تکه شدیم. دل من از عقل من جدا شده است. من و دیگری ارتباطی نداریم، ارتباط ما ارتباط کارفرما و کارگر است، ارتباط رئیس و زیر دست است و تمام ارتباط های ما ابزاری شده است. من می خواهم چیزی از شما بکنم و شما از من بکنید. در چنین جهانی زندگی سخت است. من دوباره رجوع می کنم به مثنوی و غزلیات، تمام عرفان ما به تبع قرآن همین است که معناهای کوچک، محدود، زوال پذیر داریم. این ها مهم هستند ولی در جای خود و به اندازه ی خود. به اندازه ی زیبایی معشوق شما دل ببندید این ها مهم هستند و باید هم باشند ولی آن معنای معناها، خورشید و سرچشمه ی معنا آن سرچشمه ای که پایان ناپذیر است خداست: ( الله نورالسموات و الارض)
هیچ میدانی چه میگوید رباب ز اشک چشم و از جگرهای کباب
پوستیام دور مانده من ز گوشت چون ننالم در فراق و در عذاب
چوب هم گوید بدم من شاخ سبز زین من بشکست و بدرید آن رکاب
ما غریبان فراقیم ای شهان بشنوید از ما الی الله المأب
هم ز حق رستیم اول در جهان هم بدو وا میرویم از انقلاب
بانگ ما همچون جرس در کاروان یا چو رعدی وقت سیران سحاب
ای مسافر دل منه بر منزلی که شوی خسته به گاه اجتذاب
زانک از بسیار منزل رفتهای تو ز نطفه تا به هنگام شباب
سهل گیرش تا به سهلی وارهی هم دهی آسان و هم یابی ثواب
سخت او را گیر کو سختت گرفت اول او و آخر او او را بیاب
خوش کمانچه میکشد کان تیر او در دل عشاق دارد اضطراب
ترک و رومی و عرب گر عاشق است همزبان اوست این بانگ صواب
باد مینالد همیخواند تو را که بیا اندر پیم تا جوی آب
آب بودم باد گشتم آمدم تا رهانم تشنگان را زین سراب
نطق آن بادست کبی بوده است آب گردد چون بیندازد نقاب
از برون شش جهت این بانگ خاست کز جهت بگریز و رو از ما متاب
عاشقا کمتر ز پروانه نهای کی کند پروانه ز آتش اجتناب
شاه در شهرست بهر جغد من کی گذارم شهر و کی گیرم خراب
آن وقت مرگ می شود لحظه ی دیدار، لحظه دیدار نزدیک است. مرگ پایان نمی شود و آدم از مرگ نمی ترسد. امیرالمؤمنین(ع) می گوید: علاقه ی من به مرگ مثل عشق فرزند به پستان مادر است. لحظه ی دیدار نزدیک است و اگر همه هم آدم را بگذارند و بروند انسان تنها نیست، خدا هست او مرا دوست دارد و مرا می بیند. او عاشق من است. آدمی که خدا دارد گرفتار آن تنهایی اگزیستانسیال نمی شود. نگاه خدا به من ابزاری نیست. خدا من را به خاطر خودم می خواهد، نه به خاطر پول و شهرتم. آن وقت است که زندگی معنا پیدا می کند. تمام پیامبران آمده اند همین یک نکته را بگویند: که بدون او زندگی بی معناست و به جایی نمی رسیم.
تفاوت بین رنج و درد را گفتم، انواع رنج را گفتم، ریشه ی رنج را گفتم و این که در رنج احتیاج به یک تکیه گاه و تعلق بزرگ داریم تا آن رنج را تحمل کنیم، تکیه گاه می خواهیم، تعلق می خواهیم که این تعلق و تکیه گاه در عرفان و مکتب مولانا خداست.
ای دهنده ی عقل ها فریاد رس گر نخواهی تو نخواهد هی چکس
هم طلب از توست هم آن نیکویی مه کییم اول تویی آخر تویی
گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن مصلحی تو ای تو سلطان سخن
کیمیا داری که تبدیلش کنی گر که جوی خون بود نیلش کنی
این چنین میناگری ها کار توست این چنین اکسیرها اسرار توست