قالَتْ (علیها السلام): مَنْ اصْعَدَ إلیَ اللّهِ خالِصَ عِبادَتِهِ، اهْبَطَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ لَهُ افْضَلَ مَصْلَحَتِهِ. حضرت زینب (س): هرکس عبادات و کارهای خود را خالصانه برای خدا انجام دهد، خداوند بهترین مصلحتها و برکات خود را برای او تقدیر مینماید
بسم الله الرحمن الرحیم
بحثی که امروز من خدمت شما دارم راجع به این است که آیا عشق، به زندگی معنا می¬دهد یا معنا را از زندگی می¬گیرد؟ به تعبیری می¬خواهم این را بحث کنم: آیا زندگی که زیبا و با ارزش است و ارزش زیستن دارد، زندگی آدم¬های عاشق هست که ما هم برویم عاشق بشویم یا این¬که نه، اگه عاشق شدید، بیچاره شدید که هر دو طرفش، هم در فلسفه طرفدار دارد، هم در ادبیات.
حافظ میگفت:
عاشق شو ورنه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده کار حکمت کار جهان سرآید
یعنی اگر عاشق نشوی هیچی نمی¬فهمی، بدون عشق تو هیچ نمی¬فهمی. از آن طرف هم، «عشق» مخالفان خیلی سرسختی دارد. هم در بین فیلسوفان، هم در بین اهل شریعت. بعضی¬ها میگویند: سخن عشق نگویید و نشنوید. از بین فیلسوفان غرب خیلی¬ها مخالفند از جمله: کانت. او معتقد بود که انسان نباید دنبال عشق برود و عشق چیز خطرناکی است، چون که در حقیقت وقتی عشق می¬آید، عقل از بین می¬رود و انسان بودنِ انسان، به عقلش است. عشق باعث می¬شود عاطفه و احساسات بر وجود انسان حاکم بشود و این موجب می¬شود ما نتوانیم یک زندگی دقیق و منظم داشته باشیم، فاصلهها را کم میکند. از همه¬ی این¬ها بدتر «ژان¬پل سارتر» بود که می¬گفت: عشق یک نوع فریب طرفینی است. عاشق میخواهد معشوق را مال خودش و از آنِ خودش بکند، رابطه¬ مالکیت است، معشوق هم همین¬جور. عشق آزادی را از بین می¬برد. چون می¬دانیم معنا مؤلفه¬هایی دارد، یکی از مؤلفه¬های معنا، آزادی و یکی خود بودن است.
من خودم باشم و اسیر، برده و بنده¬ی دیگری نباشم. عاشق، به یک معنا برده¬ی معشوق است. دعوای عجیبی است بین کسانی که می¬گویند: «تنها چیز زیبا در این عالم عشق هست و تنها چیزی که مس ما را تبدیل به طلا می¬کند و خاک ما را طلا می¬کند و کیمیای معنا است؛ عشق است» و بعضی¬ها می¬گویند: «برعکس، معنا یعنی خود بودن، یعنی آزاد بودن، مستقل بودن و عشق این خود بودن را از ما می¬گیرد».
البته شرح و بیان موضوع در حدّ یک جلسه، کار بسیار دشواری¬ست. بیشتر از یک ترم است که در کتابخانه ملی این بحث را شروع کردیم و هنوز به هیچ جا نرسیدیم، من کلمه به کلمه جلو میروم، ببینیم به کجا می¬رسیم. برای این¬که سردرگُم نشویم و بدانیم از کجا شروع کردیم و به کجا می¬رسیم؟ در انتها می¬خواهم بگویم: «عشق به کی؟ و چگونه عشقی؟»
وقتی که می¬گویید آیا عشق معنا می¬بخشد یا معنا نمیبخشد، کدام عشق را می¬گویید؟ و عشق به چه کسی یا به چه چیزی و در چه شرایطی؟ بعضی از عشق¬ها واقعاً اسمش عشق هست، ولی به قول مولانا که می¬گفت: «این-چنین دل ریزه¬ها را دل مگو»
بعضی¬هایش هم خوب هستن.
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت¬های ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی¬ها گفتمی
اصلاً بگویم مولانا جلال¬الدین به برکت عشق، این سخنان را گفته است. من همیشه این سؤال را از خودم می-پرسم که چی شده این آدم، این¬جوری در حقیقت این همه معنا، این همه صورت، این همه سخن، این همه نگاه، این همه تجربه از کجا آمده؟ چطور شده؟ خودش می¬گفت:
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فرو شدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سر خُنبها گشادم، ز هزار خُم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمن¬بری لطیفی چو تو در برم نیامد
ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد
به برکت عشق هست و عشق هست که معنا می¬بخشد، منتهی من می¬خواهم این را کمی توضیح بدهم و جالب است شما بدانید که از زمان سقراط در یونان باستان تا الآن که قرن 21 هستیم، این مسئله دقیقاً بحث می¬شود. شما اگر رساله¬ی ضیافت افلاطون را ببینید، (رساله¬ای که چندین ترجمه دارد: یک ترجمه¬اش از مرحوم فروغی؛ ترجمه آثار افلاطون هست، و محمدحسن لطفی هم ترجمه کرده است. حتماً رساله¬ی ضیافت را بخوانید. به نظر من یکی از خوبی¬های این¬گونه جلسات این باید باشد که شما با بعضی از آثار کلاسیک جهان آشنا می¬شوید.) در رساله¬ی ضیافت، یک عده آدم، شبی با سقراط با هم جمع شدند. شاعران و نمایشنامه¬نویس و فیلسوف. حالا بزمی است، آن¬جا خوش هستن، حال¬شان خوب است و درباره¬ی عشق صحبت می¬کنند. چند نفر با هم بحث می¬کنند، آریستوفان، آل کیلی آدس، سقراط و دیگری و دیگری و هر کدام راجع به عشق یک نظریه می¬دهند. از آن زمان تا الآن که آخرین کتاب¬هایی که راجع به چیستی عشق نوشته¬اند. (الآن درباره¬ی عشق خیلی کتاب می-نویسند: چیستی عشق، مخاطرات عشق، کارکردهای آن و ...)
واژه¬ی عشق معنای خیلی وسیعی دارد، از عشق پدر و مادر به فرزند، عشق به وطن، عشق به یک آرمان، عشق اروتیک یا عشق جنسی، عشق رومانتیک (عشق رومانتیک با عشق اروتیک با هم فرق داره)، عشق به حقیقت علمی، عشق به روح، عشق به یک عالم، تا عشق به خدا (عشق مقدس). می¬دانید عشقی که در نزد آریستوفان هست دو تا نیمه¬ی گم شده هستند. می¬گوید هر نیمه¬ای می¬خواهد نیمه¬ی خودش را پیدا بکند. اما عشقی که نزد سقراط است فرق می¬کند، عشق مراتب دارد. پس بنابراین اولین نکته¬ای که می¬خواهم عرض کنم این است که واژه و کلمه¬ی عشق، خیلی خیلی وسیع به کار می¬رود، مخصوصاً در روزگار ما. متأسفانه این واژه به قدری سطحی و عمومی به¬کار میرود، که بی¬معنا شده است. الآن در سینما، در ادبیات، رمان، محاورات مردم، ارتباطات، در سیستم¬های پیامکی و توی شبکه¬های اجتماعی، اصلاً کلمه¬ی عشق از آن معنای اصیل و پاک و زلال و عمیق و ماندگار بیرون آمده و یک چیز دیگه¬ای شده است. مثال می¬زنند می¬گویند عشق چهارراهی، سر چهارراه وقتی چراغ قرمز شده، می¬گوید من عاشق تو هستم با هم شروع میکنند صحبت کردن، بعد یک دفعه می¬گوید ببخشید خداحافظ، می¬رود آن طرف چهارراه. به این می¬گویند عشق چهارراهی. ده¬ها نفر را سر کار می¬گذارد، برای این¬ها واژه¬ی عشق به کار میرود، ولی باید ببینیم عشق چیست؟ وقتی می¬گوییم عشق معنی¬بخش هست، آب حیات هست و حتی به نظر من به یک معنا، گوهر ایمان هست، (اصلاً ایمان از جنس عشق ورزیدن است. تعلق خاطر ایمان. « یُحِبُّونَهُمْ کَحُبِّ اللّهِ وَالَّذِینَ آمَنُواْ أَشَدُّ حُبًّا لِّلّهِ»)
اشد حباً، یعنی عشق، چون یک «حب» معمولی داریم، یک «اشد حباً» داریم. عشق از این معنای خیلی خیلی سطحی شروع می¬شود تا معنای بسیار بسیار عمیق. آن معنایی که مولانا جلال الدین در موردش حرف می¬زند و می¬گوید:
عشق در شرحش چو خر در گِل بخُفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
تا آن معنایی که می¬گوید: عشق وصف ایزد است، اما که خوف وصف بنده¬ی مبتلاست. میگوید: عشق وصف خداست. اصلاً یک نکته به شما بگویم: مولانا جلال الدین، عطار، سنایی، و کسانی که در این مسیر بودند، یک کشف بزرگی انجام دادند و آن این¬که خدا عشق هست و این است که خدا زیباست، این است که خدا زیبایی را دوست دارد، خدا عاشق است، خدا معشوق است، بهترین رابطه¬ی بین انسان و خدا، رابطه¬ی عاشقانه است، نه رابطه¬ی مبتنی بر ترس! (این نکته¬ی اول)
نکته¬ی دوم این¬که به نظرم با تعریفی که از عشق می¬کنیم، آن¬چه را که امروزه به آن عشق یا عشق اروتیک می-گویند، عشق نیست، یک جور هوس هست. عشق اروتیک در حقیقت یعنی کشش جنسی. الآن بدن مهم است. در دنیای مدرن، بدن خیلی مهم هست. عشق به بدن تعلق می¬گیرد، زیبایی مال بدن است و چیزی که کشش دارد بدن است. من خیلی سریع از این میگذرم و زیاد روی این توقف نمی¬کنم. به قول «اریش فروم» می¬گفت: اگر واقعاً می¬خواهید بفهمید که شما عاشق هستید یا عاشق نیستید، 30 سال به عمر معشوقه¬تان اضافه بکنید، چهره¬اش در 30 سال بعد، مثلاً اگر 30 سالش هست، او را در سن 60 سالگی ببینید، آیا هم¬چنان عاشق او هستید یا نیستید؟ اگر نیستید، پس شما عاشق نیستید. عاشق به بدن او هستید. الآن تکنولوژی جراحی¬های زیبایی به دنبال آن است، این در واقع یک امر سطحی و گذراست. در حقیقت بدن زیباتری که آمد، او میرود کنار. یعنی استفاده¬ی ابزاری، یعنی عاشق می¬خواهد کام بگیرد. آن چیزی که الآن افراد از عشق بیشتر می¬خواهند همین است، ارضاء و یا به تعبیری لذت جنسی. این ابزاری¬ است، کوتاه و سطحی است و وقتی که انسان به کام رسید و بی¬نیاز شد، قابل عوض شدن است و به محض این¬که اولین نفری که بیاید و بهتر باشد، آن را کنار می¬گذارد، آن چیزی که ضدمعناست، همین موضوع است.
لذا بعضی¬ها که می¬گویند عشق، زندگی را بی¬معنا می¬کند، منظورشان این نوع عشق است. دلیلش هم این است که او می¬خواهد این را به¬دست بیاورد و این هم می¬خواهد آن را به¬دست بیاورد. حالا مثلاً کسی که یک پولی را دارد، می¬خواهید او را به¬دست بیاورید به خاطر پولش و به محض این¬که او را به دست آورد و سندها به اسم شما زده شد و کارها برقرار شد، بی¬خیال می¬شوید و بهم می¬زنید. این عشق نیست. عشقی که معنابخش، گرمی-بخش، حرارت¬آفرین، جهت دهنده به زندگی، زیبا کننده¬ی درون آدمی است، درون را شستشو می¬دهد، یک طراوتی و صمیمیتی به درون ما می¬دهد، آن عشقی هست که از این عشق مادی و گذرا خیلی عمیقتر است. این کشش سطحی، قدم اول است، اسمش را عشق نگذارید.
یکی از نکته¬هایی که در بحث عشق و معنا هست، این است که باید عشق از امور مشابه عشق تفکیک داده شود. این رابطه¬ی بین بدن¬هاست نه روح¬ها. رابطه¬ی خیلی سطحی است. رابطه¬ی معاوضه¬پذیر است. در حالی که یکی از ویژگی¬هایی که برای عشق می¬گویند، این است که عشق جایگزین¬ناپذیر و بدیعی¬ناپذیر است. شما معشوق¬تان را طاق نمی¬زنید و عوض نمی¬کنید. اما در این شبه عشق¬ها اولین گزینه¬ای که می¬آید، فوری طاق می¬زنید. بعضی-ها هم در این زمینه واقعاً استاد و حرفه¬ای هستند و به اصطلاح در روزگار ما هم خیلی باب است. (این نکته¬ی دوم)
نکته¬ی سوم که می¬خواهم بگویم عشق رومانتیک است. عشق رومانتیک یک کم بالاتر از عشق اروتیک است. می-دانید که رومانتیزیسم و جریان رومانتیک بحث و جریان خیلی مفصلی دارد، یک جورایی، هم در فلسفه مطرح می¬شود، هم در هنر مطرح می¬شود و هم در ادبیات. انسان از آن جهت که انسان است، احساس و عاطفه دارد، تفرد و استقلال دارد، رومانتیک¬ها روی این چیزها خیلی تکیه میکنند. عشق رومانتیک برای قرن هیجدهم است. اصلاً مال دوره¬ای که خانم¬ها یک استقلالی پیدا می¬کنند، شغل و کار پیدا می¬کنند و در حقیقت انتخاب می¬کنند. قبل از آن، زن در حقیقت حتی در جامعه¬ی غربی هم بیشتر مملوک است. این برای دوره¬ای است که زن شریک و انتخاب¬کننده می¬شود. در عشق رومانتیک، زیبایی، بدن و ارضاء هم مطرح است. ولی این¬جوری نیست که هدف شما فقط و فقط رسیدن به آن باشد. الآن بسیاری از عشق¬های پاک و زلالی که احیاناً جوان¬ها به هم پیدا می¬کنند و ارتباط پیدا می¬کنند، از جنس عشق رومانتیک هست. عشق رومانتیک آن جایی¬ست که یک نفر، یک نفر دیگری را متفاوت می¬بیند، یک احساس خاصی نسبت به او پیدا می¬کند و در حقیقت وقتی او را می¬بیند، خوشحال می¬شود، هیجان زده می¬شود، برای او شعر می¬گوید، به یاد او بی¬خواب می¬شود. دوست دارد در عمق چشمان او خیره بشود، با او زیر باران راه برود.
من برای عاشق بیچاره، عاشق بی¬چیز راه رفتن زیر باران، شعر خواندن می¬کنم تجویز.
این نوع عشق، عشق رومانتیک است. عشقی که گاهی وقت¬ها به یاد معشوقت اشک میریزی، گریه می¬کنی، وقتی از او دور هستی، دوری او را نمی¬توانی تحمل کنی. این نوع عشق یک امر انسانی است (به نظر من) و مخصوص انسان هست و ما نمی¬توانیم این را محکوم بکنیم.
عشق رومانتیک به هرحال درک زیبایی در یک شخص خاص است. اگر ازدواجی مبتنی بر این نوع عشق باشه، یعنی عشق رومانتیک، چه بسا قدرت و دوام بیشتری داشته باشه. آدم¬هایی که عاشقانه زندگی¬شان را شروع میکنند، این¬ها اگر چنان¬چه به مراتب بالاتری از عشق هم دسترسی پیدا کنند، در حقیقت زندگیِ معناداری خواهند داشت. روح عشق رومانتیک این است. خوشبختیِ شما با خوشبختیِ یک نفر دیگر گره می¬خورد، یعنی احساس می¬کنی اگر خوشحال باشد تو خوشحال هستی، اگه ناراحت باشد، تو ناراحتی. درد او می¬شود درد تو و شادیِ او می¬شود شادیِ تو. این می¬شود عشق رومانتیک. تنها جایی که در حقیقت خوشبختیِ ما با خوشبختیِ کس دیگری گره می¬خورد، در عشق رومانتیک است.
رمان خیلی کوتاهی است به نام «شبهای روشن»، از داستایوفسکی. حتماً 3 ساعت وقت بگذارید این رمان را بخوانید. در کنارش یک رمان دیگری هم هست «آنا کارنینا». در حقیقت ترکیبی است از عشق اروتیک و عشق رومانتیک. یعنی شما وقتی شخصیت آنا را ببینید، آنا یک خانمی هست که همسر دارد، زندگی دارد، همسرش خیلی آدم محترم، بسیار شخصیت جا افتاده و معروف. در جایگاه خودش هم زیبایی جسمی دارد و هم آدم متینی هست، ولی متأسفانه آنا وارد یک ارتباط دیگری با یک کس دیگری می¬شود و یک رابطه¬ی اروتیک پیدا میکند و تولستوی به زیباییِ هرچه تمام¬تر آن را نوشته است. چندین فیلم هم بر اساس آن، ساخته شده است، (قبلاً و همین یکی دو سال راجع به آنا کارنینا، فیلم ساختند) می¬توانید ببینید. تهش این است که عشق غیراخلاقی چه بر سر زندگیِ انسان می¬آورد. عشقی که در چارچوب اخلاق و انسانیت نباشد و عشقی که یک کسی که تعهد دارد، تأهل دارد، متعهد به زندگیِ خانوادگی، خودش بخواهد مثلاً بر مبنای عشقش رفتار بکند، چه نتایج وخیمی به بار می¬آورد!
عشق رومانتیک دوطرفه است. اگر یک¬طرفه باشد، یک جور بیماری می¬شود. در عشق رومانتیک شما و فرد دیگر می¬خواهید با هم یک رابطه¬ی احساسی و عاطفی داشته باشید و دو تا «من» میشود یک «ما». به قول غربی¬ها می-گویند: ما یک من تازه یا یک ما تازه می¬سازیم و یکی میشویم. در حقیقت آن دوگانگیِ بین ما برداشته می¬شود. عرض کردم شما آن¬قدر به او نزدیک می¬شوید که وقتی او پکر می¬شود، شما هم پکر می¬شوید، وقتی که او ناراحت می¬شود، شما هم ناراحت می¬شوید، وقتی او شاد می¬شود، شما هم شاد می¬شوید. نگاه و تجربه¬ی مشترک پیدا میکنید. این¬جا لازم نیست شما حتماً کنار هم باشید، حتی لازم نیست یک کار واحدی انجام دهید، ولی آن چیزی که مهم است، یک رابطه¬ی تازه است که به موجب این رابطه¬ی تازه، شما عوض می¬شوید. یک آدم تازه متولد می¬شود. عشق یک هویت تازه، یک نگاه و احساس تازه است و مهم¬ترین ویژگیِ عشق زلال و انسانی و طبیعی این تازه بودن است و همین هست که یک مقداری معنا می¬دهد. همین هست که آدم در زندگی معمولی-اش خسته و پوسیده می¬شود. وقتی شما یک مسیر واحدی را، مثل: کار، درس و... هی مرتب میآیید و می¬روید، دچار تکرار می¬شوید، گرفتار، خسته و ملول می¬شوید.
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال آدمی میکشم از برای تو
البته این عشق رومانتیک اگر به وصال برسد خیلی خوب است، اگر به وصال نرسد طرف را بیچاره می¬کند. نمونه¬ی خیلی وطنی و خودمانیِ عشق رومانتیک، مرحوم شهریار است.
شهریار دانشجوی پزشکی هست، آن هم دانشجوی پزشکیِ آن زمان. به هرحال عاشق میشود و داستانی که شما بهتر از من میدانید. چی بر سر شهریار میآید، درسش را رها میکند، گرفتار شرایط سختی می¬شود، کارش را از دست می¬دهد، آواره، معتاد و بی¬چاره میشود و قصد خودکشی می¬کند. خیلی خیلی اتفاقات برایش می¬افتد. حتماً فیلمش را دیدید. (من یک کتاب دو جلدی از خاطرات شهریار را که یکی از دوستانش نوشته بود، داشتم.) ببینید همین مخاطرات هست که بعضی¬ها می¬گویند مخاطرات عشق حزنش بیش از فایده¬اش است.
اون شعر معروف فریدون مشیری هم هست که:
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
آخرش می¬گوید به او گفتم:
از این شهر سفر کن، از این عشق حذر کن
می¬گوید آقا بی¬خیال این عشق بشو.
ای که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
آخرش هم مشیری دیدید می¬گوید:
ولی بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم؟
ولی خوب خبری نبود! حوادث جوری رقم می¬خورد که این¬ها به هم نمی¬رسند و بی¬چاره می¬شوند و در حقیقت شهریار را خدا کمکش می¬کند و در یک مرحله¬ای وارد قدم بعدی می¬شود، ولی بسیاری از عشاق نابود می¬شوند. اصلاً بعضی¬ها می¬گویند آقا پرونده¬های عشقی را ببینید آن¬هایی که عاشق می¬شوند، حتی آن¬هایی که زندگی تشکیل دادند.
رفته بودم اصفهان راجع به موضوع عشق و معنا سخنرانی می¬کردم. یک استادی بلند شد و گفت: عشق یک بیماری است، چون فروید می¬گوید: عشق یک بیماری است و به هیچ وجه نباید تبلیغش کرد و اکثر آدم¬هایی که عاشق می¬شوند، بی¬چاره، دیوانه و مریض می¬شوند، زندگی¬شان را از دست می¬دهند. بعد می¬گفت: یک دانشجو داریم 20 ساله عاشق استادش شده، فقط هفته¬ای یک بار می¬آید این استاد را می¬ببیند. می¬گفت: این بیماری است و یک خطبه¬ی غرائی علیه عشق کرد و علیه آن بحثی که ما داشتیم. ما هم گفتیم به هر حال ما که مدعی¬العموم عشق نیستیم، این هم یک نگاه هست. واقعیتش این است که عشق رومانتیک در حد خودش تجربه¬ی زیبایی است. من کار ندارم که به کجا بکشد. گفته بود:
ما تماشاگران بُستانیم
تنگ¬چشمان نظر به میوه کنند
در معنایِ زندگی، من همیشه بین فرآیند و نتیجه، فرق می¬گذارم. یک وقت هست شما می¬گویید چی گیر من می¬آید؟ یک وقت می¬گویید پروسه زندگی تمام می¬شود، قسمت زیادیش را هم دادیم و رفته، تمام شده، یک قسمتیاش مانده. آن قسمتی که مانده، یکی از زیباترین تجربه¬ها، تجربه¬ی عشق است. تجربه¬ی عشق به ما تازگی می¬دهد، ما بخشی از وجودمان را که اصلاً گم شده را میشناسیم. تجربه¬ی عشق منشاء آثار هنری است. بسیاری از آدم¬هایی که آثار بزرگ آفریدند چه در ادبیات، هنر، معماری، در هر چیزی، این¬ها آدم¬های عاشق بودند. به یاد معشوق¬شان این آثار را آفریدند. البته خیلی آدم¬های بزرگ هم بودند که اصلاً تجربه¬ی عشق، به آن مفهومی که من الآن دارم خدمت شما می¬گویم، را نداشتند، خیلی هم بزرگ¬اند. یعنی نه این¬که ما بگویم نه! هرکی آدم بزرگی شده، حتماً به همین معنی عاشق بوده! مثلاً خود سقراط ظاهراً تجربه¬ی عشق به آن معنای انسانی¬اش را نداشته است. بتهوون و مسیح همین جور، یا گاندیِ بزرگ. در رساله¬ی ضیافت که گفتم بخوانید، اریستوفان که شروع می¬کند می¬گوید: ابتدا ما گرد بودیم (البته این تمثیل است، اسطوره است) می¬گوید: ما آدم¬ها اول که آفریده شدیم، دایره¬ای آفریده شدیم، 4 تا بودیم. خیلی کارها می¬کردیم، بعد خدایان نتیجه گرفتند که این موجود خیلی مغروری است، بعد خدای زئوس ما را از وسط نصف کرد. گفت: این موجود این¬جوری نمی¬شود. دایره، اکمل اشیاء است، بگذار حال این را بگیریم، یک کم حالش بیاید سر جایش. ما را از وسط نصف کردند. آن¬وقت آن نیمه¬ی ما، (اریستوفان می¬گوید، در جلسه، سقراط هم هست، آرکی پیادس هم هست. نشستن، بزم و ضیافت است و برای خودشان می¬خورند و می¬نوشند و شعر می¬گویند) آن نصفه¬ی ما کجا رفته است؟ می¬خواهم بگویم ریشه¬ی عشق رومانتیک آن چیزی هست که در این بیان است. می¬گوید هر آدمی یک نیمه¬ای دارد، آن نیم¬اش گم شده، میگویند کسی که دنبال نیمه¬ی گم شده¬اش است، آدم¬ بی¬کار است. آدمی که بی¬کار نباشد، دنبال کاسبی و زندگی هست. هرکسی یک نیمه بیشتر نیست. اما مثل سیبی که از وسط نصف¬اش کردی، هر کسی یک نیمه داره. اگر به آن نیمه برسد، خوش به حالش، به آرامش میرسد، اگر نرسد، مرتب این نیمه¬ها به هم می¬رسند و از هم جدا می-شوند. یکی از دلایلی که آدم¬ها از هم جدا می¬شوند، این هست که عشق رومانتیک فقط در ظاهر است، در این عشق چهره مهم است، باز هنوز نگاه مهم است، آدم¬ها چون شناخت عمیقی از هم ندارند، فکر می¬کنند او همان کس است. یعنی من نسبت به آن عشقم یک نگاهی دارم. چون در عشق رومانتیک نگاه خیلی مهم است. من یک تصویری از معشوقم دارم، یک نگاهی از این معشوقم دارم، بر اساس آن تصویر، عاشقش می¬شوم، چون ما عاشق تصویری هستیم که خودمان داریم، اصلاً این فرد را هم نمیشناسیم، چون بدنش را می¬بینیم، یا فرض بفرمایید ارتباطی با آن داریم. جامعه¬ی الآن هم یک جامعه¬ی پیچیده¬ای است. در این دنیایی که ما الآن هستیم، خیلی پیچیده است. این کسی که دارد با شما حرف می¬زند چه بسا 90٪ تقلبی هست. 90٪ صورتی در زیر دارد، آن-چه در بالاست، یک کس دیگری است. یکی از مشکلاتی که وجود دارد این است که شما یک تصویری از طرف دارید، عاشق او می¬شوید، بعد که نزدیک می¬شوید و وارد زندگی¬اش می¬شوید آن روح، درون، اخلاقیات و باطن را می¬بیند، می¬بیند ظاهرش در حقیقت سخت است. به قول مولانا:
ظاهرش شهد است و شیر
کین مرو بی¬صحبت پیر خبیر
یک¬جا مولانا جلال¬الدین می¬گوید: به تنهایی مسیر را نرو. این راجع به عشق رومانتیک است که خدمت شما کمی توضیح دادم. به نظر من عشق رومانتیک، مهم¬ترین مشکلی که دارد، این است که زود عوض می¬شود، تابع تصویر است. آدم¬ها یکدیگر را نمی¬شناسند، انسان، بسیار پیچیده است. ما توانایی شناخت یکدیگر را نداریم، باطن، اخلاقیات، روح، ویژگی¬های درونی آدم¬ها در زیستن قابل شناخت نیست. وقتی دو نفرِ عاشق می¬خواهند با هم زندگی تشکیل دهند یا اساساً زندگی هم تشکیل ندهند، وقتی با هم می¬شوند، بعد از مدتی می¬بینی این عشق، سرد و کمرنگ می¬شود، حتی تبدیل به نفرت می¬شود و از دست می¬رود، دلیلش چیست؟ دلیلش این است که وقتی ما با یک نفر زندگی می¬کنیم، با همه¬ی وجود او زندگی می¬کنیم، فقط با چشم و ابرو و چهره¬ی او زندگی نمی¬کنیم. با نفس او، با احساس، سخن، اخلاقیات، ادب، امانت او، با این¬که چه¬قدر به اصول اخلاق پایبند است، چه¬قدر انسان هست. مشکلی که در عشق رومانتیک وجود دارد این است که اگر این عشق رومانتیک مبتنی بر شناخت صحیح نباشد، زود از دست می¬رود و به نفرت تبدیل می¬شود و دلیل اغلب جدایی¬ها و دعواها هم همین است. ارتباط¬ها، خیلی ارتباط¬های سطحی و مبتنی بر شناخت ناقص هست. در قدیم باز یک مقداری جامعه وسیع¬تر بود، آدم¬ها بیشتر همدیگر را می¬شناختند، روابط خیلی نزدیک¬تر بود، بنابراین بهتر می¬توانستند انتخاب کنند. این هم راجع به عشق رومانتیک. شعر معروف اخوان:
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است
... آی ..
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
چه می¬گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می¬دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست ... .
در همان جلسه¬ای که گفتگو می¬شود، سقراط آخر صحبت می¬کند. او به چند نکته توجه دارد. یکی این¬که آدم وقتی عاشق کسی بشود، زندگی او مشروط می¬شود، یک چیزی می¬گیری، چیزهایی را از دست می¬دهی، وابسته، محدود و برده می¬شوی، حال جالب است که بعدها حرف¬هایی که فیلسوفان گفتند، سقراط می¬گوید.
عرض کردم عشق رومانتیک برای قرن هیجدهم است، ولی ریشه¬اش در حرف¬های اریستوفان است. سقراط می-گوید: وقتی شما به یک شخص زیبا عشق بورزید و بگویید این زیباست، خب زیباتر از او هم وجود دارد، بگویید چون او این صفات را دارد، فلان ویژگی را دارد، مثلاً من عاشق چشمانش، قد بلندش هستم. این¬ها تفاوت¬های فرهنگی هم ملاک است که چه قیافه¬ای، با چه ویژگی¬هایی، در چه دوره¬ای بیشتر پسند می¬شده؟ مثلاً قلمی باشد، سبزه یا سفید باشد و ... سقراط می¬گوید به¬عنوان مثال «الف» این ویژگی را دارد، یک کسی پیدا می-شود بیشتر ویژگی الف را دارد یا ویژگی¬ای که الف دارد، ب هم دارد.
یار ما این دارد و آن نیز هم
بنابراین سقراط می¬گوید این نوع عشق، یعنی عشق رومانتیک، مشروط و موقت است. چهره که باز عوض بشود، عشق شما کم می¬شود، دیگری می¬آید جای او، قابل کم و زیاد شدن است. شما وقتی قصه کنیزک و پادشاه را در نزد مولانا جلال¬الدین بخوانید، همین است:
بود شاهی در زمانی پیش ازین
ملک دنیا بودش و هم ملک دین
اتفاقا شاه روزی شد سوار
با خواص خویش از بهر شکار
یک کنیزک دید شه بر شاهراه
شد غلام آن کنیزک پادشاه
مرغ جانش در قفس چون میطپید
داد مال و آن کنیزک را خرید
چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیزک از قضا بیمار شد
آن یکی خر داشت و پالانش نبود
یافت پالان گرگ خر را در ربود
کوزه بودش آب مینامد به دست
آب را چون یافت، خود کوزه شکست
شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست
گفت جان هر دو در دست شماست
جان من سهلست جان جانم اوست
دردمند و خستهام، درمانم اوست
هرکه درمان کرد مر جان مرا
برد گنج و در و مرجان مرا
جمله گفتندش که جانبازی کنیم
فهم گرد آریم و انبازی کنیم
هر یکی از ما مسیح عالمیست
هر الم را در کف ما مرهمیست
گر خدا خواهد نگفتند از بطر
پس خدا بنمودشان عجز بشر
ترک استثنا مرادم قسوتیست
نه همین گفتن که عارض حالتیست
شما دیدید این¬جا پادشاه، کنیزک را می¬خرد و می¬آورد. کنیزک بیمار می¬شود، بعد می¬فهمد که این عاشق است، عاشق یک زرگر. البته خیلی عجیبه! مولانا در اولش می¬گوید:
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقل حال ماست آن
تمام مثنوی مولانا زیبایی¬اش به همین است. طوطی و بازرگان، پیر چنگی، عاشق صدر بخارایی و ... همه¬اش داستان تک تک ما آدم¬هاست. بعد دستور می¬دهند آن زرگر را میآورند و خلاصه می¬گویند به او خلعت می¬دهیم و بعد به او زهر می¬دهند. این¬جا مولانا می¬خواهد از آن عاشقی که قابل خرید و فروش است و از آن عشقی که می¬شود عوضش کرد، بگوید. بعد آخرش می¬گوید:
عشق آن زنده گزین کو باقی است
کز شراب جان فزایت ساقی است
سقراط هم حرفش همین است. می¬گوید زندگیِ معنادار، آن زندگی است که یک کسی شما را قال نمی¬گذارد، تکیه¬گاه شما باید ثابت باشد. شما باید به کسی اعتماد کنید که به اصطلاح، شما را یک دفعه دور نزند، سر کار نگذارد، نامرد نباشد، غروب کننده نباشد به تعبیر قرآن: «انا لا احب الافلین»، عشقی که همیشگی است، عشقی که هست، عشقی که نامشروط است، عشقی که کاسب¬کارانه و سطحی و بده بستان نیست. سقراط هم مسأله¬اش همین هست. می¬گوید آدم¬ها و ارزش آن¬ها، زیبایی¬شان، قرار و مدارهای¬شان محدود است. لذا سقراط یک نردبان تصویر میکند؛ نردبان عشق. عشق انسان به انسان را اصلاً محکوم نمی¬کند. من هم تابع سقراط هستم. اول خدمت شما گفتم تجربه¬ی عشق، یکی از زیباترین تجربه¬هاست و بعضی از آدم¬ها این شانس را دارند که عاشق بشوند. بعد بعضی از آدم¬ها، عاشق آدمی می¬شوند که شایسته¬ی عشق ورزیدن است و بعضی از آدم¬ها هم عشق گرمابخش زندگی آن¬هاست. ولی حرف مهم سقراط این است که می¬گوید این¬جا نمانید، می¬گوید بالا بیایید، فقط این زیبا نیست، نگاه کن این هم زیباست، آن هم زیباست، شما می¬خواهید عاشق کدام¬شان بشوی؟ بعد می¬گوید زیبایی جسم و زیبایی روح و زیبایی ایده¬ها داریم، می¬گوید بیاید بالا، بالاتر و بالاتر.
ای دوست شکر بهتر یا آنک شکر سازد
خوبی قمر بهتر یا آنک قمر سازد
و در اشعار دیگر می¬گوید:
باده دُردآلودتان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند!
هرکسی پیش کلوخی جامه چــاک
کان کلوخ از حسن آمد جـرعـه¬ناک
کم¬کم وارد بحث خودم می¬شوم. مولانا جلال¬الدین حرفش این بود، می¬گفت: تو عاشق هرکسی بشوی، همان می-شوی. از این حرف¬های سقراط و سارتر و کانت و این¬ها را بریزیم دور، برویم سراغ مولانا. (شما از ارادت بنده نسبت به مولانا خبر دارید.) یکی از حرف¬هایی که مولانا می¬زد همین بود. می¬گفت: آدم، عاشقِ هرکسی بشود، همان است. در روایت داریم: «قَدْرُ الرَّجُلِ عَلَی قَدْرِ هِمَّتِهِ»، شما کی هستید، تعلق¬تان چیست؟ ارسطو می¬گفت: دوست انسان، منِ دوم انسان است. شما کی هستید؟ همانی که عشق شماست. لذا مولانا جلال الدین معتقد بود که اگر شما می¬خواهید بزرگ بشوید، باید عشقتان بزرگ باشد. می¬گفت: یک بازِ شکاری می¬خواست موشی را شکار کند. این موش است و باز هم داریم که بر شانه¬ی شاه می¬نشیند و به اصطلاح، شکار می¬کند. شکار آدم باید بزرگ باشد. عشق تعلق است، باید هم باشد، ولی تعلق به چه کسی؟ ما خودمان را قربانی می¬کنیم، لحظات¬مان، عمرمان، هستی¬مان را و مثل یک شمعی میسوزیم و تمام می¬شویم، ولی برای چه کسی؟ شما نگاه کنید علی¬ابن ابی¬طالب می¬گوید: «إنّقوماً عبدوا الله رغبةً فتلک عبادة التّجار وإنّ قوماً عبدوا الله رهْبةً فتلک عبادة العبید وإنّ قوْماً عبدوا الله شُکراً فتلک عبادة الأحرار» (نهج البلاغه/ حکمت 237)
بعضی¬ها خدا را می¬پرستند «طمعا» به خاطر بهشت و «فتلک عباده التّجار» بعضی¬ها خوفاً «تلک عباده العبید» در حالی که علی¬ابن ابیطالب می¬گوید عده¬ای خدا را می¬پرستند چون خدا زیباست. «تلک عباده¬الاحرار» عبادتِ آزادگان. عشقت هرقدر زیبا باشد، به همان اندازه روحات زیبا می¬شود. عشق شما هرچی بزرگ باشد، شما بزرگ می¬شوید. آدم با عشقش یکی می¬شود، یک دنیا می¬سازد، یک هویت و تولد تازه. شما بعضی وقت¬ها نزد عشق با یک آدم نامرد می¬بازید، دو حالت دارد، یا شما هم نامرد می¬شوید، یا این¬که به اصطلاح، سر خورده میشوید و سرشکسته و نابود و افسرده می¬شوید، یعنی یکی عاشق کسی می¬شود که پست و رذل است، یا او هم پست و رذل می¬شود یا این¬که بعد می¬فهمد خطا کرده. سخنی که این¬جا وجود دارد بحث سخن مقدس است. عشق به خدا این است که تمام این زیبایی¬ها از کجا آمده؟ چیزی که افلاطون می¬گفت. عشق به زیبایی تعلق می¬گیرد.
پرسش: این زیبایی از کجا آمده؟ صورت¬گر این زیبایی¬ها کی هست؟ این همه تجلی زیبایی و این همه شکوه که در جهان وجود دارد، از کجا آمده؟ باید برویم سراغ اصل و سرچشمه. اتفاقاً آن عشقی که گشاینده است و ما را بالا می¬برد، آن عشقی که در حقیقت ماندگار هست، عشقی که گرما و حرارت می¬بخشد، آن عشق به خداوند است. بارزترین نمونه¬ی این عشق، خود مولانا جلال¬الدین است. او می¬گفت: در زندگی من چیزی به نام غم وجود ندارد.
باده غمگینان خورند و ما ز می خوش¬دل تریم
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
تعبیری است که خود مولانا به کار می¬برد می¬گفت: در زندگی ما غم و گلایه وجود ندارد.
عاشقم بر لطف و قهرش من به جِد
ای عجب من عاشق این هر دو ضِد!
در بلا هم میچشم لذّات او
ماتِ اویم ، ماتِ اویم ... ماتِ او
وقتی دستان سرد ما در میان دستان سرد یکی قرار می¬گیرد که عین صدق است، سرچشمه¬ی صدق، صفا و سرچشمه قدرت هست، شما وقتی عشق¬ات قادر مطلق است، قوی می¬شوی. معذرت می¬خواهم این¬جوری مثال می¬زنم، مثل این¬که عشق آدم تریلیاردر باشد. وقتی که شما متصل به کُر شدی، متصل به دریا شدی، از کی می-ترسی؟ چه غمی داری؟ چرا باید آدم بترسد؟ ما باید عشق را انتخاب کنیم و وقتی که عشق را انتخاب می¬کنیم در حقیقت زندگی ما با عشق دگرگون می¬شود. تمامی حرفی که انبیا (پیامبران) و آدم¬های بزرگ آمدند گفتند این است که «بیایید بالا». البته معنایش آن نیست که آن عشق زلال انسانی را از دست بدهیم. نه، مقصود این است که در او متوقف نشویم. یک کسی البته می¬تواند هم عشق رومانتیک داشته باشد و هم عشق مقدس، هیچ اشکالی ندارد. علی¬ابن ابیطالب هم به حضرت زهرا(س) عشق دارد و عاشقِ هم هستند، اما به خداوند هم عشق دارد. به قول ابن¬حدید معتزلی: سرچشمه¬ی عرفانِ عشقی، علی ابن ابیطالب هست.
به او می¬گویند تو خدا را دیدی؟ چون یکی از مشکلاتی که در بحث عشق می¬گویند این هست، می¬گویند آدم تا معشوقش را نبیند که عاشقش نمی¬شود، یک نگاه باید بکنی. به علی (ع) میگوید یا علی تو خدا را دیدی؟ این جمله را فقط علی ابن ابیطالب می¬تواند بگوید: «انی لم اعبد ربا لم اره» خدایی که ندیدم را که نمی¬پرستم! کسی جرأت ندارد این جمله را بگوید! دیدم و عاشقش شدم. به نظر من عرفان یعنی همین. آن وقت این نوع عشق:
چون که صد آمد نود هم پیش ماست.
ما عاشق جلوه¬ها و زیبایی¬های خدا می¬شویم. در همین عشق¬های انسانی وقتی معشوقت را دوست داشته باشی، خرج او را هم دوست داری، لباسی که دوخته، هدیه¬ای که داده را هم دوست داری. وقتی انسان به صاحبِ هستی، نقاش و طراحِ هستی، عاشق شود، به فعل او هم عاشق می¬شود، به تمام انسان¬ها و بنده¬های خدا عاشق می¬شود، چون جلوه و بنده¬ی خدا هستند.
این رخ رنگ رنگ من هر نفسی چه میشود
بی¬هوسی مکن ببین کز هوسی چه میشود
دزد دلم به هر شبی در هوس شکرلبی
در سر کوی شب روان از عسسی چه میشود
هیچ دلی نشان دهد هیچ کسی گمان برد
کاین دل من ز آتش عشق کسی چه میشود
آن شکر چو برف او، وان عسل شگرف او
از سر لطف و نازکی از مگسی چه میشود
عشق تو صاف و سادهای بحر صفت گشادهای
چونک در آن همیفتد خار و خسی چه میشود
از تبریز شمس دین دست دراز میکند
سوی دل و دل من از دسترسی چه میشود
شما نگاه کنید غزلیات (فرق است بین غزلیات و مثنوی) چرا غزلیات این¬قدر گرم است؟ الآن در همین دستگاه-های موسیقی، غزلیات را که می¬خوانند چه غوغایی هست؟ به این دلیل است که این غزلیات برای عشق به خداست، تجربه¬ی عشق است. این غزلیات بیان بی¬واسطه¬ی تجربه¬ی عاشقانه است.
عاشق شده¬ای ای دل، سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی، آن جات مبارک باد
از هر دو جهان بگذر، تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند: تنهات مبارک باد
ای پیش رو مردی! امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی! فردات مبارک باد
کفرت همگی دین شد، تلخت همه شیرین شد
حلوا شده کلی، حلوات مبارک باد
در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینۀ بیکینه! غوغات مبارک باد
این دیدۀ دل¬دیده اشکی بُد و دریا شد
دریاش همیگوید: دریات مبارک باد
ای عاشق پنهانی! آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی! بالات مبارک باد
ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده، پرهات مبارک باد
خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی! کالات مبارک باد
مولانا متوجه شد یک تولد تازه پیدا کرده، دید بال درآورده، شمس تبریزی کیه؟ به گرد پایش نمی¬رسید. گفت: هزارن شمس در درون من روییده.
ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد
این به برکت عشق است، آدم بال پیدا می¬کند، پرواز می¬کند. زندگی بی¬معنی زندگی¬ای است که یک یا چند تا چیز داری بفروشی، همه¬اش هم چرتکه بیندازی که چه¬قدر شد؟ چه¬قدر نشد؟ حالا تریلیاردر باشد، میلیاردر باشد، هرچی! همه¬ فکرش این هست که من این را از دست فلانی بقاپم، نگذارم این پروژه را فلانی ببرد، این مال من است. این را بزنیم، آن را این¬جوری خراب کنیم، او را تخریب¬اش کنیم، همش دعوا و جنگ است.
ما چه¬قدر وقت داریم بجنگیم؟ ما آمده¬ایم لذت ببریم، لذت عمیق. آمده¬ایم درک کنیم و بفهمیم. ما انسانیم، پلنگ و گرگ که نیستیم. بعضی آدم¬ها این¬قدر خطرناکند که احساس می¬کنی هرچه زودتر باید از کنارشان رد شوی. می¬گویند اول صبح هفت تا قل («قل اعوذ برب الفلق» «قل اعوذ برب الناس» و ...) را باید خواند.
وقتی عشق داشته باشی، روح شما را زیبا و با طراوت می¬کند. شما نگاه کنید به آدم¬های زلال، صاف، دارای ایمان واقعی، نه ایمان کاسب¬کارانه، نه ایمانی که می¬خواهد با آن دکان بزنه. نه! ایمان زلال و صادقانه. همان ایمانی که شبان در قصه¬ی موسی و شبان دارد. اتفاقاً تولستوی آخرای آناکارنینا خیلی معروف شده بود. اصلاً صف میبستند رمان¬هاش را می¬خریدند. وضع مالی¬اش توپ توپ بود. زنش را خیلی دوست داشت، 11 تا بچه داشت، مالک بود، در روسیه چندین آبادی داشت، خیلی هم قوی¬اندام بود و هرساعت شکار می¬رفت. ولی یک-دفعه متوجه شد، خوب مرگ همه این چیزها را از من می¬گیرد. به قول خودش می¬گوید یک نوع توقف. آخرهای آناکارنینا دیگر نمی¬توانست ادامه بدهد. بعد شب¬ها می¬رفت می¬دید کشاورزهایی که برای او کار می¬کنند چه¬قدر راحتند. می¬گویند، می¬خندند، مثلاً خیلی زلال عبادت و نیایش می¬کنند و بعد شب¬ها روی همین خرمن¬ها می-خوابند. از خودش پرسید این¬ها چرا این¬قدر شاد هستند؟
مشکل چی هست که ما شاد نیستیم؟ اتفاقاً عبادتی که به آدم شادی ندهد یک جاییش گیر دارد. اگه شما عاشق باشی، عشق به شما شادی می¬دهد و شما را گرم می¬کند.
مولانا هم می¬گفت:
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
عشقی که مثل خورشید است. تولستوی متوجه شد که آن¬ها (کشاورزها) دو تا ویژگی دارند: یکی این¬که یک رابطه¬ی خیلی خوب، خیلی زلال و صاف با خدا دارند، خیلی رابطه¬ی دوستانه، و دیگر این¬که یک رابطه¬ی خیلی زیبا هم با طبیعت دارند. متأسفانه در دوران مدرن هر دو را از ما گرفتند.
عشق معانی و مراتب مختلفی دارد. از عشق به فرزند و عشق به وطن و عشق به یک آرمان. این¬ها را در بر می-گیرد تا عشق اروتیک، تا عشق رومانتیک، تا عشق مقدس. به تعبیر علی ابن ابیطالب. «اِنّ هذهِ القلوبَ اوعیةٌ فخیرُها اَوعاهَا» بعضی¬ها ظرف دل¬شان خیلی کوچک و طلب¬شان هم خیلی کوچک هست. به میزانی که معشوق شما بزرگ باشد روح شما بزرگ می¬شود، به قدری که زلال باشد شما زلال می¬شوید، به اندازه¬ای که طلا باشد شما طلا می¬شوید. عرفا آمدهاند به ما بگویند اشکال ندارد عشق¬های اولی و دومی داشته باشید، (نردبان عشق) ولی یادتان باشد عشق اصلی را فراموش نکنید. آمده¬اند به ما بگویند که اویی که باید دوست داشته باشید، خورشید هست.
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر، هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد
که نه اندازۀ توست این، بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است؟
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر، هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانۀ پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر، هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
و زندگی شما می¬شود عشق، بعد می¬شوید مثل علی ابن ابیطالب که چه شمشیر می¬زد، چه در دارالخلافه بود، چه چاه می¬کند، چه به گل می¬رسید، چه نیایش می¬کرد، چه افکار بلند فلسفی می¬گفت، همه¬اش عشق بود. آن وقت آدم آخر کار نمی¬گوید ای کاش جور دیگری زندگی میکردم! زندگیِ معنادار یعنی زندگی¬ای که ارزش زیستن دارد.
در زندگی اگر عشق باشد، معنادار می¬شود، ولی باز برمی¬گردم به حرف اولم که: «عشق به چه کسی؟» این خیلی مهم است و «چگونه عشقی؟»
در هوایت بیقرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل از عاشقان میخواستند
جان و دل را میسپارم روز و شب
تا نیابم آن چه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
میزنی تو زخمه و بر میرود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب
ساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
میکشم مستانه بارت بیخبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب
تا بنگشایی به قندت روزهام
تا قیامت روزه دارم روز و شب
چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب
تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عیدوارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز بعد
روز و شب را میشمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب