قالَتْ (علیها السلام): مَنْ اصْعَدَ إلیَ اللّهِ خالِصَ عِبادَتِهِ، اهْبَطَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ لَهُ افْضَلَ مَصْلَحَتِهِ. حضرت زینب (س): هرکس عبادات و کارهای خود را خالصانه برای خدا انجام دهد، خداوند بهترین مصلحتها و برکات خود را برای او تقدیر مینماید
بسم الله الرحمن الرحیم
من در ابتدای سخنم ابیاتی را از استاد شفیعی کدکنی خدمت شما می¬خوانم:
کمترینتحریریازیکآرزوایناست
آدمیراآبونانیبایدوآنگاهآوازی ...
درقناری¬هانگهکن،درقفس،تانیکدریابی
کزچهدرآنتنگناشانباز،شادی¬هایشیریناست
کمترینتصویریازیکزندگانی،
آب،
نان،
آواز،
ورفزون¬ترخواهیازآن، گاهگهپرواز
ورفزون¬ترخواهیازآن، شادیآغاز
ورفزون¬تر،بازهمخواهی،بگویمباز...
آنچنانبرمابهنانوآب،اینجاتنگسالیشد
کهکسیدرفکرآوازینخواهدبود
وقتیآوازینباشد
شوقپروازینخواهدبود...
عمده همان عبارتی هست که میگوید «کمترین تصویری از یک زندگی، آب، نان، آواز، ور فزونتر خواهی از آن،گاهگه پرواز، ور فزونتر خواهی از آن، شادی آغاز»؛ آبونان، آواز و پرواز و شادی آغاز.
درباره این شعر باید حرف زد مخصوصاً در مورد عبارت«شادی آغاز». که زندگی بدون شادی آغاز،بیمعناست. شادی آغاز شاید به یک معنا آن شادیای هست که بچهها دارند و این شادی که خیلی زلال و صاف است. در حقیقت شادیای هست که عمیق است.
بحثی که امروز داریم راجع به کار است. بعضیها معتقدند کار معنابخش به زندگی است و آدم بیکار، پوچ و تهی است. بعضیها معتقدند که برعکس؛ اتفاقاً یکی از چیزهایی که زندگیِ آدم را پوچ میکند، کار است؛ کار سخت و طاقت¬فرسا و تکراری و کُشنده و طولانی؛ آدم را میپوساند و نابود میکند. بههرحال یکی از بحثهایی که وجود دارد این است که ما چرا کار میکنیم و چه نیازی به کار داریم؟ آیا یک اجبار هست یا یک اجبار نیست؟
ارسطو میگفت:«انسان کار میکند،همانطور که جنگ مقدمهی صلح است، کار مقدمهی فراغت است.» اگر ما دقت کنیم، زندگی ما معمولاً یکبخشی از آن کار است؛ الآن هم همینطور است؛ مثلاً ساعتهایی را کار میکنیم؛ بعد از آن خانه میرویم یا استراحت میکنیم. معمولاً اینطور هست که: کار، استراحت، تفریح.
یک مفهومی داریم به نام مفهوم «فراغت» یا مفهوم «تفریح» با تعابیر مختلفِ تفرج و تعابیری از این قبیل. بعضیها می¬گویند برعکس، معنا در حوزهی تفریح است. بعضیها می¬گویند نه، معنا در حوزهی کار است.
ارسطو چه آدم عجیبی هم بوده واقعاً؛ انسان وقتی آثار ارسطو را می¬خواند، «اخلاق نیکوماخوسی» را می¬خواند، احساس می¬کند که با یک فیلسوف قرن بیستمیِ درگیرِ مسائل مدرنیته روبهرو هست. او می¬گوید همانطور که جنگ برای صلح است، کار برای تفریح است. معنی این حرف چیست؟ معنی این حرف این است که (معنا در قلمرو تفریح(تفریح به معنای وسیع کلمه) است؛یعنی آن ساعاتی که برای خودت است و خودت هستی و با عشق خودت زندگی می¬کنی، یا مثلاً مسافرت میکنی، اینها لحظات خودت است. برای خودت یک موسیقی گوش میدهی، در خلوت خودت مینشینی و یکچیزی را میآفرینی، شعر میگویی. و به عبارت دیگر آن لحظاتی است که لحظهی اجبار نیست.
توضیح خواهم داد که مفهوم کار در دلِ خودش یک نوع ضرورت دارد، یک نوع اجبار دارد، یک نوع تحمیل دارد، یک نوع کار فیزیکی دارد و اموری از این قبیل.
اینیک مقدمه¬ای بود که عرض کردم. معمولاً ما مدتها سَرِ یک کاری میرویم، بعد بازنشستمیشویم و حکم بازنشستگی را می¬زنند؛ بعد فکر میکنیم زندگی چه قدر پوچ شده،آدمهایی که بازنشست میشوند، تصور میکنیم و برداشت میکنیم و فکر میکنیم که تمام شد. بعضیها هم که خیلی برایشان سخت است، دورهی بازنشستگی افسرده میشوند. بعضی¬ها حتی از این هم بدتر، یعنی اگر یکدفعه آنها را بازنشست کنند، ممکن است خداینکرده دق و سکته هم بکنند.
درهرصورت احساس این است که دورهی بازنشستگی، دورهای هست کهآدمهاتمامشدهاند. چونکه خلاص شدهاند؛ به علاوه یک وضعیت پارادوکسیکالو پیچیدهایهم هست. مثلاینکه آدم در دورهی بازنشستگی ازیکطرف وقت زیادی دارد، ازیکطرف دوست دارد از زندگی لذت ببرد و از طرفی میبیند که نمیشود. دوباره برمیگردد به گذشته و مطالعهی گذشته و نقد گذشته و اینکه ایکاشاینطورنمیشد!ایکاشاینطورمیشد! آیا واقعاً اینطور است یا خیر؟ اساساً ما چرا کار میکنیم؟ و چرا کار اینقدر برای ما مهم است؟ و کار چه نسبتی بامعنا دارد؟ کار چه نسبتی باسعادت ما دارد؟
من اینطور به شما بگویم که شما در اولین برخورد با یک نفر که او را نمیشناسید از کارِ او میپرسید، مثلاًبناست با یک نفر ناشناس برای چند ساعتهمسفر باشید. کنار شما نشسته است.بهعنوانمثالمیپرسید شما کجایی هستید؟ دومینیا سومین سؤال و شاید هم اولین سؤال این است که شما چهکاره هستید؟ چهکارمیکنید؟ کار شما چیست؟
دیدید که وقتی یک کسی از دنیا میرود، اطلاعیه میزنند: بزرگ خاندان فلان، بعد اسم شغلش را مینویسند؛ وکیل پایهیک دادگستری، نماینده مجلس، عضو فلان شورا، قاضی، پزشک و این¬طور چیزها.
شما وقتی میخواهید ازدواج کنید، یا برای پسرت، دختر بگیری یا حتی الآن فرض کنید که میخواهیدیکجایی را اجاره کنید(مستأجر شوید)؛ میگویند ایشان چهکاره است؟ چهکارمیکند؟
چرا اینجوری هست؟ چون به نظر میآید کار هویت ما را تعیین میکند. به یک معنا پس و پشتِ این حرفها این است که تو به من بگو چهکارهای تا من به تو بگویم هستم یا نه. تو به من بگو چهکارهای تا من بدانم با تو چگونه تعامل کنم، یا نسبتم را با تو تعیین کنم. تو به من بگو چهکارهای تا من ببینیم میشود به تو اعتماد کرد یا نمیشود به تو اعتماد کرد.
چرا اینطور است؟ چون ماهیت کار، هویتِ ما را تعیین میکند.
در همین جلسهی ما، ممکن است آدمهایی که هستند،هرکدام یک کاری داشته باشند، من اگر یک کاری را اسم ببرم ممکن است مثلاً کسی بگوید آقا این میخواهد تخریب کند و توهین کند. ولی خیلی شما ازاینجهت برایتان متفاوت است؛ برای ما هم متفاوت است. ما کار را میآفرینیم و کار هم ما را میآفریند؛ البتهاینطور نیست که کار مثل یک ماده خامی باشد که ما آن را میتراشیم و میآفرینیم؛ نه؛ ما هم آفریده میشویمبهوسیلهی کار.
یک رابطهیدیالکتیکی بین ما و کار وجود دارد. بعضیهاگفتهاند که مثلاً فلان مشاغل مکروه است؛ حالا مشاغل حرام که حرام است. اساساً ما مشاغل مکروه داریم. در یک جامعهایممکن است همان شغل مکروه با عنوان ثانوی ضرورتِ بالغیر یا وجوب ثانوی پیدا کند. چون کسی نیست و آن کار را باید یک نفر انجام دهد و نیاز مردم است. مثلاً وقتی یکسره حیوان سر میبُرید. این کار در وجود شما یک اثری دارد؛ یا مثلاً وقتی شما سر و کارت با آدمهایی هست که این آدمهاخلافکار هستند، دروغگو هستند، خشن هستند، روی شمااثر میگذارد.
نیچه یک حرف عجیبی دارد؛ میگوید کسی که با غول و دیو پنجه درمیافکند، باید مواظب باشد که خودش هم غول نشود.
پس اولین نکتهای که من میخواهم خدمت شما بگویم، این است که این نگاهی که ما راجع به کارداریم که؛«آدمها شخصیت مستقلی دارند و ربطی به کارشان ندارد»، این نگاه، نگاه اشتباهی است. به یک معنا آدمی چیست یا کیست؟ آدمی آن کاری است که میکند. چنانکه در قرآن کریم نیز آمده: «لیس للانسان الا ما سعی». اتفاقاً در تعریف قرآن اگر دقت کنید، واژهی «سَعی» را آورده و سعی یعنی آن کاری که انسان در آن تأمل و التفات دارد، چون ما یک «کار» داریم که همینطورناخودآگاه از ما سر میزند و بهاصطلاح بالاجبار است؛ اما «سعی» یعنی کاریکه با توجه و با التفات و با اعتماد صورت میگیرد.
اول یک تعریفی از کار برای شما ارائه کنم. الآن من چیزی را ازاینجا برداشتم؛ اینیک فعل، یک اکشن و یک کار است. مثل فعل نفسانی (جوانحی) و فعل عملی (جوارحی). مقصود ما از کار این نیست. کاری که اینجا داریم از آن سخن میگوییم، کار به مفهومی است که در جامعهشناسی یا در انسانشناسی یامردمشناسی به کار میرود. منظور ما از کار در اینجاjob به معنی شغل است، این کار موردنظر ماست، نه کار به مفهوم فلسفی. چون شما همینطور بنشینید هم خودش یک کار است. سکوت کنید هم یک کار است؛ حرف بزنید هم یک کار است. این کار به مفهوم فعلِ اختیاری است؛ فعل اختیاری یک مبادی دارد و مبادی فعل اختیاری عبارت از تصور فعل،تصدیق فعل و میل به فعل هست، من میخواهم یک لیوان آب بخورم؛ اول تصور میکنم، بعد پیدا میکنم، بعد میل پیدا میکنم، بعد میل من شدید میشود و ... این معنا و فعل فلسفی خیلی موردنظر من نیست.فعل در مفهوم جامعهشناسی یا انسانشناسیموردنظر من است. بله در اینجا مقصود از کار، همان شغل است. مثلاً میگوییم پزشک است، معلم است، نویسنده است، وکیل است، مقصود از کار در اینجا این نوع کار است. اگر بخواهیم این کار را تعریف کنیم، میگوییم این کار معمولاً یک نوع تخصص نیاز دارد و انسان بهتدریج این تخصص را پیدا میکند.
در روزگار کودکی با خانواده و مرحوم پدرم در روستا زندگی میکردیم؛ پدرم آن موقع آهنگرِ روستابود. آهنگر به مفهوم وسیع کلمه؛ یعنی چاقو، تبر، تیشه، و همه نیازهایی که آنجا داشتنددرست میکرد، مثلاً اگر اسلحهایخراب میشد درست میکرد، نمیدانم چه طوراینها را یاد گرفته بود؟ مثلاً اسلحهی شکاری که خراب میشد، درست میکرد،یااز انواع کُلت که سوزنش یا چیز دیگرش خراب شده بود تا اسلحهی پیچیدهتر را، خودش دقیق مینشست و اول خوبروی آن فکر میکرد، سیگار هم میکشید و تأمل میکرد و بعد قشنگ آن را میساخت.
کار، معمولاً اینطور است، یک نوع مسؤلیت است و معمولاً بخش عظیمی از زندگیِ ما را دربر میگیرد. بعضیهاگفتهاندکار آن چیزی است که در مقابلش انسان پول میگیرد و شغل محسوب میشود. این نکتهی اول.
نکته دوم این است که کار در دنیای جدید با کار در دنیای قدیم خیلی متفاوت است. الآن بسیاری از کارهایی که ما انجام میدهیم، مثلاً همین تدریس دانشگاهی که من دارم، به یک معنا در مقابل کار به آن مفهومی که در جامعهی آتن بوده یا در جامعهی سنّتیِ خودِ ما بوده، این کار یک طور فراغت شمرده میشود. این کاری که الآن ما میکنیم، این حال است در مقابل آن کاری که آنهامیکردند. شما الآنیک برگه را میدهید به یک کارمند همینطور نیم ساعت باید بایستید که آن نگاهت کند. بعد برگه را ببیند، بعد میخواهد برود سیستم و شماره بزند وتأیید کند. در جامعهی قدیم و در جامعهی سنتی، کار بیشتر به صورت کارِ بدنی و کارِ شاق است. مثلاً حتی کاردر انگلستان قرن نوزدهمهم کار شاق بوده است.من یک آماری آوردهام؛ مثلا در سال 1833 کهقانون کار در اروپا (در انگلستان)در جهت کاهش ساعت کار تصویب شد، در انگلستان، ساعت کار برای کارگران بالای 13 سال روزی 12 ساعت؛ از پنج و نیم صبح تا هشت و نیم شب، برای کودکان تا 13 سال روزی 9 ساعت، کار اجباری بود.
اتفاقاً این همان داستانی است که مارکس وقتیکهکارخانههای انگلستان را موردمطالعهقرارداد کتاب کاپیتال را نوشت و گفت نظام سرمایهداریبیرحمترین، خشنترین، غیرانسانیترین و در حقیقت یکی از سبوعانه-تریننظامهایی است که تاریخ بشر به خودش دیده است. این نوع زندگی و این نوع کار به «ازخودبیگانگی»میانجامد. بعد برای شما توضیح میدهم که اساساً ازخودبیگانگی که مارکس میگوید یعنی چه؟ یعنی دقیقاً شیرهی جان آدم را میگیرند، وجود آدم و خودِ آدم را از آدم میگیرند و مصرف میکنند و در دورهی بازنشستگی تفالهی آن را دور میاندازند. در این نظام شخص برای کسی کار میکند که او را نمیشناسد. وحشتناک باید کارکند، مثل یک ماشین باید کارکند، کارِبیرحم، خشن، خشک، عبوس، در ساعتهای طولانی، اینجا بود که مارکس به معنای عجیبِ کلمه، بحث استثمار را مطرح کرد.
ببینید ما که بدون کار نمیتوانیم زندگی کنیم. اصلاً بعضیهامیگویند ما آمدهایم کاری کنیم. ما برای چه آمدهایم؟ من اگر دقیقاً بخواهم خدمت شما بگویم پرسش از معنا درباره چه هست؟ ما برای چه آمدهایم؟ ما را برای چه آوردهاند؟ مأموریت ما چیست؟ کار ویژهی ما چیست؟ ما آمدهایمچهکار کنیم؟ ارسطو میگفت انسان حیوان ناطق است.بعضیهامیگویند انسان حیوانی است که کار میکند. اینقدر کار میکند تا بمیرد.
در فرهنگ دینیِ ما واقعاً انسان تابع کار و چگونگیِ کاری است که انجام میدهد. کاری که انسان انجام میدهد، جایگاه انسان را تعیین میکند و انسان بودن انسان را تعیین میکند. اساساً نمرهای که به ما داده میشود، بر اساس کارهایی است که انجام میدهیم.
یکی از فیلسوفان این قرن، کانت است که میگفت: کار یک اجبار نیست! ببینید یکوقت هست که میگویید کار ضرورت دارد، ما باید کار کنیم! چرا باید کارکنیم؟ چون احتیاج به پول داریم. برای چه به پول احتیاج داریم؟ برای اینکه خانه بخریم، ماشین بخریم، غذا داشته باشیم، ازدواج کنیم، تفریح برویم. بنابراین کار فقط یکمقدمه و ابزار است. یعنی ما کار میکنیم چون میخواهیم به پول برسیم، میخواهیم به پول برسیم چون میخواهیم به خانه و زندگی برسیم.
اتفاقاً راجع به جوامع بدویِ بومیان استرالیامیگوینداینها مردمان مرفهی بودند. چرا مردم مرفهی بودند؟ چون طرفمیرفت یک شکارمیکرد، تا دو سه روز برایش کافی بود. اینها وقتی تنها دو سه ساعت کار میکردند، به لحاظ وقت مرفه بودند، مرفه به لحاظ وقت، نه مرفه به لحاظ پولی. اتفاقاً میگویند آدم در جامعهی اولیه که مستقیم با طبیعت ارتباط داشته، خیلی خوشتر بوده است. وقتِ فراغت بیشتری داشته است؛ میرفته شکار میکرده،بقیهاش هم عشقوحال و تفریح بوده. اصلاً در کتابیمیگویداینهاهیچگاه دو سه روز پشت سر هم کار نمیکردند و روزی هم که کار میکردند، دو سه ساعت بیشتر کار نمیکردند. میدانید که در جامعهی آتن 170 روز فستیوال (جشن) داشتند.(البته در همان روزهایی که فستیوال و جُنگ داشتند، بردهها کار میکردند. اتفاقاً اینها باید فولتایم کار میکردند.)اینکه شما میبینید کسی مثل سقراط در کوچههامیگردد، مگر کار و زندگی نداشته؟ واقعاً کار و زندگی نداشتند، عشقوحال بوده، کِیف میکردند برای خودشان.
اگر دیده باشید در همان زندگیِ سادهی عشایری که الآن هست یا مثلاً در زندگیِ سادهای که قبلاً بوده، این دنگ و فنگها نبوده است. الآنمثلاً خودِ ما در تهران!من زمانی که دانشگاه قم بودم، مدتها دوچرخه داشتم. راحت! یا مثلاً میرفتم دانشگاه درس میدادم، سَرِ ظهر یک فوتبال انجام میدادم، بعد برمیگشتم خانه و ناهارمیخوردم، خواب قیلولهای هم انجام میدادم و بعد پنج دقیقهای از خانه تا دانشگاهبرمیگشتم. الآن گاهی اوقات وقتی من از واحد علوم تحقیقاتدانشگاه یا مثلاً از دانشگاه تهرانراه میافتم تا برسم به خانه، دقیقاً گاهی اوقات دو ساعت در ترافیک هستم. اوایل که داشتم دیوانه میشدم،بعد به ذهنم آمد که باید کاری بکنم و یک استفادهای کنم؛ به این نتیجه رسیدم که بهترین کار این است که غزلیات شمس را حفظ کنم.
در جامعهی ابتدایی تعداد مشاغل خیلی محدود بوده، اما طوری که میگویندالآن در یک شهر امروزی 30 تا 40 هزار شغل وجود دارد. کانت معتقد بود که ما یک نیازِ وجودی داریم؛ کار یک عارضه نیست، یک ضرورت نیست. کار مقدمهی درآمد پوشاک و خانه و غذا و اینها نیست. چون اگر اینطور باشد، کسی که سرمایه دارد نیاز به کار ندارد. کار یک نیاز وجودی است. یعنی همانطور که من نیاز دارم بفهمم، همانطور که من نیاز به عشق دارم، همانطور که من نیاز دارم که ارتباط برقرار کنم، همانطور که نیاز واقعی دارم به نیایش، همان طور هم نیاز دارم که کارکنم. اتفاقاً یکی از نکات اصلی همین است که ما چه نیازی به کارداریم؟
در حقیقت ما با کارمان خودمان را محقق میکنیم. روی این عبارت دقت کنید. یکی از اصلیتریننظریههای معناست. معنا، تحقق خود است. زندگیِ معنادار مثل درختی است که سبز میشود، بهاصطلاح بالا میرود، سایه میدهد، به بار مینشیند، میوه و ثمرمیدهد، به این میگویند معنا!در پاسخ به این سؤال که برای چه آمدهایم؟ یکی از نظریهها دربارهیمعنای زندگی میگوید که ما آمدهایم خودمان را محقق کنیم. بعضیهامیگویندآمدهایم عشق بورزیم،بعضیهامیگویندآمدهایم بفهمیم، بعضیهامیگویندآمدهایم که جهان را عوض کنیم، بعضیهامیگویندآمدهایم تاریخ را عوض کنیم،بعضیهامیگویند آمدهایم که چه و چه، آمدهایم برای فرزندانمان کاری کنیم، علم را پیشرفت دهیم، چهکار کنیم، چهکار کنیم! شما اگر از همین جمع بپرسید،یکی میگویدمعنای زندگیِ من بچههایم هستند، یکی میگوید معنای زندگیِ من این کتابی است که میخواهم بنویسم، دیگری میگوید این تز دکتری من است که باید بنویسم. یکی میگوید اگر من نماینده مجلس شوم، اگر رأی بیاورم، زندگی من معنادار میشود. یکی میگوید اگر فلان مبلغ پول داشته باشم، زندگی من معنادار میشود.
ولی یکی از نظریههای اساسی در باب معنای زندگی این است که اگر من بتوانم با آن توانهایی که دارم، با آن استعدادهایی که دارم، این فرصت و مجال را پیدا کنم کهخودم را شکوفا کنم، خودم را محقق کنم، آن سوبژه اُبژه شود، اگر این اتفاق بیفتد من به معنا رسیدهام. بعد هم البته باید خدمت شما بگویم که این تعلق، خود یک امر یکباره نیست؛ یک پروسه است. یک فرآیند است. خود، یک «شدن» است. نه اینکه بگوییم مثلاً به این نقطه رسیدم، این تمام است. نه! اما اگرتوانهای وجودی انسان را در نظر بگیریم که یک انسان بین دو بینهایت است. «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم ثم رددناه اسفل سافلین». یک تعبیری مولانا جلالالدین دارد؛ بسیار تعبیر زیبایی است. میگوید:
گر ساعتی بِبُرّی ز اندیشهها چه باشد/ غوطی خوری چو ماهی در بحر ما چه باشد
ز اندیشهها نخسپی ز اصحاب کهف باشی/ نوری شوی مقدس از جان و جا چه باشد
آخر تو برگ کاهی ما کهربای دولت/ زین کاهدان بپرسی تا کهربا چه باشد
این قسمتش را نگاه کنید چقدر زیباست:
صدبار عهد کردی کاین بار پاک باشم/یکبار پاسداری این عهد را چه باشد
تو گوهری نهفته در کاهگِل گرفته/گر رخ ز گِل بشویی ای خوشلقا چه باشد
از پشت پادشاهی موجود جبرئیلی/ ملک پدر بجویی ای بینوا چه باشد
شاید فکر کنید این تحقق خود یعنی مثلاً من کنکور قبول شوم، یا دکترا بگیرم، یا ثابت کنم من میتوانم پولدار شوم، نه! تو باید شبیه خدا شوی. تو خلیفهی خدا هستی.
از پشت پادشاهی مسجود جبرئیلی/ملک پدر بجویی ای بینوا چه باشد
چه طور من خودم را محقق میکنم؟ کانت میگفت: کار درواقع آن چیزی است که سوبژه را اُبژه میکند، یعنی من افکاری که دارم، نیتهایی که دارم، عشقی که دارم، آرزوهایی که دارم، نقشههایی که در ذهنم هست، برای آنها بجنگم.
ایجانپسندیدهجوییدهوکوشیده/ پرهاتبروییدهپرهاتمبارکباد
خامشکنوپنهانکنبازارنکوکردی/ کالایعجببردیکالاتمبارکباد
یک کاری ما داریم که کارِبردهوار است؛ یک کارِ تحمیلی، یک کارِاز سَرِ اجبار، کاری که درواقع من چون ناچارم آن کار را انجام میدهم. یک دانشجویی داشتم، بندهی خدا رسالهاش هم در مورد کانت بود. یک روز دیدم کنار خیابان ایستاده، گفتم چهکارمیکنی؟ گفت من پارکبان شدم. الآن مثلاً یارو میبینیرشتهاش پزشکی است، پزشک است، در کار ساختوساز است. یکی از دوستان تعریف میکرد پیش یکی از پزشکان معروف رفتم. گفت تا من پیشش بودم فکر کنم قسمت زیادی از کارهای بُرجش را انجام داد؛ این شهردار چه شد؟ آن مجوز چه شد؟ آن فلان چه شد؟
من تعبیر میکنممیگویمیک کارِ اصیل داریم و یک کارِ غیراصیل. کار اصیل آن کاری است که درواقعشمارا محَقَق میکند؛ یعنی وقتی شما آن کار را انجام میدهید و درگیرِ آن کار هستید، آن کار را میآفرینید، یعنی شما آفرینندهی آن کار هستید.دیدهاید که آثار هنری بزرگ، مثلاً یک تابلوکمالالملک، یا شعر آرش کمانگیر که سیاوشکسرایی سروده که همهی وجودش را در آن تیر میگذارد تا مرز ایران و توران را تعیین کند. کار آدم عصارهی وجود آدم است. یعنی آدم باکارش همهی هستیِ خودش را محقق میکند. تمام زیباییهای روحی، تمام دانش، تمام عشقاش، تمام درد او، تمام رنج او در کارش متبلورمیشود. این میشود کارِ اصیل. منیکوقتی در برنامهایمیخواستم انواع کار را توضیح دهم، چون آن برنامه مخاطبان متعدد داشت؛ از آدمهایی در سطوح مختلف، استاد دانشگاه هم هست، آبدارچی هم هست. گاهی وقتهامیبینید آبدارچی میگوید فلانی! من فقط این جملهات را متوجه شدم. من مجبورم برای اینکه بهقولمعروف فلسفه را تا کفِ خیابان بیاورم، بگویم کارِ اصیل و کارِ غیراصیل، کاری که سوبژه را ابژه میکند، کاری که ازخودبیگانهمیکند؛ این راآنهایی که فقط فلسفه میخوانندمیفهمند.
گفتم اگر در فرهنگ خودمان این را تعبیر کنیم، میشود کارِ دل و کارِ گِل. کارِ گِل یعنی کاری که شمارا نابود میکند،کاری که شما را خُرد میکند. میدانید که یونانیها خیلی باکار مخالف بودند؛ در فرهنگ یونانی کار یک ضدارزش بود. از آنجا که جامعهی یونان یک جامعهی طبقاتی بود، آدمهایی که اشرافی بودند یاآدمهایی که پولدار بودند،اصلاً کار نمیکردند. خودِ ارسطو میگوید«کار مثل جنگ است.»آنها اساساً یک تلقی از کار داشتند که کارِبدنی و کارِ برده¬وار بود. می¬گفتند کارِبردهوار انسان را خُرد میکند، کارگر را خُرد میکند، نابود میکند، همهیخلاقیتها را از او میگیرد و نابودش میکند.
وقتی کانت میگوید:«کار یک نیاز وجودی استو ما احتیاج به کارداریم، و باکار هست که به معنا میرسیم»، هر کاری را نمیگوید. معلوم است که کارِ سختِ بدنیِ طولانیِ تحمیلی که تناسبی بااستعدادهای من ندارد، مرا خُرد میکند. شما دریکی از کتابهای داستایوفسکی، اگر اشتباه نکنم در کتاب«خاطرات خانه مردگان»میگوید اگر میخواهید یک کسی را شکنجه کنید، میخواهید حال یک نفر را بگیرید، بدترین جرم، بدترین چیزی که میتوانید به سر او بیاورید، او را مجبور کنید به انجام یک کارِ پوچِ سختِ بیمعنا. اصلاً آنها اردوگاه کارِ اجباری داشتند؟ چرا کار اجباری هست؟ میگویند این سنگها را بشکنید و ازاینجا منتقل کنید به اینجا،مثل فیزیکوسکه محکومشده و خدایان بیرونش کردهاند و یک سرّی گفته و یک رازی گفته، خدایان محکومش کردهاند به یک کار طاقتفرسایِ تکراریِملالآورِ کشنده و پوچ و بیمعنا. هرروز یک سنگی را ببرد نوک کوه، دوباره این سنگ میافتد پایین و روز بعد ببرد بالا.
داستایوفسکی میگوید هیچ چیز از این بدتر نیست. این میشود کارِ اجباری، کارِبردهوار و کارِ تحمیلی. اتفاقاً این نوع کار،ضدِّ معناست. این کار ما را نابود میکند. در مقابل، آن کاری که ما دربارهی آن حرف میزنیم و کارِ اصیل و کارِ دِل از آن تعبیر میکنیم، اساساً کاری است که به من کمک میکندکه خودم را بیابم. این کار مرا زنده میکند.این کار مرا شکوفا میکند، این کار مرا میآفریند. کارِ اصیل و کارِ دِل به این معناستو به قولیمیگوید خداوند اولین کارگر است، چون او آفریننده است، وقتی انسان را میآفریند «فتبارک الله احسن الخالقین» این تعبیرِ کارگر را یکوقت حضرت امام(ره) در مورد خدا به کاربرد. میگویدخدا هم کارگر است.
کار به مفهوم عمیقش جهاد است. «اَلکادُّعَلَیعِیالِهِکَالْمُجاهِدِفیسَبیلِاللهِ» کار به معنای عمیقش، آن چیزی است که مرا میسازد و مرا محقق میکند، در حقیقت من باکارممیآفرینم. البته کار را به معنای وسیع بگیرید. نویسندهای که مینویسد،فیلمسازی که فیلم میسازد و فیلم عمیق میسازد و فیلمی میسازد که مخاطبش را دگرگون میکند، بازیگری که با تمام وجودش بازی میکند؛ خیلی فرق هست بین بازیگری میآید یک بازی میکند و پولش را میگیرد تا بازیگری که با تمام وجودش بازی میکند. یا یک معلمی که مانند یک کارمند به سرِ کار میرود و معلمی میکند تا معلمی که برای خودِ معلم بودن معلمی میکند؛ معلمی یک عشق است.
یکی از چیزهایی که در معنا است، معنای زندگی با آن موجی است که شما ایجاد میکنید. تأثیری که ایجاد میکنید؛ آدمهایی که هیچ اثری ندارند، تماشاگر تاریخ هستند، تماشاگر جامعهی خودشان هستند؛ هیچ وبیمعنا، اما شما به عنوان یک معلم با تکتکآدمهایی که کار میکنید، آن بچه و کودکی که شما باروح او کار میکنید، این ممکن است فردا یک جراح زبردست یا یک سیاستمدار بزرگ یا یک نویسندهی بزرگ شود، یک متفکر درجهیک شود و تو هستی که جاری شدی، این تو هستی! مرحوم آقای طالقانی را خدا رحمت کند، میگفت: اینکه وقتی انسان عملی انجام میدهد و این عمل دهها برابر صواب دارد؛ دلیلش این است که این عمل، عملهای خیر دیگر را به دنبال دارد و خیر و زیبایی تا بینهایت ادامه پیدا میکند. مثلاً وقتی شما به یک خانواده کمکی میکنید یا دست یک انسان را میگیرید، چهبسا همان کمک،آن خانواده و آن انسان را نجات میدهد و بعد نجات آن خانواده دوباره منشأ خیرات دوباره میشود.
کارِ اصیل، آن کارِ آگاهانهیآزادانهای است که وقتی من آن کار را انجام میدهم، خودم را مییابم، خودم را پیدا میکنم، خودم را محقق میکنم. در مقابل، آن کاری که شما از سَرِ اجبار انجام میدهید، «خلق الموت و الحیاه لیبلوکم أیکم أحسن عملاً» یعنیمثلاینکه آمدهایم اساساً همین اتفاق بیفتد، با عمل، و أحسن عملاً. یعنی فرض بفرمایید منی که درس میدهم، منِ پزشکی که پزشکی میکنم، منِ سازندهای که دیوار میسازم، من خودم را در این اثر خودم عینی میکنم، متبلور میکنم، محقق میکنم. شما نگاه کنید مثلاً شمس تبریزی چه خدمتی به بشریت کرده که یک شخص مثل مولانا جلالالدین را به ما تحویل داده است و مولانا جلالالدین با آفرینش شعرش و یک کسی مثل حسامالدینچلبی که بهاصطلاح مولانا به او میگفت:
مثنوی را چون تو مبدأ بودهای/ گر فزون گردد تواشافزودهای.
خیلیها شاعر بودند، خیلیها حرف زدند، خیلیهاگفتند ولی این بارِش است، تبلورِ وجودش است، ریزِش است؛ خیلی فرق میکند. این اصیل است.
ایتقاضاگردرونهمچونجنین/ چونتقاضامیکنیاتماماین
سهلگردانرهنماتوفیقده/ یاتقاضارابهلبرمامنه
چونزمفلسزرتقاضامیکنی/ زرببخششدرسَرایشاهغنی
بیتونظموقافیهشاموسحر/ زهره کی دارد که آید در نظر
بعضیها هستند نه موجی ایجاد میکنند و نه تأثیری میگذارند، نه چیزی میآفرینند. لا یعلمون الحرّ من البِر بودنشان با نبودشان هیچ فرقی ندارد. نقشی ندارند؛ معنا با آن تغییری است که شما ایجاد میکنید؛ تغییر درونی و تغییر بیرونی.
و الا به تعبیر قرآن کریماینقدر آدمهاآمدهاند،خوردهاند،بردهاند ...شما نگاه کنید به ماندگاریِ یک تعبیری کهتعبیر خیلی زیبایی است؛ میگوید:«درخت را از میوهاش باید شناخت».البته این تعبیر از کتاب عهد جدید، یعنیاز انجیل متی گرفته شده است. میوه اگر تلخ یا کال باشد، یک درخت دو تا میوه میدهدکه بهحسب ظاهر مثل هم هستند، ولی یکی زیباستو وقتی آن رامیخوری خوشمزه است و دیگریدر ظاهر عین همان است ولی تلخ و بدمزه است و حالت را خراب میکند. حالا کارِ انسان همان میوهی انسان است. بعضی از کارها ماندگار است، جاودانه است، ساری است، جاری است، مثلا کاری که کرده این است که یک نفر را تربیت کرده، ولی این یک نفر کلّ تاریخ را زیر و رو کرده است.
«کالشجرة طیبه اصلها ثابت و فرعها .... کل حین باذن ربها» . شما نگاه کنید پیامبر گرامی اسلام، ابوطالب را ساخت، فاطمه زهرا را ساخت، ابوذر را ساخت، از قبیله بنیغفار که در ماههای حرام هم گردنه میگرفتند و بهجاییمیرسد که آسمان سایه نینداخت و انسانی راستگوتر از ابوذر به خود ندید. آنوقت کارِ آدم میشود عشقِ آدم.اون وقت شما ببینید خیلی از همین همکاران ما و شما مثلاً طرف استاد دانشگاه است، دیگر بالاتر از استادی چه میخواهی؟ دنبال این است که از این استادی دَربِرود و رییس یکجایی شود؛ مثلاً برود در فلان ادارهای که هیچ ربطی به او ندارد، رییس شود.چه چیز زیباتر از اینکه هرسال با دانشجوهای جدید، با آدمهای جدید سر و کار داشته باشی؟واقعاً ملول هستند.
بخشی از کار هم بهمواجههی ما باکاربرمیگردد. مثلاً یک رانندهی تاکسی را در نظر بگیرید کهکارش را با عشق انجام میدهد؛ وقتی یک راننده تاکسی کارش را درست و با عشق انجام میدهد و عشق میکند که بیمار را به موقع به بیمارستان رسانیده و مانع مردن او شده، یا فلان شخص را به موقع به محل کارش رسانده و آن شخص منشاء خیر شده، او عاشق کارش است. همینطور است کسی که نظافت میکند، کسی که معلم است، کسی که رئیس است، تاکسیکه وزیر یا وکیل است. پسعمل صالح، خدمت به مردم، درست کار کردن، درمان درد دیگران و... در هر شغلی که باشد به نوع مواجههی ما با کار برمیگردد.
روزیدانشجویی پیش من آمد و غیرمستقیم گفت: من ده سال است که باخدامیجنگم. گفتم: چطور میجنگی؟ گفت من پدر و مادرم خیلی مذهبی هستند و چهکاره هستند و چنین هستند و من درست برعکس آنها رفتار میکنم و خیلی گناهکار هستم. وقتی توضیح میداد دیدم مرتب دارد اشک میریزد و میگوید: دیر شده! گفتم: مگر چند سالت است؟ گفت: 22 سال. گفتم: هنوز ابتدای کاری. بعد یادِ حکایتی افتادم که فکر کنم مولانا آن را آورده؛ یکوقت یک کسی به قصد خواندن نماز جماعت به سمت مسجد میرفت، دمِدرِ مسجد دید که مردم بیرون میآیند،از یکی پرسید که چه شده؟ چرا بیرون میروید؟ آن شخص گفت: نماز تمام شد. یک آهی کشید بعد فردی به او گفت: من حاضرم همهی نمازهایم را بدهم و این آه تو را بگیرم.
من به آن دخترخانم گفتم این اشکی که تو میریزی، نشاندهندهی همان دغدغهای است که توداری. و بعد با او بحث کردم و گفتگو کردم و گفتم که تو خدا را رها نکردی، تو با یک تصویری از خدا جنگیدی. آن تصویر ممکن است اشتباه باشد.
ببینید اگر ما قبول کنیم که زندگیِما یعنی کار، البته کار به همراهِ فراغت، من یکوقت دیگر باید راجع به فراغت حرف بزنم که فراغت اساساً چیست و کارِ بدون فراغت اصلاً بیمعناست و قبول دارم که کار بعضی وقتها به ضدِّ خودش تبدیل میشود. به قول حافظ:
صوفی ار باده بهاندازه خورد نوشش باد/ ور نه اندیشۀ این کار فراموشش باد
هر چیزی یک حدی دارد منتهی در روایات هم داریم که میگوید مؤمن آن است که وقتهایش را تقسیم میکند؛ وقتی برای معاش است، وقتی برای عبادت است، وقتی برای اینکه با زن و بچهاش بگذارند، وقتی برای اینکه خلوتی داشته باشد.
اینکه آدم همهیزندگیاش بشود کار، بهجای تفکر، بهجای تفریح، بهجای مطالعه، ..... این جنونِ کار است. معلوم است به بیمعنایی میرسد. آن کاری معنابخش به زندگی هست که انسان را شاد میکند. من دوباره برمیگردم به اینکه چه رابطهای بین معنا و کار هست. اگر قبول کنیم که معنا «فراتر رفتن» است، معنا «تازه شدن» است، معنا «تعالی» است، معنا «تحقق خود» است، معنا یک نوع «شدن» است، یک «فرآیند» است، آنوقت کار، باید این کار را انجام دهد؛ معجزهی کار این است.
البته اینکه چه نوع کاری برای چه کسی در تحت چه شرایطی؟ من قبول دارم که بسیاری از افراد ممکن است واقعاً آن کاری که انجام میدهند متناسب بااستعدادهایآنها نباشد؛ اتفاقاً در نگاه افلاطون ایدهیتقسیمکارمطرحشده است،خودمان هم میگوییم«هرکسی را بهر کاری ساختند». هرکسی یک استعدادی دارد؛ مثلاً همین شکنجهای که ما میدهیم و توی اغلبخانوادهها هست، همه باید پزشک شوند، والا من میشناسم از فامیلها و بستگان مثلاً سه سال پشت سر هم شب و روز این بچه دارد نابود میشود و خودش هم به مرحلهی روانی بودن میرسد که مثلاً کنکور پزشکی قبول شود و الزاماً باید پزشک شود. درحالیکهچهبسا اگر اینیک هنرمند خوب شود، یک بازیگر خوب شود، یا نه، اصلاً در بازار برود و یک بازاریِ خوب شود، برود توی حوزهی فنی و ریاضی و اینها موفقتر و مؤثرتر خواهد بود. ما باید قبول کنیم که هر آدمی یکرنگ خاص خودش، طعم و بوی خاص خودش و وجود خاص خودش را دارد؛ «کلٌ یعمل علی شاکلته» هرکسی یک شاکلهای دارد. تعبیرِ قرآنیِ آنمیشود«شاکله» ودر تعبیرِ امروزیِ آنمیگویند«ویژگیهای شخصیت» و شما نمیتوانید یک کلیشهی کاری برای همه در نظر بگیرید.
آزادی و تناسب کار با ویژگیهای درونیِ شخصیت آدم، خیلی مهم است. این است که ما نمیتوانیم هیچ جملهی کلی بگوییم. بگوییم کار، کار است؛ چه فرقی میکند؟
این ایدهی تقسیم کارِ افلاطون که بعدها به وسیلهی ادام اسمیت مطرح شد، ممکن است این ایده هم یکطورهایی از چیزهای وحشتناک در جامعهی مدرن بیرون آمده باشد. مثلاً یک آقایی میگفت من فقط ده سال است کارم فقط این است که یک پیچ ببندم. میگفت در یکی از این کشورهای صنعتی خیلی بزرگ، من پای دستگاهی هستم و پیچ میبندم. چرا؟ چون ایدهیتقسیمکار این است که در یک کار بزرگ؛ مثل درست کردن یک ماشین یا کامپیوتر، هرکسی یک کاری کوچک را به عهده میگیرد. حالا او با تمام استعداد و خلاقیتباید یک پیچ ببندد.
در فیلم«عصر جدید» چاپلین دیدهاید که استخدامش میکنند، میگویند این تسمه رَد میشود، شما دوپیچرا باید رها کنی پیچ سوم را باید ببندی و اگر نبندی، کل این کارخانه تعطیل میشود و صدای آژیرها به صدا در میآید و کلّ این کارخانه تعطیل میشود. اوایل دوستش میآید پیش او، مثلاً خوشحال میشود و او را بغل میکند و بالاخره انسان است، سوبژه است و هنوز ابژه نشده، یک چاقسلامتی کند، یک سیگاری بکشد، یک چپقی بکشد، از یادش میرود. کمکم به او میفهماند که تو بخشی از یک کل هستی؛ تو نباید احساس داشته باشی، تو نباید فراغت داشته باشی!کمکماینقدر درگیرمیشود که ... اصلاً مفهوم آلینیشن از همینجا در میآید؛ آلینیشن یعنی بیگانه شدن. آن موجودی که عشق دارد، احساس دارد، تخیل دارد، گریه میکند، شاعر است، کمکم تبدیل به یک ماشین میشود. بعد بلایی سرش میآید که وقتی ازآنجابیرون میرود در خیابان مثلاً به یک کسیمیرسدسعی میکند آچارش را درآورد و این دکمههارا ببندد. در خواب هم همینطور میبندد. بعد آخرش که توی ماشین میرودو این ماشین او را میخورد، هضم میکند و سوبژه، ابژه میشود و این دقیقاً همان مفهومِ«ازخودبیگانگی» است. خود یعنی آن موجودی که آزادی دارد، موجودی که احساس دارد، موجودی که خلاقیت دارد و موجودی که از خود بیخود میشود؛ تبدیل میشود به جزئی از این کارخانه.
یک آقایی بود به شوخی میگفت با من کار اقتصادی نکنید، من اتومات سَرِ شما کلاه میگذارم. دست خودم نیست، اتومات بیچارهتان می کنم؛ و واقعاً هم هر کسی با او کار کرده بود بیچاره شده بود.یعنی آدم تبدیل میشود به یک غول، یک آدمی که بنا بود بیاید و از فرشته جلوتر بزند، به یک موجود خونریزِ جلاد تبدیل میشود که حاضر است هر کسی را بخورد، کَکِش هم نمیگزد. انسان این استعداد را دارد و «کار» این بلا را سَرِ انسان میآورد. کار یک تیغ دو دَم است. کار میتواند شما را در هم بکوباند و نابود کند و میتواند پر پرواز به شما بدهد. بستگی دارد به اینکه چه کاری و چگونه و چه کسی و چه مقدار.
مارکس با نظام سرمایهداری روبهرو شده بود و میدید که در نظام سرمایهداری، کسی که کار میکند، این کار دیگر به تبع استعداد نیست، کار فقط برای پول است و پول تعیین کنندهی کار است و ساعات کار هم بیرحمانه افزایش داده میشود و هرچه میتوانستند شیرهی وجود طرف را میکشیدند.
الآن هم در بسیاری از جاها، در بسیاری از کارخانهها، در بسیاری از شرکتها شما میبینید این نظامی که مبتنی بر پول است، بیرحمانهترین و غیرانسانیترین سیستم است. این با آن کاری که در حقیقت کارِ اصیل است خیلی فاصله دارد. یکی از وظایفی که پیامبران داشتهاند و یکی از وظایف جامعهی اسلامی؛ ایجاد کارِ اصیل است. یعنی کارِ عزّتمندانه، کاری که آدم با آن کار به خودِ اصیلش برسد. کاری که تازه مقدمه است برای تفکر. مقدمه است برای عبادت، مقدمه است برای پرستش خدا، کاری که در آن کمک به دیگران است، کاری در حقیقت شما به آن حیات میبخشید و میآفرینید.
شما امیرالمؤمنین(ع) را نگاه کنید، مرد کار است. مرد عمل است، لذا ایمان با عمل تعریف میشود. جمعبندی کنم؛ آن سخنی که میخواستم خدمت شما بگویم، اول این بود که مقصود من از کار، کار به مفهوم فلسفی نیست، کار به مفهوم اجتماعی است، مقصود شغل است. دوم اینکه در باب اینکه کار چه نسبتی با معنا دارد قضاوت خیلی متفاوت است، بعضیها میگویند کار زندگی انسان را بیمعنا میکند و بعضیها میگویند کار معنابخشِ زندگیِ انسان است. عرض کردم که کانت میگوید: کار یک نیاز وجودی است و عرض کردم نیازی که ما داریم، این است که نیاز درونِ خودمان را محقق کنیم؛ مثل پرندهای که احتیاج دارد پرواز کند. آن کاری که معنابخش است، کاری است که درونیات ما را محقق میکند و عینی میکند. آن وقت این کار در حقیقت آفرینش است و این کار است که در فرهنگ دینیِ ما هست؛ «مَن عمل عملاً صالحا مِن ذکر أو أنثی .... فلنحیینه حیاة طیبة» عملی که صالح است نه تنها این دنیایِ ما را میسازد و نه تنها رابطهی ما با دیگران را میسازد، بلکه آخرتِ ما و رابطهی ما با خدا را میسازد و نهتنها اکنونِ ما را میسازد، بلکه آیندهی ما را میسازد و به همین دلیل است که در فرهنگ دینی و قرآنی میگوید: «لیس للانسان الا ما سعی» یعنی انسان همان عمل و سعیاش است و سعی عملیاش هست. در واقع ما مسؤل هستیم، ما آمدهایم که زیبا کار کنیم، ما آمدهایم که درست کار کنیم، کارِ درست و کارِ زیباهم روحِ ما را زیبا میکند و هم رابطهمان را با دیگری زیبا میکند.
یک معلمی که درست کارش را انجام میدهد، یک پزشکی که درست کارش را انجام میدهد، هم به لحاظ درونی آرامش پیدا میکند، شادی پیدا میکند، و هم اعتبار اجتماعی پیدا میکند و هم دیگران او را دوست دارند و هم خدا دوستش دارد؛ حالا وقتی به این عمل نگاه میکنید میبینیدهمین عمل دارد جامعه را میسازد. همهی ما یاد میگیریم که از کارمان بدزدیم، همهی ما یاد میگیریم که کارمان را ناتمام انجام دهیم، همهی ما یاد میگیریم که کارِ مان را ناقص و سَرسَری و سطحی انجام دهیم، آن وقت این جامعهای که از این شرایط به وجود میآید چه جامعهای هست؟ آن وقت زیستن در چنین جامعهای چه قدر سخت و دشوار است؟ بنابراین آن کاری ما را به معنا میرساند که در حقیقت کارِ اصیل است و مقصود من از کارِ اصیل، آن کاری است که انسان را شکوفا میکند. کارِ اصیل آن کارِ آگاهانهی آزادانه است.
البته قبول دارم کهدر رویا نباید زندگی کنیم، در عالم واقعیتها باید زندگی کنیم. نباید بگوییم من تا کار صد در صد اصیل گیرم نیاید دنبال کار نمیروم. نه! ما باید در عالم واقعیتها زندگی کنیم و احساس نکنیم که الآن تعریفی از کار داریم و بخواهیم کارها را ارزشگذاری کنیم و بگوییم چون این کارش مثلاً کشاورزی یا رانندگی یا پزشکی است، این کار به معنا نمیرسد. اینها تعیین کنندهی معنا نیست، بلکه عشقی که انسان به آن کار دارد و نقشی که آن کار در زندگیِ مردم دارد و شیوهای که ما آن کار را انجام میدهیم، اینها هست که به معنا میانجامد. لذا مثلاً پیامبر گرامی اسلام(ص)میبیند که یک کسی در حالِدفن کردن مرده، خوب دفن میکند و خاکهای قبر را هم خوب میریزد، میگوید خدا رحمت کند کسی را که وقتی کاری را انجام میدهد درست انجام دهد!
آن، کیفیت کار هست و این، چگونه انجام دادنش و نسبتی که با احساسهای ما دارد و شرایط کار و فضایی که کار در آن انجام میگیرد. در هرصورت ما آمدهایم کاری کنیم و امیدواریم که بتوانیم از این فرصتی که به ما داده شده استفاده کنیمف چون این فرصت به زودی تمام میشود و به پایان میرسد و وقتی متأسفانه فرصت آدم تمام میشود، چه قدر آرزو میکند ای کاش یک روز دیگر، یک ماه دیگر، یک سال دیگر، پنج سال دیگر، ده سال دیگر باشد، اما این شرایط را باید درک کنیم که وقت ما تنگ است و مجال اندک است.