قالَتْ (علیها السلام): مَنْ اصْعَدَ إلیَ اللّهِ خالِصَ عِبادَتِهِ، اهْبَطَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ لَهُ افْضَلَ مَصْلَحَتِهِ. حضرت زینب (س): هرکس عبادات و کارهای خود را خالصانه برای خدا انجام دهد، خداوند بهترین مصلحتها و برکات خود را برای او تقدیر مینماید
بسم الله الرحمن الرحیم
هر کدام از ما یک فرصتی برای زیستن داریم و مجالی و مانند یک داستان نویسی که داستان زندگی خودمان را می نویسیم در واقع راوی داستان خودمان هستیم. این داستان را چگونه بنویسیم؟ و معنای این داستان را. چون این معنا را ما به وجود می آوریم ما سازنده ی این خانه هستیم و ما آفریننده ایم. البته قبول دارم که ویژگی های ژنتیکی ویژگی های خانوادگی، آموزش، جامعه ای که در آن زندگی می کنیم، همه اینها دست و بال ما را می بندد ولی نهایتاً تصمیم گیرنده نهایی من و شما هستیم و آن کسی که تعیین میکند من کی باشم و کی بشوم، من و شما هستیم. تعبیری مولانا جلال الدین دارد که:
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش/ صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
چرا تنهایی را انتخاب کردم؟ و چرا درباره تنهایی حرف میزنیم؟ یکی از چیزهایی که ما کمابیش در زندگی با آن روبرو می شویم، «تنهایی» است. البته آدمیان به دنیا می آیند و می میرند، ممکن است بعضی ها زودتر و بعضی ها دیرتر و برخی ها کمتر و بیشتر با تنهایی روبرو بشوند. بعضی ها معتقدند فقط پیران؛ پیرمردها و پیرزن ها با تنهایی مواجه اند. بعضی ها می گویند نه، آدم هایی که عزیزشان را از دست می دهند تنها می شوند، بعضی ها معتقدند نه، کسی که عشقش را از دست بدهد تنها می شود و به یک معنا، همه ما درگیر و گرفتار تنهایی هستیم.
تنهایی چیست؟ چرا ما از تنهایی می ترسیم؟ بعضی ها حتی می گویند دلیل ترس ما از مرگ، دلیل ترس از تنهایی هست. چون انسانی که سال ها در این دنیا زندگی کرده، شبکه ی ارتباطی با دوستان و آشنایان دارد و یک جایی برای خودش در نظر گرفته، ارتباطی برقرار کرده، بعد یک دفعه بناست که برود و احساس می کند که همه چیز را باید از دست بدهد. ارتباطش، خانواده ش، عزیزانش، شبکه ارتباطی اش. می دانید اساساً مشکلی که غربت دارد تنهایی است. انسان غریب، تنهاست. به همین دلیلِ غربت سخت و دشوار است. برای همین است بعضی ها معتقدند رنج تنهایی بزرگترین رنج است.
تنهایی چیست و چرا ما از تنهایی می ترسیم؟ و تنهایی بر چند نوع است؟ و چرا انسانِ جدید این قدر احساس تنهایی می کند؟ چرا ما روز به روز، احساس می کنیم ارتباط مان با هم کمتر شده؟ دل های ما با هم ارتباط کمتری دارد. و تنهایی اصیل چیست؟ آیا واقعا تنهایی اصیل و غیر اصیل داریم؟
تمام مردان بزرگ تنها بودند یا دوره ای از تنهایی را گذرانده اند. چله نشینی، خلوت گزینی و به اصطلاح جدا شدن از جامعه. تمام اکتشافات و اختراعات و نظریه های بزرگ، از آنِ لحظات تنهایی بوده است. ما نمی توانیم درباره همه نوع تنهایی یک حکم واحد بدهیم.
چون ز تنهایی تو نومیدی شوی/ زیر سایهی یار خورشیدی شوی
رو بجو یار خدایی را تو زود/ چون چنان کردی خدا یار تو بود
آن که در خلوت نظر بر دوخته ست/ آخر آن را هم ز یار آموخته ست
خلوت از اغیار باید نه ز یار/ پوستین بهر دی آمد نه بهار
ابیاتی از مولانا جلال الدین است در مثنوی. کلمه تنهایی؛ مثل واژه ی عشق، واژه ای پیچیدهای ست. به قول غربی ها می گویند این ها مفاهیم انتزاعی. مفاهیم انضمامی مفاهیم روشنی هستند من الان می گویم لیوان، آب مشخص هست می گویم وقتی داشتم می نوشتم نوک قلمم شکست، ولی یک وقتی شما می گویید قلبم شکست. شکستن قلب، مفهوم پیچیده ای ست این مفاهیم را انتزاعی Abstract تعبیر می کنند. از جمله ی این مفاهیم انتزاعی، مفهوم عشق است. بعضی ها در تعریف تنهایی گفتند که تنهایی فقدان عشق است. کسی که عشقی نداشته باشد، تنهاست.
هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند/ عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
به همان اندازه ای که مفهوم عشق، پیچیده است. از تک تک شما بپرسند که عشق یعنی چی؟ هر کدام یک تعریفی دارید. و از یک زاویه. همانطور که مفهوم عشق مفهوم چند ضلعی، لغزنده، لایه لایه و چند سطحی است، مفهوم تنهایی هم همین طور است. به تعداد آدم ها ما عشق داریم و به تعداد آدمها تنهایی داریم. یک مفهوم Plural و متکثر است. مرحوم دکتر شریعتی می گفت: «انسان های بزرگ تنها هستند.» انسان های بزرگ مثل شاهین و عقاب در دل آسمان هستند و هر چه بالاتر بروند، تنها تر می شوند. پرنده هایی مثل کلاغ پایین تر و به صورت جمعی هستند. شما هر چی افق دیدت بالاتر برود، پرواز و نگاهت بالاتر باشد، تنهاتر می شوی.
امیرالمومنین در یکی از خطبه های نهج البلاغه می فرماید:
اَلنّاسُ ثَلاثَةٌ: فَعالِمٌ رَبّاني وَ مُتَعَلِّمٌ عَلي سَبيلِ نَجاةٍ وَ هَمَجٌ رَعاعٌ اَتْباعُ كُلِّ ناعِقٍ يَميلونَ مَعَ كُلِّ ريحٍ لَمْ يَسْتَضيئوا بِنورِ الْعِلْمِ وَ لَمْ يَلْجَؤُوا اِلي رُكْنٍ وَثيقٍ.
مردم سه گروهند: دانشمند خداشناس، دانش جوي در راه رستگاري و فرومايگاني بي اراده و سرگردان كه هر دعوتي را اجابت مي كنند و به هر طرف كه باد بيايد به همان طرف مي روند، از نور دانش روشنايي نمي گيرند و به پايگاه محكمي پناه نمي برند.
یکی از غم انگیزترین تراژدی های تاریخ این است که معمولا انسان های بزرگ چون جلوتر از زمانه ی خودشان هستند، کسی زبان و درد آن ها را نمی فهمد درون آن ها را نمی فهمد و تنها هستند. همین مولانا جلال الدین برای چند نفر صحبت می کرد؟ تعداد افرادی که روزها و شب ها دورش جمع می شدند چقدر بودند؟ شاید به تعداد انگشتان دست هم نبودند. «ملولان همه رفتند در خانه ببندید». دور هم جمع می شدند و او هم از درونش همین طور مثل سیل می تابید. یک جایی هم می گوید:
گر هزاران . طالباند و یک ملول/ از رسالت باز میماند رسول ما نمیتوانیم دقیقا تنهایی را تعریف کنیم. احساس تنهایی، وحشتناک ترین احساسی است که انسان با آن مواجه است. هیچ قرصی، دارویی، طبیبی، روانپزشکی نمیتواند تنهایی عمیق اگزیستانسیال Existential را درمان کند. اصلا قابل درمان نیست و آن چیز وحشتناکی است. یکی از این فیلسوفان می گوید تنها رنج بشر، رنج تنهایی است. این نکته اول. نکته دوم این است که واژهی تنهایی، حدود 40 تا معنا دارد. بعضی از فیلسوفان، تحقیق و بررسی کردند اگر ما بخواهیم معانی تنهایی را به دست بیاوریم شاید حدود 40 معنا به کار می آید. مثلا ما تنهایی داریم که تنهایی از دوست است. یک تنهایی داریم تنهایی از عشق است، یک تنهایی داریم، تنهایی از وطن است، یک تنهایی داریم تنهایی از خود است.
میگریزند از خودی در بیخودی/ یا به مستی یا به شغل ای مهتدی
تا دمي از هوشياري وا رهند/ ننگ خمر و زمر بر خود مي نهند
یک معنای دیگر داریم تنهایی از دیگری. معنای دیگری داریم تنهایی از هستی. آنهایی که اهل فیلم و سینمای مدرن باشند، مثلا سینمای آنتیونی کارگردان ایتالیایی، همه فیلم هایش، بیان تنهایی است. تنهایی اگزیستانسیال این است که آدم احساس می کند در جهان غریبه است. یک وقت شما احساس می کنی در خانواده خودت غریبی و دیگران حال شما را نمی فهمند، درد شما را نمی فهمند، به درون شما راه ندارند و با شما ارتباطی ندارند، یک وقت احساس می کنی، «هستی» ساکت است و عالم نالههای شما را نمی شنود. احساس می کنی، دیوار است، ساکت است. و البته این نوع از تنهایی با الحاد همراه هست. برای تنهایی 40 تعریف آمده است به همین خاطر بعضی ها گفتند تنهایی یک واژه مشترک لفطی به کار می رود. و اساسا برخی گفته اند ما نمیتوانیم این 40 و 50 معنا 30 معنا را یک قدر مشترک بگیریم و بگوییم معنای تنهایی این است.
همان طور که واژه تنهایی این جوری است، حادثه ی تنهایی یا واقعیت تنهایی، هم خیلی مختلف است. گفته شد آدم های مختلف، در شرایط فرهنگی گوناگون و در شرایط سنی مختلف. امروزه جوان ها بیشتر از پیران تنها هستند. یکی از چیزهایی که پدر و مادرها، معلم ها باید مواظب باشند باید از چهره فرزند و از چهره برادر، بتوانند بخوانند. گاهی وقت ها یک نوع تنهایی خاموش، بچه ها را تهدید می کند. گاهی وقت ها حواس مان نیست ما اینقدر درگیر کارهای خودمان هستیم، نمی فهمیم رفته توی خودش، خاموش شده، غرق شده، ساکت شده است. نمی توانیم بگوییم تنهایی برای کسانی هست که پیر شدند یا مهاجرت کردند.
تنهایی یک مفهوم چند ضلعی است. جامعه شناسان از یک جهت، روان شناسی از یک سوی دیگر به آن می پردازد، روان پزشکی از یک جهت دیگر به آن میپردازد.
شما اگر الان کتاب معروف اروین یالوم Irvin David Yalom روان پزشک آمریکایی روزگار مان را مطالعه کنید، 4 تا رنج اصلی را برای آدم بر می شمارد. یکی از این رنج ها، رنج تنهایی است. اساسا یکی از کارهای روانپزشکی، پرداختن به این رنج های اساسی انسان است. رنج تنهایی، رنج پوچی، رنج ترس از مرگ و رنج ناشی از اضطراب که برخواسته از آزادی است و احساس مسئولیت.
خیلی مفهوم پیچیده ای است و این مفهوم پیچیده، نیاز به این دارد که ما درباره اش بیندیشیم. من یک تعریفی از تنهایی برای شما مطرح می کنم و ببینیم که می پسندید یا نه؟ به تعبیری می گویند، تنهایی 3 مرحله دارد. 1- هر آدمی یک عالم درونی دارد. در درون من چیزهایی می گذرد احوالی هست، احساسات و رنج هایی است در عالم درونی من . عالم درونی آدم ها، یعنی عالم احساس ها، اندیشه ها و دردهای آنها. دردها و آرزوهای من و شما با همدیگر فرق دارد، احساس ما هم فرق دارد. اگر چنانچه من احساسهایی داشته باشم، آرزوها و رنج هایی داشته باشم، شما درک نکنید شما که می گویم یعنی همسر من، معلم من، پدرم، همکار من و دیگری. شما اصلا نمی فهمید که در درون من چی میگذرد! تو در عالم دیگری هستی و من در عالم دیگر. مثلاً یک آدمی که عاشق هست، هیچ کس نمی تواند بفهمد که در درون او چه میگذرد. تا کسی تجربه عاشقانه نداشته باشد، نمی تواند حال و روز یک آدم عاشق را بفهمد. این قدم اول تنهایی است و به این معناست که شما مرا درک نمیکنید، نمی توانید. لذا حرف های من را می شنوید، ولی به معنای عمیق، حرف های من را نمی فهمید. با من حرف می زنید ولی به درون من راه ندارید «من لالم و او کر ... » به قول اخوان.
2- من دردی دارم، نیازی و احساسی دارم که تو میفهمی، درک میکنی، ولی برای درمان آن کاری نمیکنی. آدم اول، آدمی هست که احساس میکند دیگری درکش نمیکند، خیلی از افرادی که در زندگی خانوادگی جدا میشوند، دلیلاش همین هست به لحاظ فیزیکی با هم هستند، ولی به لحاظ معنایی، عالم معنایی مشترکی ندارند. هم قفساند، نه هم نفس، نه هم درد و نه همراه. فقط زیر یک سقف زندگی می کنند. ممکن هست تا آخر عمر هم با هم باشند، همدیگر را تحمل کنند. پس حالت دوم در تنهایی این است که شما درک میکنید ولی درمان نمیکنید. قدم سوم: شما درد مرا میفهمید، درد مرا هم درمان میکنید، ولی نه بهخاطر خودم. بهخاطر پولی که دارم، من ابزار هستم. بهخاطر پدرم، به خاطر خانواده ام، بهخاطر پست و مسئولیتی که دارم، این کار را انجام میدهید، یا به خاطر خودت این کار را میکنید. شما دنبال یک ابزار لذت می گردی به من نزدیک می شوی. به خاطر وجود یک نوع زلالی، یک نوع صافی که در عشق است با ابزاری بودن و sexual نمیسازد. ولی اگر شما من را فقط به خاطر بدنم می خواهی، این رابطه می شود یک رابطه ابزاری. مثل بازار بورس است، من احساس میکنم هر آن، ممکن است فروخته شوم و ممکن است هر لحظه کنار گذاشته بشوم، من یک عروسک هستم. بعضی از پدرها برای فرزندان شان مثل این خودپرداز هستند تا زمانی که باباش پول دارد، تا زمانی که اعتبار دارد و می تواند کارش را راه بیندازد، دوستش دارد. در واقع پدر با تمام وجود احساس میکند، تنها هست. به محضی که این حساب بانکی ته بکشد، عشق به او هم ته می کشد. به محض این که این مادر، که شب و روز دارد خدمت می کند به این فرزند، نتواند و مریض و گرفتار شود، تمام می شود.
اریش فروم حرف بسیار زیبایی دارد، می گوید اگر میخواهید ببینید عاشق کسی هستید یا نه، لطف کنید بیست، سی سال به سن او اضافه کنید، وقتی چهره ی او چروکیده می شود، ببینید آیا آن موقع هم دوستش دارید؟ طرف احساس می کند بهمحض اینکه رقیب به میدان بیاید، کارش تمام هست، لذا تنها میشود. بنابراین تو مرا میخواهی، ولی برای خودت. من ابزار تو هستم.
کانت می گوید انسانیترین رابطه آن رابطه ای است که در آن، انسان هدف است نه ابزار. یک وقت است من تو را می خواهم بهخاطر دانشی که داری، بهخاطر احساسهای زیبایی که داری، بهخاطر شخصیت والا و فضائلی که داری و از جمله به خاطر زیبایی که داری، من نمیگویم زیبایی در ارتباط نقشی ندارد.
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا/ ما همه بنده و این قوم خداوندانند
زیبایی، هم به معنای حسن و جمال، هم به معنای ملاحت و هم به معنای شکوه. ولی زیبایی، صرفا زیبایی جسمانی نیست. زیبایی جسمانی، امریست زوال پذیر، موقت و قابل افزایش و کاهش. حتما برایش رقیب پیدا میشود. در قصه کنیزک و پادشاه قشنگ مولانا جلال الدین بیان کرده که چطور عشق کنیزک به زرگر با یک دارو از بین می رود. قابل خرید و فروش هست
عشق هایی کز پی رنگی بود/ عشق نبود عاقبت ننگی بود
این 3 ویژگی را بیان کردم، شخصی تنهاست که 1- دیگری او را درک نمیکند 2- اگر درک میکند برای او کاری نمیکند 3- اگر کاری میکند به خاطر خودش هست. آن وقت اگر ما رابطهای با هم داشته باشیم که این رابطه، رابطهی درک متقابل و درمان متقابل باشد و ابزاری نباشد، این میشود رابطه عقلی. اولین تعریفی که من برای شما میکنم این هست که تنهایی مساوی است با فقدان رابطه عقلی. امیرالمومنین یک جمله ای دارد که به قدری زیباست که این سخن فقط می تواند سخن امیرالمومنین باشد. میفرماید اگر تمام دنیا را در حلق منافق بریزند که مرا دوست داشته باشد، دوست نخواهد داشت و اگر بینی مومن را یزنند و ببرند که مرا دشمن داشته باشد، دشمن نخواهد داشت.
معیار دوستی های ما واقعا چیست؟ ارتباط ما با کی هست؟ تمام شبکه ارتباطی ما ابزاری است. در عالم سیاست هم همین است. عالم سیاست حلوا که خیرات نمی کنند. عالم قدرت و اراده معطوف به قدرت است. آنجا هم ارتباطات و شبکهها همین است. مگر این که کسی مثل علی بن ابی طالب باشد و آره و نه گفتنش یک مبنای دیگری داشته باشد.
ارتباط اصیل ارتباطی است دو سویه نه یک سویه. ارتباطی در تفکر هگل هست که می گوید ادیان را به دو دسته می شود تقسیم کرد: ادیانی که رابطه خدا و انسان در آنها رابطه ی ارباب و رعیت، رابطه ترس است. گاهی وقت ها رابطه ما با هم رابطه منفعت هست رابطه ترس و یا رابطه لذت و پلیژر pleasure. یعنی من به این دلیل با تو هستم و تا آنجایی با تو هستم که تو یک حالی به من بدهی. حالا این حال بستگی دارد. یک وقتی وامی برای من جور کنی، یک پست و امتیازی به من بدهی. ارسطو میگفت رابطه مبتنی بر لذت و رابطه مبتنی بر منفعت. و یک رابطه ای داریم رابطه مبتنی بر فضیلت. حتی با خدا هم این هست. نوع دومی که هگل می گوید. ادیانی هستند که رابطه انسان با آن ادیان رابطه ترس نیست، رابهی عشق هست، خدا دوست و رفیق است.
یا رفیق من لا رفیق له/ یا شفیق من لا شفیق له/ یا سند من لا سند له
در داستان موسی و شبان، شبان به قدری به خدا نزدیک شده بود می گفت:
ای فدای تو همه بزهای من/ ای بیادت هیهی و هیهای من
تو کجایی تا شوم من چاکرت/ چارقت دوزم کنم شانه سرت
در یک کلام اگر بخواهم خلاصه کنم، تنهایی فقدان عشق است. وجود ما در مقابل کار کسانی که کرده اند برای شرایطی که ما الان داریم در قبل و بعد از انقلاب، زمان جنگ آدم هایی بودند که تمام وجودشان را قربانی کردند ما یک قطره ای از آن دریا نستیم الان با شرایط که ما در آن هستیم و شبکه های ارتباطی که وجود دارد، بحران معنا، بحران خانواده، بحران ارتباط وجود دارد. تمام رابطه های ما ابزاری شده است. رابطه ی ما با خدا هم ابزاری است. امیرالمونین می گفت: إِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ رَغْبَةً فَتِلْكَ عِبَادَةُ التُّجَّارِ، وَإِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ رَهْبَةً فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْعَبِيدِ، وَإِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ شُكْراً فَتِلْكَ عِبَادَةُ الاحْرَارِ. «گروهى خدا را از روى رغبت و ميل (به بهشت) پرستش كردند، اين عبادت تاجران است و عدّه اى از روى ترس او را پرستيدند و اين عبادت بردگان است و جمعى ديگر خدا را براى شكر نعمت ها (و اين كه شايسته عبادت است) پرستيدند. اين عبادت آزادگان است»
یعنی گاهی رابطه با خدا هم پلیژر و لذت است. برخی دید کاسب کارانه دارند. عده ای از ترس خدا را می پرستند.
خود امیرالمومنین علیه السلام چی؟ عبادت عاشقانه دارد. «مَا عَبَدْتُكَ خَوْفاً مِنْ نَارِكَ وَلاَ طَمَعاً فِي جَنَّتِكَ لَكِنْ وَجَدْتُكَ أَهْلاً لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُك; (خداوندا!) من تو را از ترس دوزخت پرستش نكردم و نه به جهت طمع در بهشت تو; ولى تو را شايسته عبادت ديدم و پرستيدم».
قافیهاندیشم و دلدار من/ گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیهاندیش من/ قافیه دولت توی در پیش من
حرف چه بود تا تو اندیشی از آن/ حرف چه بود خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم/ تا که بی این هر سه با تو دم زنم
بنابراین، تنهایی به معنای عمیق کلمه، به فقدان عشق بر میگردد. البته عشق؛ ذاتِ مراتب هست و درجات دارد. تنهایی هم درجات دارد. یعنی عشق هم تشکیکی هست. مثلا عشق مادر به فرزند، یک مرتبه است، عشق برادر به برادر یک مرتبه است و عشقِ عاشق به معشوق انسانی اش یک درجه، و عشق انسان به خدا یک مرتبه است و عشق خداوند به انسان یک مرتبه [دیگر] است. و تنهایی هم همین است. وقتی ما مبنای تنهایی را فقدان گرفتیم، به قول آقایان می گویند رابطه تنهایی و عشق، رابطه تنهایی با عشق به تعبیر آقایان، رابطه ملکه و عدم ملکه است. مثل رابطهی بینایی و چشم است. این دیوار، احساس تنهایی نمیکند، موجودی احساس تنهایی میکند که نیاز به ارتباط دارد. ببینید اگر شما جدول مراتب نیازها را که افراد مختلفی گفتند از جمله «آبراهام مازلو» Abraham (Harold) Maslow ببینید، ما یک نیازهایی داریم. نیاز به غذا، پوشاک، مسکن و یک مقدار که بالاتر میرویم نیاز داریم که دیده بشویم، کار ما دیده بشود، خودمان هم دیده بشویم. همانطور که وقتی نیازهای اساسی انسان سرکوب بشود، عقده می شود و یک شخصیت دارای اختلال روانی پیدا می کند و خیلی از آدم ها اینجوری هستند، نیازهای سطح پایین هم همینطور هستند، و این آدم وقتی قدرتمند می شود یک فرد روانی میشود. یعنی آدمی که زمانی توسری خور بوده از سوی پدر و مادر یا جامعه اش، یا همکلاسی هایش، یک زمانی قدرتمند میشود، چیز وحشتناکی می شود. ما نیاز به ارتباط داریم. انسان موجودی است که مثل ماهی توی دریا [که به آب نیازمند هست]، نیاز به ارتباط دارد و وقتی این نیاز به طور اصیل برآورده می شود، انسان، به معنا می رسد. دقیقا مثل وقتی که من تشنه هستم و آب می خورم و عطش من برطرف می شود. از عجایب عالم هست که انسان وقتی تولد می شود بدون هیچ آموزشی در لحظه تولد فوری پناه می برد به سینه مادر و چنگ می زند و احساس آرامش میکند. به قول مولانا جلال الدین:
همچو میل کودکان با مادران/ سرِّ میل خود نداند در لبان
خدا مادر هستی است و زمانی به آرامش می رسید که در بغل مادر هستی قرار بگیرید. چنگ بزنید، مادر، انتخاب بکنید شما را به دایه ندهند. شیر پستان مادر بخورید. معنا را پیدا کنید و سراغ شبه معنا نروید. تمام عمر آدم [صرف] این است که به جای معنا به سراغ شبه معنا می رود. فکر میکنیم مثلا اگر این صندلی را به من بدهند و رییس فلان مجموعه بشوم، یا اگر فلان مقدار پول داشته باشم به آرامش می رسم و تشنگی من برطرف می شود. جالب اینجاست که انسان می دود و می دود و می رسد، ولی تشنگی اش برطرف نمیشود. بخشدار، فرماندار، استاندار میشود، رییس می شود، پولدار و میلیاردر می شود و در بخش های مختلف این را به دست بیاورم و اگر فلانی را به دست بیاورم مشکلات حل میشود.
به قول اریک فروم میگوید: داشتن. ما می خواهیم دیگری را تصاحب کنیم. به جای این که با دیگری ارتباطی صمیمانه، صادقانه و دو سویه داشته باشیم، میخواهیم تصاحبش کنیم. سارتر، درباره عشق هم همین حرف را می زند. می گوید عشق؛ یک فریب طرفینی است. یعنی مال خودم بکنم و برای من بشود. در حالی که عشق واقعی این است که تو خودت باشی و او [هم] خودش باشد. تو اجازه بدهی او خودش باشد و استقلال و آزادی داشته باشد. اجازه بدهی او طعم خودش را داشته باشه و خودش باشد، نه عروسک تو.
ما با نگاه های مان یکدیگر را می پاییم. با قضاوت های مان نمی گذاریم که دیگری، خودش باشد و حرف بزند. در حالی که ما داریم: «الْمُومِنُ مِرآةُ الْمُومِنِ»، مومن آئینه مومن است. آئینه چکار می کند؟ اجازه می دهد من خودم باشم.
مولانا شعر زیبایی دارد:
راه لذت از درون دان نه از برون/ ابلهی دان جستن قصر و حصون
آن یکی در کنج مسجد مست و شاد/ وآن دگر در باغ ترش و بیمراد
قصر چیزی نیست ویران کن بدن/ گنج در ویرانیست ای میر من
این نمیبینی که در بزم شراب/ مست آنگه خوش شود کو شد خراب
اینجا «تنهایی از خود» را که یکی از انوع تنهایی است را برای شما توضیح میدهم. اروین یالوم Irvin David Yalom تنهایی را 3 دسته میکند. یکی تنهایی از خود یا تنهایی درون فردی، دوم تنهایی بینافردی یا تنهایی از دیگری، سوم تنهایی اگزیستانسیال Existential.
تنهایی درون فردی: اگر بخواهیم با دیگران آشتی بکنیم در قدم اول باید با خودمان آشتی کنیم. کسی که با خودش رابطه ی درستی ندارد، نمی تواند با دیگری رابطه ی درستی داشته باشد. یالوم می گوید که ما در اثر زندگی وارد جامعه، زندگی و کار، بازار، سیاست و چیزهای دیگر میشویم و کم کم مسخ میشویم. این بچهای که متولد میشود، احساساتش زلال هست و آن چیزی را که دلش میخواهد به زبان می آورد، یک رنگ است و شفافیت دارد. از کسی که خوشش بیاد میگوید دوستت دارم و از کسی هم بدش بیایید می گوید من از تو بدم می آید. ولی کم کم وقتی آموزش می بینیم، وارد جامعه می شویم و وارد اداره و داد و ستد میشویم می فهمیم که نمی شود همیشه صادق بود. بعد ما باید احساسات مان را خیلی کنترل کنیم. باید در برخی از جاها اصلا اخم کنیم. جامعه خود ما را از ما می گیرد و ما به چهره مان ماسک میزنیم. بخش هایی از وجودمان را دلیت Delete و شیفت دلیت Shift Delete می کنیم، بیخیالش میشویم. دیدید بعضی ها مثل سنگ و آهن هستند. دلمان، احساس، عواطف مان را بایکوت و خفه میکنیم. مفهومی در تعابیر غربیها هست می گویند؛ آلینیشن. آلینیت Alienate . مثلا کسی که از وطن خودش بیگانه و جدا میشود Alienate شده است.
مسلمانان مرا وقتی دلی بود/ که با وی گفتمی گر مشکلی بود
یه زمانی ما زیبایی را می فهمیدیم و احساس داشتیم، درد می کشیدیم، یه زمانی اتفاقی برای مان می افتاد، خواب مان نمی برد. ولی کم کم کار آدم به جاهایی میرسد که همسایهاش گرسنه است، بیچیز است و او عین خیال اش نیست. دوست اش، رفیق اش، پدر و مادرش حتی.
خداوند به فرشته ها گفت إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ گفتم من چیزی را می دانم که شما نمی دانید. انسان این پتانسیل عظیم را دارد. می تواند از نظر تکامل به جایی برسد، از نظر لطافت و زیبایی، روح اینقدر زیبا بشود که مثلا شما می بینید به علی بن ابی طالب میرسد، به پیامبر میرسد و از نظر جنایت و خشونت، می تواند به جایی برسد که حد ندارد. یکی از پتانسیلهای انسان، از دست دادن خود و از خود بیخود شدن است.
در زمین مردمان خانه مکن/ کار خود کن کار بیگانه مکن
کیست بیگانه تن خاکی تو/ کز برای اوست غمناکی تو
آدم وقتی که مثلاً در درون خودش، تبدیل به یک دیکتاتور می شود در بیرون چه می شود؟ انسانی که در درون خودش فضیلتمند است، این فضیلت به بیرون سر ریز میکند. هر کسی در محدوده خودش دیکتاتور هست. یکی در محدوده خانواده خودش. برخی از استادان یا معلم های ما در محدوده ی خودشان. استادی داریم که دانشجو را دیوانه می کند و لذت می برد از این کار. تعبیر قرآن است که فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ (زخرف، ایه 54)، میگوید برای این که اطاعت کند باید استخفاه بشود.
این تنهایی درونی است که پروجکت project می شود به بیرون. این تلخی درون است که می آید به بیرون و جامعه را تلخ می کند. چرا این قدر با هم بد هستیم؟ چون درون مان بد هست. وقتی درون بد هست، آدم توی خانه خودش زور میگوید، دعوا می کند، تحمل ندارد، اجازه نمیدهد فرزندش و همسرش حرف بزند و دیالوگ وجود ندارد و میآید در سطح جامعه و همین میشود. این آقا امام جمعه هست، آن رییس است، دیگری فرمانده است، نمی شود با او حرف زد. دیالوگ نیست.
امیرالمومنین می گوید من حقی بر شما دارم، شما حقی بر من دارید. حتی وقتی هم خوارج نهروان، مسجد را جدا کرده بودند، نماز جماعت جدایی داشتند، کسی که پیامبر به او میگوید إِنَّکَ تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ وَ تَرَی مَا أَرَی یا علی هرچه را من می بینم، تو هم میبینی و هر چه را من میشنوم تو هم می شنوی. زمانی که همه می ترسیدند و فرار میکردند ضربة علی یوم الخندق افضل من عبادة الثقلین یک نکتهی تاریک در زندگی اش نیست! و کسی که خودش میگوید به خدا قسم هرگز ذره ای تردید، نسبت به باطن عالم برای من پیدا نشد و کسی که می گوید لَوْ كُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ يَقِيناً نماز جماعت جدایی دارند، و علی کاری به آن ها ندارد، می آید حقوق شان را از بیت المال قطع نمی کند و بعد با صدایی بلند آیاتی از قرآن را میخوانند که «وَ لَقَدْ أُوحِيَ إِلَيْكَ وَ إِلَى الَّذينَ مِنْ قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرينَ (زمر، آیه65) به تو و همهی پيامبران پيشين وحى شده كه اگر مشرك شوى، تمام اعمالت تباه مىشود و از زيانكاران خواهى بود
می گویند یا علی تو کافر و مشرک شدی، باز مدارا میکند! نمیخواهد ببندد. مرحوم آقای مطهری خیلی قشنگ در کتاب سیری در نهج البلاغه میگوید: «این سکوت باشکوه علی.» قدرت داشته باشی و سکوت کنی! بتوانی توی دهن مقابل بزنی و نزنی!. تنهایی درون به تنهایی بیرون می انجامد.
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش/ خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش
هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند/ عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این/ بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی/ در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
لنگری از گنج مادون بستهای بر پای جان/ تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق/ گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش
گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی/ پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر/ چون ز چونی دم زند آن کس که شد بیچون خویش
باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم/ رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال/ هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
باده گلگونهست بر رخسار بیماران غم/ ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان/ هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسون خویش
در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر/ عشق نقدم میدهد از اطلس و اکسون خویش
دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد/ گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش
مه کی باشد با مه ما کز جمال و طالعش/ نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش
مرد خود باش، تو بزرگی. تو خیلی با عظمتی. من حاضر نیستم بگویم اشتباه و خطا کردم و این تفرعون است. یکی از ویژگی های یک رابطه اصیل، گشودگی است. یکی از چیزهایی که ارتباط به ما می دهد این است که من خودم را تصحیح می کنم. وقتی با شما ارتباط اصیل داشته باشم و طرف احساس کند، صادقانه هستم او آیینه من می شود، بلندگوی من نمی شود. ما معمولا احتیاج داریم به کسی که ما را ستایش کند و بلندگو می خواهیم. تبلیغگر میخواهیم در حالی که در یک رابطه اصیل، غمخوار یکدیگر هستند، آیینه همدیگر هستند و یکدیگر را تکمیل می کنند.
پس تنهایی از خود، یعنی بخش هایی از وجود ما فراموش بشود. تنهایی از خود این است که انسان هبوط میکند و انسان تهی میشود. یک اصل اساسی است که «تنهایی، محصول پوچی است.» وقتی ما رابطه داریم و کنار هم مینشینیم، باید داد و ستد کنیم، وقتی درون من خالی است، دو تا صفر، چند تا صفر و بی نهایت صفر، کنار همدیگر جمع باشند، میشوند صفر. ما اسکلتها و ظرف های خالی می شویم، چیزی نداریم به هم بدهیم. به هم که می رسیم هوا چطوره؟ دلار چی شد؟ دیگر حرفی نداریم به هم بزنیم. در حالی که اگر در درون جان من، خبری باشد، معرفت، عشق باشد، زیبایی باشد، می فروشم، می خرم. پس تنهایی محصول پوچی است و آدم ها وقتی تهی می شوند، تنها می شوند. من سردم و تو هم سرد، من خشکم و تو هم خشک، چیزی نداریم به همدیگر بدهیم. این است که متاسفانه همیشه در عالم معنا میرویم سراغ کسی که از خودمان ضعیفتر و دست خالی تر است و فکر میکنیم او میتواند طبیب ما باشد. در حالی که باید برویم به سراغ کسی که اینقدر شیرینی داشته باشد که این تلخیِ مرا پر از شیرینی بکند. کدام دیگری؟
چون ز تنهایی تو نومیدی شوی/ زیر سایه یار خورشیدی شوی
رو بجو یار خدایی را تو زود/ چون چنان کردی خدا یار تو بود
آنک در خلوت نظر بر دوختست/ آخر آن را هم ز یار آموختست
خلوت از اغیار باید نه ز یار/ پوستین بهر دی آمد نه بهار
جالب است مولانا تنهایی را با نومیدی آورده است. عظمت مولانا جلال الدین را یواش یواش دارم درک میکنم. مثلاً وقتی آرای فیلسوفان قرن بیستم را می بینم، هنگامی که آرای روانپزشکان را می بینم، مولانا جلال الدین کی بوده و اینها را از کجا آورده؟
تنهایی از بیگانه. جالب است که کسی بر یکی از عرفا وارد شد، گفت تنها بودی؟ گفت نه، تنها شدم! داشتم درون خودم با خودم آشتی می کردم، با خودم حرف می زدم یا با خدای خودم و تو که آمدی تنها شدم.
خیلی از این شلوغی ها، تنهایی است. ازدحام تنهایان. ما با همیم ولی دل های مان با هم رابطهای ندارد. بنابراین قدم اول در راه اینکه ما از تنهایی رها بشویم این است که در درجه اول، در درون خودمان به یک آشتی برسیم. و اتفاقا کاری که هنر اصیل می کند، کاری که فلسفه اصیل می کند، کاری که دین می کند، میخواهد بگوید که تو کوچک نیستی، درون تو فقط غرائز و شهوت نیست، فقط مال و ثروت نیست. تو یک نامتناهی هستی، تو یک خداگونه ای هستی در تبعید و خدا، در درون توست.
شما فکر می کنید یک آدمی مثل مولانا جلال الدین چه اتفاقی برایش افتاد؟ چی شد که مجموعه غزلیات و مثنوی و اشعارش حدود 66 هزار بیت میشود. 6 دفتر مثنوی است که همزمان هم غزل می گفت. یک وقتی هست همه اش خال و لب و ابرو و چشم و اینها، ولی یک وقت می بینید درباره پیچیده ترین مسائل عالم، حدس میزند. چی شد؟ چون در درونش اتفاق افتاد.
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد/ چو فرو شدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سر خنبها گشادم ز هزار خم چشیدم/ چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد/ که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد
ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم/ چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد
دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر/ به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد
خردم گفت برپر ز مسافران گردون/ چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد
چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل/ به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد
چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان/ چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد
برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان/ که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
و این اتفاقی که برای آدم می افتد اینجاست. عشق اینجا رخ می دهد، آشتی اینجا اتفاق می افتد. دل باید تغییر کند، اگر تغییر نکند اینجا زندان است و آدم هلاک می شود. تا آخر می جنگد یا سر پول، یا قدرت، آخرش هم شکست می خورد و وقتش تمام میشود. ناکام می ماند. ولی مولانا جلال الدین کامیاب است. سرحال و قبراق بود، شاد بود.
دیدید مثلا طرف میلیاردر است، ولی خوابش نمی برد. از بیرون مشکل ما حل نمی شود، از دورن حل می شود. و آشتی با درون. و به نظر من دین هم آمده که همین کار را بکند. وقتی شما بتوانید درونت را زلال و پاک کنی، مثل بچه ها که راحت ارتباط برقرار می کنند و دعواشان هم دعوای واقعی است، گریه شان گریه واقعی است. ولی ما هزار تا ماسک داریم. بغل می کنیم همدیگر را و لبخند میزنیم و کار دیگر می کنیم. دل ما، با زبان ما، عقل ما با دل ما، همه با هم تناقض دارد. کسی که درونش همه ش جنگ است، همه ش دعوا و نبرد است، این می خواهد بیرون آشتی ایجاد کند؟ درونش همهش آتیش است، او می خواهد بیاید آتیش را خاموش بکند؟ یک کسی هم درونش شکر و شیرینی است.
مولانا جلال الدین می گوید:
خنک آن کس که چو ما شد همه تسلیم و رضا شد/ گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد
مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شد/ به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد
چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش/ نظر عشق گزیدش همه حاجات روا شد
به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد/ به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا شد
دل تو کرد چرایی به برون ز آخر قالب/ وگر آن نیست به هر شب به چراگاه چرا شد
خنک آنگه که کند حق گنهت طاعت مطلق/ خنک آن دم که جنایات عنایات خدا شد
سفر مشکل و دورش بشد و ماند حضورش/ ز درون قوت نورش مدد نور سما شد
ما واقعا همین زمان جنگ و عملیات آن فضا را توانستیم و دیدیم آدم ها چه ارتباطی با هم داشتند. فرمانده لشکر با بسیجی صفر هیچ تفاوتی نداشت با هم سر سفره می نشستند و با هم گریه می کردند. سجده شکری که انجام میدادند، ارتباطی که با هم داشتند.
جان گرگان و سگان هر یک جداست/ متحد جانهای شیران خداست
جمع گفتم جانهاشان من به اسم/ کان یکی جان صد بود نسبت به جسم
ما تغییر کردیم، دنیا کار خودش را کرد. الان دو نفر که با هم صادق و صمیمی باشند را به سختی پیدا میکنید. فرزند به پدر، پدر به فرزند. همه چیز به درون است. البته شرایط بیرونی، شرایط جامعه، وضعیت اقتصادی، واقعیت های زندگی هم هستند ولی حرف آخر را درون میزند. درون باید شکری باشد و شیرین باشد.
بحث را با این غزل از مولانا جلال الدین که فقط شیرینی هست. به پایان می رسانم. الان سینمای مدرن را نگاه کنید نویسنده و شاعر را نگاه کنید همه اش تلخی هست ولی مولانا را نگاه کنید که شکر و شیرینی است.
جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید/ جز نور بخش کردن خود از قمر چه آید
جز رنگهای دلکش از گلستان چه خیزد/ جز برگ و جز شکوفه از شاخ تر چه آید
جز طالع مبارک از مشتری چه یابی/ جز نقدهای روشن از کان زر چه آید
آن آفتاب تابان مر لعل را چه بخشد/ وز آب زندگانی اندر جگر چه آید
از دیدن جمالی کو حسن آفریند/ بالله یکی نظر کن کاندر نظر چه آید
ماییم و شور مستی مستی و بت پرستی/ زین سان که ما شدستیم از ما دگر چه آید
مستی و مستتر شو بیزیر و بیزبر شو/ بی خویش و بیخبر شو خود از خبر چه آید
چیزی ز ماست باقی مردانه باش ساقی/ درده می رواقی زین مختصر چه آید
چون گل رویم بیرون با جامههای گلگون/ مجنون شویم مجنون از خواب و خور چه آید
ای شه صلاح دین تو بیرون مشو ز صورت/ بنما فرشتگان را تو کز بشر چه آید