بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین
عمر خوش در قرب جان پروردن است/ عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است
جور دوران و هر آن رنجی که هست/ سهل تر از بعد حق و غفلت است
زان که اینها بگذرند آن نگذرد/ دولت آن دارد که جان آگه برد
ما که اینم بیا ای ماه من/ طالع ام مقبل کن و چرخی بزن
روح را تابان کن از انوار ما/ که ز آسیب زنخ جان شد سیاه
یار شب را روز مهجوری مده/ جان غربت دیده را دوری مده
بعد تو دردی است با درد و نکال/ خواسته بعدی که بود بعد از وصال
یکی از عواملی که کمک می کند به شادی برسیم قدردانی از چیزهایی ست که داریم. و توجه به آنها و سپاس گزاری و بهره گیری. های دیگر میگوید خیلی از چیزها باید نباشد که ما به وجودشان پی ببریم. سالهای سال هست توی شهر تهران و در کلانشهر ها آدم نمی تواند نفس بکشد بعد می فهمد که اکسیژن خالص یعنی چی؟ آسمان آبی یعنی چه، این که شهر در کنار کوه باشد یعنی چی. خودم وقتی شهرستان میروم از هواپیما که پیاده می شوم احساس می کنم که مثل یک زندانی که رها شده باشد.
بحثی که امروز ما داریم با این مقدمه که شروع کردم این است که ما چه کار کنیم که حال خوبی داشته باشیم.
در عنوان سخنرانی نوشتن آرامش، شادی و معنا. اختصاصی به این دو تا هم نداره. این دو تا را برجسته کردند . مثلا ًامید هم همین نقش را دارد. زندگی که از امید خالی باشد باز زندگی زیبایی نیست. عشق هم همینجور هست. شاید به یک معنا شاید عشق اصلا یک بستری هست که همه اینها در عشق معنا پیدا می کنند. یعنی شادی برخاسته از عشق است یا آرامش. وقتی شما معشوق دارید و عشق دارید و به عشق تان نزدیک می شوید هم شاد می شوید هم هدف دارید هم آرامش دارید.
با من صنما دل یک دله کن
ولی آدمی که عشق ندارد سرگردان است. بعد ناآرام هم هست. اولین نکته ای که خدمت دوستان می گویم این است که دو مولفه ای که اینجا برای معنای زندگی نوشته شده، معنا اختصاص به این دو مولفه ندارد. این اولین نکته است. علاوه بر آرامش و شادی مولفه های دیگری هم هست. مثل امید، آگاهی، آفرینش و خلاقیت. مثلاً شما آرامش و شادی داشته باشید ولی چیزی تولید نکنید مثل شاعری که شعر نمی گوید، یا متفکری که آرامش دارد ولی هیچ چیزی تراوش نمی کند و فقط آرام نشسته، خب این چه فایده ای دارد؟ زایش، تولد، آفرینش هم خیلی مهم هست. یا در کنار اینها به نظر من یکی از چیزهایی که جزو مولفه های معنا هست و خیلی مهم است موفقیت و پیش بردن هست و کم کردن رنج دیگران. این که آدم فقط خودش شاد باشد کافی نیست، باید بتواند شادی ببخشد. این خیلی مهم است. این که آدم خودش آرام باشد هنری نیست، بلکه باید آرامش به وجود بیاورد. این که خود آدم امیدوار باشد مهم است ولی مهم تر این است که شما بتوانید در دیگران امید ایجاد کنید و امید بیافرینید. بنابراین اولین نکته ای که اینجا خدمت شما می گویم این است که مولفه ها اختصاص به اینها ندارد. نکته دوم که باز نکته اول را تکمیل می کند این هست که متاسفانه در بحث معنای زندگی بعضی ها تقلیل گرا شده اند. یعنی شما یک پدیده پیچیده، چند جزیی و چند ضلعی را مختص بکنید به یکی از اضلاع یا به دو تا از اضلاع. به عنوان مثال می گویم در همین پدیده ی تنهایی و پوچی، شما وقتی می آیید تنهایی را بررسی کنید فقط به مسائل اقتصادی توجه می کنید. به مسائل جامعه شناسی، روان شناختی، سیاسی، فلسفی توجه نکنید. در معنای زندگی هم تقلیل گرایی خیلی خطرناک است. کسانی که می گویند معنای زندگی فقط عشق هست یا فقط کار هست، معنای زندگی فقط فرزندان هستند. حدود 16 تا ایماج معرفی شده برای معنای زندگی. یکی از این متفکران غربی مقاله ای دارد در آنجا 16 ایماج را معرفی میکند. من زندگی می کنم برای ....
در همین جمع اگر پرسش نامه توزیع شود که این را تکمیل کنید من زندگی می کنم برای چی؟ خیلی ها ممکن است بنویسند برای رستگاری، ممکن است یکی بنویسد من برای فرزندانم زندگی می کنم و یکی بنویسد من زندگی می کنم برای این که علم پیشرفت کند. دیگری بنویسد زندگی می کنم که آثار هنری خوبی ایجاد کنم و بعضی ها ممکن است بگویند زندگی می کنیم برای این که به معشوق مان برسیم. تک نگاه کردن و تک عنصری دیدن، یک عنصر پیچیده، چند ضلعی را تقلیل دادن، ارجاع دادن و به تعبیر غربی ها ریدیوز، این خیلی اشتباه است. آرامش خیلی مهم است. درباره آرامش اول حرف بزنم بعد به شادی برسم و اگر رسیدیم به معنا. زندگی باید فراز و نشیب داشته باشد. باید پروسه باشد. زندگی اگر بماند و راکد بشود حتما به پوچی می رسد. زندگی باید مثل یک مسافرت باشد. سفر است و پروسس هست به تعبیر غربی ها. اگر ما می خواهیم به معنا برسیم باید این شدن، و زندگی به معنای شدن را تجربه کنیم. در حوزه تفکر، در حوزه احساسات، در حوزه عمل و در حوزه نوشتن، خلاقیت، در حوزه عمل اجتماعی، عمل سیاسی در حوزه شاگرد پروری هر کسی در هر بخشی. یعنی شما باید هر روز یک خلاقیت و یک آفرینشی داشته باشید. یک چیز تازه ای ، یک حرکت تازه ای به وجود بیاورید تا زندگی ویتالیتی داشته باشد. شادی و نشاط داشته باشد.
اخیرا من یک بحثی داشتم راجع به ورزش و معنای زندگی. کمیته ملی المپیک دعوت کرده بودند. اصرار داشتن بیا و ورزش و معنای زندگی را برای روسای فدراسیون ها و بعضی از کسانی که در حوزه ورزش متخصص هستند. دیدم که کار می برد و دو سه ماه وقت گرفتم. یک دنیای جدیدی به روی من گشود که آقا در خود ورزش چه قدر ابعاد معنایی هست. حتی در همین فوتبال تمام عناصر معنایی، مثلاً معنا خلق یک دنیای دیگر است والا این که ما مثلاً رقابت می کنیم و می خریم و می فروشیم و پوستر چاپ می کنیم و سخنرانی می کنیم اینها همین دنیایی است که در آن هستیم. معنا خلق یک دنیای دیگر است. اساساً معنا احتیاج به خلق یک دنیای دیگر دارد.
عشق خلق یک دنیای دیگر است. کاری که عاشق میکند بر سر معشوق، خلق دنیای دیگر است.
گریه بدم، خنده شدم، مرده بدم زنده شدم، دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم.
اصلا مولانا وارد یک دنیای دیگر شد. قبل از شمس یک دنیا داشت و بعد از شمس دنیایی دیگر.زاهد بودم ترانه گویم کردی/ سرحلقه ی بزم و باده جویم کردی/ سجاده نشین باوقاری بودم/ بازیچه ی کودکان کویم کردی
گاهی وقت ها کاری که سینما می کند همین هست. خلق یک دنیای دیگر است. رمان همین هست. من متوجه شدم ورزش هم همین طور هست البته نه به معنای حرفه ای. مثلا شما زمان را نمی فهمید؛ تجربه ی بی زمانی. بعد آمدم عشق را با ورزش مقایسه کردم. مولفه هایی که در عشق هست و مولفه هایی که در ورزش هست و اینها معنا بخش هستند. به مولفه هایی رسیدم مثلا یکی بی زمانی هست، یکی وحدت پیدا می کند آدم. به مقام تخلیه می رسد و از خود بی خود می شود. و دیدم این هم برای خودش دنیایی هست.
کلمه ی آرامش را ما در مقابل ناآرامی به کار می بریم. شما هر کاری را می خواهید انجام دهید نیاز به آرامش دارید. حالا تعبیر دینی ارامش در متون دینی ما تعبیر طمئنینه هست. یا سکون است. در قرآن هم هست: یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی والدخلی جنتی
آرامش قطعا یکی از مولفه های معناست. زندگی ای که شایسته ی زیستن هست باید آرام باشد. در عین آرامی باید نا آرام هم باشد. یک آرامشی که جمع می شود با ناآرامی ها. ما یک آرامشی داریم به معنای رکود. یک آرامش استتیک داریم. مثل کسی که یخ زده، فریز شده، خیلی هم آرام هست نه غمی، نه غصه ای و نه دغدغه ای نه عصبانی می شود نه کاری می کند نه حرکتی می زند، از یک جهت خوشا به حالش ولی از یک جهت گاهی آدم با بعضی افراد برخورد می کند می گوید اگر 500 سال هم عمر بکند همین هست. 500 میلیون سال هم عمر کند همین هست.
آبی که برآسود زمینش بخورد زود/ دریا شود آن رود که پیوسته روان است
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است/
آرامشی که اینجا مورد نظر من هست در واقع یک ارامشی هست که زمینه برای تعالی است. دلیل این که ما ناآرام هستیم چیست؟ چرا ما ناآرام هستیم؟ اولین دلیلش بر می گردد به امیال ما. میل هایی که در وجود ما هست مثل میل به قدرت، ثروت، میل به لذت، میل به رقابت و میل به مطرح شدن، شهرت، این میل ها موتور حرکت زندگی معمولی هست. زندگی هر روز. اصلا این امیال نباشد زندگی خاموش هست. اما و هزار اما این امیال هزار جور مشکل برای ما درست می کنند. باورتان نمی شود از زمانی سقراط و قبل از سقراط ما قبل سقراطیان بوجود آمده تا الان، مسئله ی انسان این است که با این امیال چه کار کنیم؟ چون اگر این امیال نباشد زندگی گرما ندارد!
زندگانی همیمه می خواهددر شعر آرش کمانگیر هست و خواندید
هیمه ی زندگی و اتش زندگی، امیال هست واقعاً. البته امیال مراتب دارند. از میل های خیلی پایین نوشیدن به آب هست تا میل به لباس خوب، میل به خانه، میل به شهرت تا میل به تعالی و میل به خدا شدن. خداگونه شدن. تا میل به تفکر. جنس امیال هر کسی متفاوت است ولی یک مشکل اساسی داریم و آن این است که امیال ما متناقض اندف امیال ما متفاوت هستند. مثال میزنم برای شما: بعضی ها به برخی از غذاها میل عجیبی دارند و دوست دارند و لذت می برند و ارضا می شوند. آن غذا را وقتی مادرشان برای شان میپزد یا جایی می روند می خورند
ما اهل کبابیم و ربابیم و شرابیم / خوشا که کباب است و رباب است و شراب است
ولی همزمان وقتی کسی غذا می خورد میل دارد که سلامتی اش را هم حفظ کند، میل دارد فیتنس و استیل بدنش را هم حفظ کند و چالاک باشد و میل دارد ورزش هم بکند. ولی وقتی وزنت اضافه می شود وقتی چربی زیاد می شود دیگر نمی توانید.امیال ما متناقض هستند و ما درگیریم. مثلا یک میل داریم به اینکه آرام باشیم. میل به آرامش نیازمند به یک جور خلوت هست. ولی میل داریم سری در میان سرها داشته باشیم، میل داریم توی انتخابات کاندیدا شویم ، میل داریم در رسانه مطرح شویم میل داریم سلبریتی باشیم، خب میل به شهرت داریم. من الان میل دارم که نظر شما را جلب کنم و دوست دارم تمام آدم هایی که اینجا هستند تا زمانی که در این سالن هستندیک جوری با من ارتباط برقرار کنند. من باید رضایت شما را به دست بیاورم و وقتی می خواهم رضایت کسی را به دست بیاورم رضایت فرد دیگر را از دست می دهم و برعکس. یکی از مشکلاتی که خود من در رسانه دارم این است که فرض بفرمایید شبکه چهار یا رادیو فرهنگ ممکن است مخاطبش استاد من باشد همزمان ممکن هست آن آبدارچی که صبح میرم دانشکده آن هم پای صحبت من نشسته باشد. من باید هر دو را قانع کنم نه آنقدر سطح پایین حرف بزنم که استاد من نگوید که ما به کی ، چی درس دادیم! چه شاگردی تربیت کردیم. میل سرچشمه ی تناقض هست و امیال ما متناقض هستند. میل به شهرت ، میل به قدرت، میل به لذت میل به ثروت، میل به آرامش ، میل به دلی بودن، شما از یک سو می خواهید عشقت را راضی بکنی و در راستای عشقت پیش بری از سوی دیگر فرض بفرمایید باید پدر و مادر را راضی کنیدف محیط را راضی کنی و از سوی دیگر باید پول در بیاری و وقتی می خواهی پول در بیاوری و تلاش کنی و به جنگی دیگر نمی توانی به عشقت برسی. موقعیت، موقعیت تناقض است.
از تناقض های دل پشتم شکست
بر سرم جانا بیا بگذار دست
دست خود را از سر من بر مدار
بی قرارم بی قرارم بیقرار
تا زمانی که ما در درون درگیری داشته باشیم به آرامش نمی رسیم. آرامش معناش می شود رفع درگیری درونی. سازگاری. یکی از کارهایی که عشق می کند همین است.
با من صنما دل یک دله کن/
معجزه ای که عشق دارد و کاری که عشق می کند دین عاشقانه، عرفان عاشقانه، هنر عاشقانه، آفرینش عاشقانه شما یک دله می شوید. و این یک دله شدن چیز خیلی بزرگ و با اهمیتی هست. زندگی معنادار آن زندگی هست که جهت دار باشد. هدف دار باشد. گاهی وقت ها مجبورید یک کسی مثلا فرعی را برود ولی نهایتا به منزل مقصود باید برسد. مولانا جلال الدین یک تمثیلی دارد بعضی وقت ها من این را گفتم، مجنون سوار ناقه می شود میخواهد برود به طرف منزل لیلی، عاشق هست دیگر و طبیعی هست عاشق وقتی می رود وسط راه حالا پشت فرمان باشد از یادش می رود که پشت فرمان هست وقتی هم که روی ناقه باشد پاها و دست هاش شل می شود و از یادش می رود. ناقه هم تازه زاییده و بچه ای دارد و میخواهد بر گردد به طرف بچه. آن هم عشق به بچه اش دارد. وقتی که ناقه متوجه می شود که جناب مجنون رفته توی خیالات خودش و غرق در آن شده، بر می گردد به طرف اصطبل. مجنون سرش میخورد به سر در. فکر می کند این سر در خانه ی لیلی هست. خوشحال می شود و وقتی سرش می خورد می گوید ای داد بیداد رسیده به اصطبل. چندین بار این اتفاق می افتد و آخرش پیاده می شود شروع میکند به گفتگو کردن با ناقه و می گوید باید یکی از عشق ما دو نفر قربانی بشود.
مَا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ خدا در درون یک مرد دو قلب (و دو مبدأ ادراک و اراده) قرار نداده (احزاب/4)
بعد مولانا با چه زیبایی ای می گوید:
میل مجنون پیش آن لیلی روان/ میل ناقه پس پی کره دوان
یک دم ار مجنون ز خود غافل بدی/ ناقه گردیدی و واپس آمدی
عشق و سودا چونک پر بودش بدن/ مینبودش چاره از بیخود شدن
آنک او باشد مراقب عقل بود/ عقل را سودای لیلی در ربود
لیک ناقه بس مراقب بود و چست/ چون بدیدی او مهار خویش سست
فهم کردی زو که غافل گشت و دنگ/ رو سپس کردی به کره بیدرنگ
چون به خود باز آمدی دیدی ز جا/ کو سپس رفتست بس فرسنگها
در سه روزه ره بدین احوالها/ ماند مجنون در تردد سالها
گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم/ ما دو ضد پس همره نالایقیم
نیستت بر وفق من مهر و مهار/ کرد باید از تو صحبت اختیار
اولین دلیل ناآرامی ما این هست که ما هم خدا می خواهیم و هم خرما. در درون ما تضاد و تناقض هست. اگر ما می خواهیم به زندگی معنا دار و به آرامش برسیم باید تکلیف خودمان را معلوم کنیم. ارزش های خودما ن را تعیین کنیم، چی برای ما ارزش هست؟ آیا فهمیدن ارزش هست، عبادت کردن ارزش هست، اخلاق، عدالت، پاک بودن، شرافت ارزش هست یا ثروت. مارکوس ارولیوس امپراطور رم بود. ولی فیلسوف بود. و تاملات عجیبی نوشته در باره این که ما با این امیال خودمان چه کار کنیم. ثروت طبیعی که نتیجه زحمت باشد به هیچ وجه نه از نظر فلسفی، دینی و از نظر اخلاقی هیچ اشکالی ندارد، یک کسی زحمتی می کشد به طور طبیعی به شهرتی می رسد. مثلاً استاد شفیعی کدکنی به هیچ وجه مصاحبه نمی کند، در هیچ رسانه ای نمی آید، هیچ جلسه ای سخنرانی نمی کند، اجازه نمی دهد هیچ کنگره ی نکوداشتی برایش بگیرند مطلقاً، کلاسش میرود و می آید ولی من حاضرم به شما بگویم که تمام نسل ها، تمام اهالی هنر و ادبیات، استاد شفیعی یک هست و یونیک هست. این شهرت از کجا آمده؟ محصول یک شخصیت و فکر زیباست. یک عظمت و شکوه هست. این شهرت اشکالی ندارد یعنی شهرتی که به طور طبیعی حاصل شده است. ولی شهرت باد آورده داریم کما این که ثروت باد آورده داریم و قدرت باد آورده داریم. من تمام تلاشم این است که معروف بشوم، چون احساس می کنم اگر معروف بشوم به ثروت می رسم و اگر معروف شوم آثار من به فروش می رسد و دنیای جدید هم همانطور که می دانید دنیای سلبریتی هاست. بعضی ها پول قیافه ی زشت شان را می برند، بازیگرهای خیلی معروفی داریم در دنیا که از قیافه ی خیلی عجیبش سود می برد در سطح وسیع و زیاد. آن چیزی که ما را ناآرام میکند خود نبودن است. خودتان باشید، اگر می خواهید به شادی و ارامش برسید و اگر میخواهید از زندگی لذت ببرید خودت باش.
آن جمله ی سقراط: 1- خودت را بشناس ببین کی هستی و از کجا آمده ای؟ برای کدام سرزمینی، منزل اصلی ات کجاست و نیازهایت چی هست؟ دلت و اعماق وجودت چه می خواهد. 2- خودت باش . تصنعی زندگی نکن، برای دیگران زندگی نکن، کارخود کن کار بیگانه مکن/ چیست بیگانه تن خاکی تو/ کز برای اوست غمناکی تو 3- مراقب خودت باش و خودت را بهترکن. همانطور که مواطب سلامتی خودت هستی، مواظب ثروت و آبرویت هستی مراقب جانت هم باش.
دلیل این که ما لذت نمی بریم و ارامش نداریم و در حقیقت گرفتار تناقض هستیم دلیل اصلی اش این است که آن خود واقعی خودمان را پیدا نکردیم. کودک دیدید که چقدر شاد هست، چرا؟ به چه دلیل؟ بین دل او، عقلش، زبان او و عمل او سازگاری وجود دارد. منافق نیست، چهل تیکه نیست. اصیل است ولی متاسفانه همین کودک توی جامعه یاد می گیرد مثلا به این دروغ بگوید، پیش آن ادا در بیاورد. ما در حالی که یکدیگر را می بوسیم و در حالی که فدایت شوم می گویم به همدیگر، در حال نقشه کشیدن برای یکدیگر هستیم. ما هزار جور حرف می زنیم و هزار، تیکه هستیم. هزار فیلم بازی می کنیم و خودمان هم نمی دانیم که دیگر چه کسی هستیم!
زین دو هزار من و ما/ ای عجبا من چه منم
مولانا هزاران من و مای آن سویی است و متاسفانه ما، هزاران من و مای این سویی. به معنای همین لذت های معمولی هم اگر آدم بخواهد لذت ببرد مثلا دوست دارید صبح زود قدم بزنی. من دیدم در بعضی شهرستان ها رسوم خیلی عجیب و غریبی هست. مثلا فرد، یکی از کسانش که فوت می کند باید تا چهلم رعایت کنند ولی تا سال مطلقا به مسافرت نمی روند، تا سال حتی نمی رود در خیابان پیاده روی کند! می گوید عیب است. من واقعا دیدم می گوید زشت است، درباره من چه قضاوتی می شود. مگر من برای دیگری زندگی می کنم؟ مگر من مسئول قضاوت دیگران درباره خودم هستم؟ اصلا می توانم جلوی قضاوت شما درباره م خودم را بگیرم؟ من برای خودم زندگی می کنم
مرغ خویشی، صید خویشیف دام خویش/ عرش خویشی، فرش خویشی بام خویش
خودت باش. یکی از زیبایی های مولانا جلال الدین در شعرش، خود بودن و اصالتش هست. هر وقت پریشان هست می گوید: پریشانم به جان تو. پریشانی اش را بیان می کند
دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو/ که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو
من آن دیوانه بندم که دیوان را همیبندم/ زبان مرغ میدانم سلیمانم به جان تو
خود بودن خیلی مهم است. کاری که ما بر سرمان می آید و حواس مان نیست، این است که به تدریج نگاه دیگری، نگاه دیگران، نگاه دیگرهای متفاوت و متناقض ما را چهل تیکه می کند. اول گفتم امیال خودمان، آن عامل درونی هست و باید به آن سامان بدهیم. دوم بندگی نگاه دیگران و قضاوت های دیگران. من خودم شخصا مثلا خیلی از همکاران من می گویند تو یک آدم فیلسوفی هستی چرا باید غزل بخوانی و شعر بخوانی؟ بعد می گویند تو چرا باید تلویزیون و رادیو بروی در شأن تو نیست. مگر تو ژورنالیست هستی؟ مثل این که ژورنالیست بد است. بزرگترین فیلسوفان دنیا ستون روزنامه داشتند. خود ژان پل سارتر در روزنامه می نوشت. مارکس ستون ثابت داشت. این کلیشه ها را کی تعریف کرده که اگر مثلا کسی فیلسوف هست دیگر نتواند بازیگر باشد؟ کسی که فیلسوف هست دیگر نباید فوتبال بازی کند! نباید کوه برود. یا لباس تمیز و شیک نپوشد. شما هر کاری هم بکنید دهن مردم را نمی توانید ببندید. یک روایت بسیار زیبایی داریم. واقعا این کلمات و جملات زیبایی که پیشوایان ما گفتند به یکی شان عمل کنیم، چه ها که نمی شود.
أَيُّهَا اَلنَّاسُ اِعْلَمُوا أَنَّهُ لَيْسَ بِعَاقِلٍ مَنِ اِنْزَعَجَ مِنْ قَوْلِ اَلزُّورِ فِيهِ وَ لاَ بِحَكِيمٍ مَنْ رَضِيَ بِثَنَاءِ اَلْجَاهِلِ عَلَيْهِ اَلنَّاسُ أَبْنَاءُ مَا يُحْسِنُونَ وَ قَدْرُ كُلِّ اِمْرِئٍ مَا يُحْسِنُ فَتَكَلَّمُوا فِي اَلْعِلْمِ تَبَيَّنْ أَقْدَارُكُمْ . اصول کافی / ترجمه مصطفوی ؛ ج 1 , ص64
امير المؤمنين عليه السلام مي فرمود: بدانيد كسى كه از سخن ناحقى كه باو گويند از جا كنده شود عاقل نيست، و آنكه بستايش نادان خرسند گردد حكيم نيست، مردم فرزند كارهاى نيكشانند و ارزش هر كس باندازه كاريست كه بخوبى انجام دهد، سخن علمى گوئيد تا ارزشتان هويدا شود.
شما کی از قضاوت دیگران خلاص می شوید؟ فقط در قبر! باور کنید از قضاوت دیگران در قبر هم خلاص نمی شویم! آدمی که بخواهد زندگی معنا دار داشته باشد باید خودش را آزاد کند از نگاه دیگری. البته دیگری داریم تا دیگری. این دیگری میان مایه، توده ای این دیگری که عقلش در چشمش هست والا آن دیگری که طبیب تو هست آن که با ارزش هست. و خیلی زیباست و باید حتما به آن مراجعه کنیم.
اساس آرامش در خود بودن است. باور کنید اگر خطا هم بکنید آنجایی که صادقانه و صمیمانه به دل تان گوش می دهید و صادقانه بر اساس دل تان رفتار کنید ولو این که اشتباه هم باشد زود متوجه می شوید. برخلاف آن جایی که ما میخواهیم دل مان را فریب دهیم و خودمان را فریب دهیم. ادا در می آوریم و تظاهر می کنیم و فیلم بازی می کنیم. آقا فیلم بازی کردن هم حدی دارد، من قبول دارم همه ما یک نقاب هایی داریم و باید داشته باشیم قبول ولی چه قدر؟ که آن خودِ دیگر خفه بشود؟ یک لحظاتی هم آدم باید بگذارد برای آن خود. راحت گریه کند و برای خودت باشد آن لحظات. به نظر من دین هم امده این تناقض ها را از بین ببرد و نیامده این تناقض ها رابیشتر کند. ما یک جوری دین را معرفی می کنیم که آدم های دیندار آدم های خیلی پیچیده و زبر که نمی شود با آنها حرف زد! پیغمبر اکرم (ص) که قاب قوسین او ادنا بوده ، لولا لما خلقت الافلاک امام صادق (ع) درباره او می گوید: كان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله يأكل أكل العبد و يجلس جلسة العبد و يعلم أنه عبد. با بچه ها بازی می کرد، بر مرکب برهنه سوار می شد ویک بار یک مادری آمده بود که حرف بزند وقتی متوجه ایشان پیامبر هست، ترسید و به عقب رفت. گفت مادر چرا می ترسی؟ منم فرزند مادری هستم مثل تو، چرا به لکنت زبان افتادی؟
اتفاقا او آمده که ما را آشتی بدهد . دین به معنای واقعی و عمیق اش انسان را باهستی آشتی می دهدو با خودش و با خدا آشتی می دهد با دیگری آشتی می دهد. فَبِمَا رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ ۖ وَلَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ (آیه 159 سوره آل عمران)
به مرحمت خدا بود که با خلق مهربان گشتی و اگر تندخو و سختدل بودی مردم از گِرد تو متفرق میشدند، پس از (بدیِ) آنان درگذر و برای آنها طلب آمرزش کن
اگر می بینید که هیچ یک از ما همدیگر را قبول نداریم برای این است که دیندار نیستیم. ایمان ما صادقانه و ذلال و صاف نیست. وگرنه ایمان زلال و صاف، می شورد یعنی خود آدم با خودش آشتی می کند. شما تمرین کنید به امید خدا راز و نیاز صادقانه ی صمیمانه ی سحر. خدا این لطف را به آدم بکند این احساس را به آدم بدهد مثلا در قنوت نماز شب، در قنوت سحرش آن اشک صادقانه را، ببینید آن روز چه قدر منفتح و گشوده هستی. ما فکر میکنیم دینداری یعنی سر ستیز داشتن با همه. البته اشدا علی الکفار هم دارد. هر عاشقی بر عشقش غیرت دارد کسی به عشقش بگوید بالای چشمت ابرو هست نمی پذیرد ولی اگر کسی به عشق او کاری نداشته باشد او هم کاری به آن ندارد. تنها راه این که ما به این وحدت برسیم و از این تناقض رها شویم این خودها را کنار بگذاریم. تکلیف ما معلوم نیست. درون ما هزار خود هست. یکی می گوید ثروت. اگر ثروت را در این انتخابات خرج کنم آن وقت چی برایم می ماند؟ قدرت مهم هست و ممکن هست نرسم و با فلان جناح و یا این آدم بروم یا آن دیگری. تمام شد زندگی!
صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن / دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
شنیدید امام محمد غزالی نویسنده و خطیب و مفتی بود در دربار سلطان محمود جایگاهی داشت و مناظره ها برگزار می شد بعد یک باره متوجه شد ای داد و ای بیداد اینها همه اش سطحی هست و آن شادی و امید و آن وحدت آن عشق نیست و دلش خالی هست. سر به بیابان گذاشت و همه را رها کرد. اتفاقا آن چیزی که متونی مثل مثنوی دارد و زیبا هست همین است. مولانا جلال الدین چگونه به آن شادی رسید؟ چگونهه به آن امید رسید؟ چگونه به آن آرامش رسید.
مولانا خودش می گوید:
این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان/ یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها
او هم درگیر تناقض بود ولی کاری که عشق می کند، این تناقض ها را حل می کند. آن عشق صادقانه ی صمیمانه و بعد هم حتما نیاز نیست داستان ما داستان لیلی و مجنون بشود یعنی وقتی از عشق حرف می زنیم هم فکر کنند که باید مثل لیلی و مجنون باشن، نه شما ببینید مثلا فهمیدن، عبادت، خدمت به خلق. باور کنید یک وقتی بعضی ها می گویند تو با خانقاه و صوفیه ای! بله من با این که بعضی زندگی جدایی داشته باشند، برای خودشان دکان باز کنند مخالفم. باور کنید یک معلم ابتدایی حتی مهد کودک، محل کار و مهد کودکش می تواند همان خانقاهش باشد یک پزشکی که بیمارانش بهاو مراجعه می کنند، صادقانه و صمیمانه علاج و درمان می کند، خوب برخورد می کند و درد دیگری را درمان می کند و رنج دیگری را کم می کند و به کارش عشق دارد خب همین است. اگر هم کسی هم باشد به آن طبیب معنوی معتقد باشد که چه بهتر
حکیمیم طبیبیم ز بغداد رسیدیم/ بسی علتیان را ز غم بازخریدیم
ولی ما چون خودهای مختلف داریم این خودهای مختلف با هم تناقض دارند. یکی هست که نمی توانم اسمش را بیاورم ولی مثلا اگر قرار باشد در تهران اسم 10 نفر را بیاورند از پولدارها، او جزو آن 10 نفر هست. یکی از دوستان در کارهای بازرسی هست. می گفت به مناسبتی با او صحبت می کردم و می گفت فلانی به خدا اصلا هیچ شبی نیست تا روز من 10 بار کابوس نبینم که این پروژه چه می شود آن پروژه چه می شود، این وامی که گرفتم و ... . شما هرچی ریسک های بزرگتر بکنید دغدغه های بزرگتر دارید. قدرت هم همینجور هست. فیلسوفان رواقی می گفتند انسان سیری ناپذیر است و واقعا سیری ناپذیر هست هم در جانب قدرت و هم در جانب ثروت. و هر روز گاهی وقت ها ما به نا آرامی خودمان می افزاییم. انسان موجود خیلی عجیبی هست.
به قول مولانا در قصه عاشق صدر بخارایی:
دشمن خویشیم و یار آنک ما را میکشد/ غرق دریاییم و ما را موج دریا میکشد
خدا می داند من همین امسال چندین پیشنهاد برایم مطرح شده که ساعت ها روی آن فکر کردم، پیشنهادهایی درباره مثلا پژوهش و کار و پیشنهادهای خیلی خیره کننده ای هم بود، گفتیم خیلی ممنون و آن تشکیلات هم از ما ناراحت شد ولی گفتم خیلی ممنون و بهانه ای آوردم. دلیلش فقط همین بود چون آرامش خودم را دوست دارم. با این که من هم پول را دوست دارم من هم شهرت را دوست دارم، ولی از آن مهمتر شرف خودم را دوست دارم، آزادی خودم را دوست دارم، آرامش خودم را دوست دارم. گاهی وقت ها وارد یک قمارهایی می شود آدم که این قمارها احتمال برد هم دارد ولی اصلا بردید چی می شود؟ چه اتفاقی می افتد؟
بعضی از بازی ها خیلی خطرناک هستند. خود شما را از شما می گیرد. بعد هم نمی گوید که تو کی هستی! فرض بفرمایید مثلا در کنار پیامبر در همه غزوه ها شرکت کردی ولی بعد از پیامبر(ص) دارند غنائم تقسیم می کنند، فتوحات شده ، طلا، کنیز و خانه هست، تمام شد. آن مجاهد صدر اولی تبدیل می شود به یک قارون. ثروت آدم را نابود می کند مگر شوخی دارد؟ قدرت هم همینجوری هست!
البته مستی هم دارد. همه ی شبه معناها اینجور هستند. خلاف ترین خلاف ها یک لذتی توی آن هست ولی چیزی را که از تو می گیرد خیلی بزرگ است. همه ش همین است. چیزی که می دهی و چیزی که به دست می آوری! در این دعواهاست که آدم های اصیل از غیر اصیل شناخته می شوند. البته من این مثالی را که برای خودم زدم، فکر نکنید خیلی اصیل هستم. اگر رقم مثلا 10 برابر می شد شاید من هم همین جور بودم. رسانه هم همین جور هست، شهرت همین طور هست، طرفدارها همین جور هستند و بریدن خیلی سخت هست. این که من مثلا آقای شفیعی کدکنی را مثال زدم برای این است که کنج عزلتی و ریاضت می خواهد، بزرگی می خواهد. این که تو پاسبان روح خودت و زیبایی های خودت باشی، این خیلی با ارزش است. علی بن ابیطالب کشاورزی می کند چاه می کند، به گل می رسد خب این همان آدمی هست که فاتح خیبر است! ولی مناسبات سیاست چنان پیش آمده که باید برای حفظ خودش و حفظ اسلام کنار بکشد. می گوید من تا زمانی وارد این بازی ها می شوم که خودم خراب نشوم. هیچ چیزی به قیمت خراب شدن خود آدم، روح آدم، جهنمی شدن آدم نیست. هیچ چیزی! جریان سیاسی، گروه، حزب، پول، ثروت، قدرت و هیچ چیزی دیگرمثل این که ما باید قرص و دارو بخوریم تا یک بیماری از بین برود، این هایی که مثلا ً کرامت دارند یک دفعه،عشق کاری که می کند، مثل جراحی هایی که یک چیز را بر می دارند عشق یک همچین چیزی هست. در واقع آن تناقض ها و کلیشه را بر می دارد.
مولانا یک جا می گوید:
کاری که باده و می می کند، آنچنان را آنچنان تر می کند. دیدید اینهایی که باده می خورند و مست مست می شوند همانی که هستند می شوند و دیگر کاری به مخاطبین ندارند. عشق اینجوری هست و آدم را مثل یک کودک می کند زلال و صاف و یکرنگ می کند، یک دست می کند. آن خود واقعی می آید جای نگاه دیگری می نشیند و بهمین خاطر سرچشمه آرامش عشق است. سرچشمه شادی عشق است. شما به میزانی که عشق و آن تعلق خاطر متفاوت است. به میزان تعلق خاطری که داری گریه می کنی. شما مثلا ببینید برای کودک تان یک درجه ای از عشق دارید تمام تعارفات را میگذاری کنار، برای عشق ات تمام تعارفات را میگذاری کنار . می گویند این عیب هست! اینها یعنی چی؟ دیگران چی می گویند خب بگویند.
دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم/ عشوه مده عشوه مده عشوه مستان نخرم
وعده مکن وعده مکن مشتری وعده نیم/ یا بدهی یا ز دکان تو گروگان ببرم
گر تو بهایی بنهی تا که مرا دفع کنی/ رو که به جز حق نبری گر چه چنین بیخبرم
پرده مکن پرده مدر در سپس پرده مرو/ راه بده راه بده یا تو برون آ ز حرم
ای دل و جان بنده تو بند شکرخنده تو/ خنده تو چیست بگو جوشش دریای کرم
طالع استیز مرا از مه و مریخ بجو/ همچو قضاهای فلک خیره و استیزه گرم
چرخ ز استیزه من خیره و سرگشته شود/ زانک دو چندان که ویم گر چه چنین مختصرم
سعی کردم امروز بحث آرامش را مقداری توضیح بدهم و از ریشه های نا آرامی یکی امیال متناقض را گفتم و یکی نگاه دیگری. و بعد گفتم ادم باید در درون و در بیرون رها بشود. و این رها شدن احتیاج به یک نیرو دارد. شما به این سادگی رها نمی شوید. هم از آن گرگ های درونی و هم از گرگ های بیرونی و راهی را که آدم به آزادی و آزادگی برسد، به مدد عشق و به مدد خود بودن است و خود شدن است. و این خود بودن و خود شدن یک فرایند است و مستمر هست. فکر نکنید یک شب تصمیم می گیرید و فردا صبح دیگر آزاد شدید. آزادی انسان از این قید و بندها کما این که اسارت ما هم به طول کشیده است. همه ما الان اسیریم شک نکنید. هر کسی در حد خودش. پیغمبر اکرم می گوید روزی هفتاد بار استغفار می کنم. کم کم باید خودمان را از اسارت آزاد کنیم و به تعبیر امیرالمومنین «تخففوا تلحقوا» «سبكبار شويدتا به قافله برسيد»
به معراج برایید اگر آل رسولید. این آزاد شدن هست. با یک غزل مجلس را به پایان می برم.
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم/ ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان/ تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمدهام که ره زنم بر سر گنج شه زنم/ آمدهام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن/ گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم/ اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند/ پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود/ تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد/ و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام/ وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من/ گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم