قالَتْ (علیها السلام): مَنْ اصْعَدَ إلیَ اللّهِ خالِصَ عِبادَتِهِ، اهْبَطَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ لَهُ افْضَلَ مَصْلَحَتِهِ. حضرت زینب (س): هرکس عبادات و کارهای خود را خالصانه برای خدا انجام دهد، خداوند بهترین مصلحتها و برکات خود را برای او تقدیر مینماید
گلستان آیه ها شماره 5
بزرگان قرآني
آیتالله محمد هادی معرفت(ره)
تولد و دوران كودكي:
آيه الله معرفت در سال 1309 هجري شمسي در كربلا در ميان خانوادهاي روحاني و دوستدار قرآن و عترت به دنيا آمد. پدرش مرحوم شيخ علي معرفت از روحانيون با فضيلت بود كه از پانزده سالگي ساكن كربلا شده بود. خاندان آيهالله معرفت همه اهل علم و تقوا بودند و در اين راستا سابقهاي 300 ساله داشتند و همگي فرزندان مرحوم شيخ عبدالعالي ميسي، صاحب رساله ميسيّه بودند كه از قريه ميس جبل عامل به اصفهان هجرت ميكند و جد بزرگ آيه الله معرفت با اهل و عيالش به كربلا ميرود و در آنجا زندگي ميكند.
دوران تحصيل:
آيه الله معرفت، تحصيلات خود را در مكتب خانههاي آن روزگار آغاز كرد و حتي كتاب جامع المقدمات را هم در آن مكتب خانهها فرا گرفت. پس از آن وارد حوزه علميه كربلا شد و با تلاش فراوان به فراگيري دروس دوره سطح پرداخت. بخشي از دروس سطح را نزد پدر و بخش ديگري را نزد استادان حوزه علميه كربلا فرا گرفت. پس از آن به درس خارج فقه و اصول رفت و يك دوره خارج اصول و بخشي از خارج فقه را در همان حوزه مبارك به پايان رساند.
سپس براي بهرهمندي از محضرآيه الله العظمي خويي(ره) و ديگر استادان حوزه علميه نجف، وارد اين شهر شد. در آنجا نيز از محضر علماي فرزانه، بهرههاي فراوان برد. پس از آن وارد حوزه علميه قم شد و پس از چندي شركت در درس مرحوم ميرزاهاشمي آملي، تدريس رسمي خود را آغاز كرد.
آيه الله معرفت در طول سالهاي تحصيل، همواره از تدريس كتب و دروس حوزوي باز نماند؛ حتي به تدريس دروسي كه امروزه در حوزهها متداول نيست ـ مانند رياضيات ـ ميپرداخت و همراه با تحصيل و تدريس، به پژوهش در گسترههاي گوناگون علمي و ديني ميپرداخت. در اين راه، از هيچ تلاشي دريغ نميورزيد؛ به گونهاي كه به گفته خود گاه تا سحر براي حل مسألهاي بيدار ميماند و به تأمل و كاوش در كتب مختلف ميپرداخت.
استادان و دوستان:
آيه الله محمدهادي معرفت، در سالهاي تحصيل خود محضر علماي بزرگ و استادان سترگي را درك كرد. جامعالمقدمات را درمكتب خانه نزد مرحوم شيخ علي اكبر نائيني فرا گرفت و بخشي از دروس مقدمات را به همراه پسر عموي خود، مرحوم شيخ محمد جواد معرفت نزد پدر آموخت. سيوطي را نزد مرحوم شيخ سعيد تنكابني و مغني، معالم و كفايه را نزد مرحوم شيخ محمدحسين مازندراني فرا گرفت. براي فراگيري مطول، به محضر اديب نيشابوري مشرف شد و بخشي از قوانين را نزد سيد حسن آقامير خواند. يك دوره خارج اصول و بخشي از خارج فقه را نزد مرحوم آيه الله شيخ يوسف بيارجمندي خراساني آموخت.
با ورود به حوزه علميه نجف، به درس آيه اللهالعظمي خويي(ره) رفت و يك دوره كامل اصول و بخشي از فقه را از ايشان فرا گرفت. همچنين به درس استادان بزرگي چون آقاميرزا باقر زنجاني، شيخ حسين حلّي، آيه الله حكيم و مرحوم آقاي فاني شرفياب شد و تا زماني كه در نجف بود به درس امام خميني(ره) ميرفت و از آن بهره ميبرد.
پس از هجرت به قم، حدود دو سال به درس مرحوم ميرزاهاشم آملي رفت و پس از آن، تدريس را ادامه داد و در ضمن آن به تأليف ميپرداخت.
از دوستان وي ميتوان مرحوم سيد عبدالرضا شهرستاني و مرحوم حاج آقا محمد شيرازي را نام برد.
فعاليتهاي علمي و فرهنگي:
آيه الله محمدهادي معرفت در طول عمر خود خدمات علمي و فرهنگي بسياري را به جامعه شيعي ارزاني داشته است. او در كربلا با گروهي از فضلاي آن ديار با سرپرستي حجهالاسلاموالمسلمين آقاي شهرستاني، مجلهاي را به نام «اجوبهالمسائل الدينيه» منتشر ساختند كه در آن به شبهات گوناگوني كه در گسترههاي مختلف ديني مطرح ميشد، پاسخ داده ميشد.
وي در طول ساليان تحصيل و پس از آن، همواره به تدريس علوم ديني در حوزههاي علميه كربلا، نجف و قم اشتغال داشته است و از اين رهگذر، شاگردان فرهيخته و ممحضي را تربيت كرده و به عالم اسلام ارزاني داشته است كه اين تلاش، هم اكنون نيز ادامه دارد. بخشي از اين تدريس ها، تدريس علوم قرآني بوده است كه با توجه به نيازهاي عالم اسلام و كمبودهاي موجود در حوزههاي علميه، آثار و بركات فراواني را به همراه داشته است، به گونهاي كه ميتوان آيه الله معرفت را احياگر دروس علوم قرآني، در عصر اخير در حوزههاي علميه دانست.
آيه الله معرفت در طول عمر با بركت خود كتابها و مقالات فراواني را منتشر ساخته است كه برخي از آنها به شرح زير است:
1ـ ولايت فقيه.
2ـ دقت فوقالعاده شيخ در استنباط مسائل.
3ـ فرضيه بازگشت روح.
4ـ مصونيت قرآن از تحريف.
5ـ حديث «لاتعاد».
6ـ تناسب آيات.
7ـ آموزش علوم قرآن.
8ـ تاريخ قرآن.
9ـ التفسير و المفسرون.
10ـ التهميد، في علوم القرآن.
11ـ شبهات وردود.
12ـ التفسير الأثري الجامع.
آيه الله معرفت، غروب جمعه 29 دي ماه 1385 در سن 76 سالگي دعوت حق را لبيك گفت.
ماه کنعان
يعقوب دوازده پسر داشت و از ميان آنها يوسف و برادرش بنیامین را بيش از ديگران دوست میداشت، به خصوص يوسف بيشتر مورد علاقه وى بود. سبب آن كودكى و نوباوگى آن دو بوده است. معمولاً كسى كه چند فرزند دارد، به كوچكتر بيش از ديگران محبت می كند، زيرا معمولاً كودك احتياج بيشترى به محبت پدر و مادر دارد. از اين رو يعقوب كه خود از پيغمبران بزرگ الهى است، نوازش و محبت خود را از دو فرزند كوچك و نورسته اش دريغ نمی داشت، به خصوص كه گفته اند: مادر اين دو يعنی راحيل نيز در همان دوران كودكى آن دو از دنيا رفته بود، كه اين خود انگيزه ديگرى براى اظهار محبت و نوازش يعقوب به يوسف و بنيامين بود تا به اين وسيله آن دو را دلدارى داده و مانع احساس غربت و بى مادرى آنان شود.
برادران يوسف به جاى اين كه در جست وجوى علت اصلى اين امتياز و در فكر پيدا كردن انگيزه ي عمل پدر خردمندشان باشند، بر حسب افكار شيطانى و تصور خام و نادانى خود، اين كار پدر را حمل بر اشتباه و گمراهى وي دانسته و او را به بى عدالتى متهم ساختند.
از طرفی يوسف خواب ديد برادرانش پس از اطلاع از اين خواب رشك و حسدشان را تحريك كرده و آنان را به پياده كردن نقشه خويش - كه جدا كردن يوسف از پدرش يعقوب بود - مصمم ساخت .
قرآن كريم تصميم برادران يوسف را اين گونه نقل مي كند:
«... يوسف را به قتل رسانيد يا او را به سرزمينى دور بيندازيد تا توجه پدرتان (از وى قطع شده و محبت او) معطوف شما گردد و پس از آن مردى شايسته باشيد. يكى از آنها گفت: يوسف را نكشيد، اگر كارى می كنيد، او را در نهان خانه چاه بيفكنيد، تا برخى از رهگذران او را برگيرند.» [و به شهر و ديار ديگرى ببرند.]
به هر حال برادران يوسف تصميم به تبعيد وى گرفتند و با اين پيشنهاد موافقت كردند، اما براى اجراى اين طرح، مشكلى داشتند كه درصدد حل آن برآمدند.
برادران یوسف نزد يعقوب آمده و گفتند: «پدر جان! تو را چه شده است كه ما را بر يوسف امين نمی دانى، در حالى كه ما خيرخواه او هستيم؟ فردا او را همراه ما بفرست تا در چمن بگردد و بازى كند و ما به خوبى نگهبان او خواهيم بود.»
يعقوب بيان داشت: «بردن او سخت مرا غمگين می كند و میترسم از وى غفلت كنيد و گرگ او را بدرد.»
فرزندان يعقوب كه خود را به هدف نزديك می ديدند، گويا جواب اين سخن پدر را آماده كرده بودند، لذا در پاسخ او گفتند: «اگر با وجود (برادرانى مانند) ما كه گروهى متحد و نيرومنديم، باز هم گرگ او را بخورد، در چنين صورتى ما افرادى زيانكار خواهيم بود.»
فرزندان يعقوب كه درصدد بودند تا از هر چه به فكرشان میرسد، براى انجام نقشه شوم خود استفاده كنند و بر رفتار ناپسند خويش سرپوشى بگذارند و از ارتكاب دروغ و نفاق و تهمت باكى نداشتند، قيافه اى جدى به خود گرفته و بى پروا آن سخن خلاف حقيقت را اظهار كرده و به صورت تعجب آن سخنان را اظهار داشتند و در صدد تخطئه پدر برآمدند و خواستند بگويند اين چه فكرى است كه تو می كنى ؟ و چگونه ممكن است با وجود برادران نيرومندى چون ما، گرگ بتواند يوسف را بخورد!
بدين سان موافقت يعقوب جلب شد و برادران بى درنگ وسايل حركت را فراهم كردند و به راه افتادند. برادران براى آن كه مبادا يعقوب پشيمان شود و يوسف را از آنان بگيرد، به سرعت از نزد او دور شدند و تا جايى كه در معرض ديد پدر بودند، به يوسف محبت و نوازش می كردند، اما بعد از دور شدن، عقدههاى دلشان گشوده شد و شروع به كتك زدن و آزار او كردند.
يوسف برخلاف انتظار خود ديد كه يكى از برادران پيش آمد و او را بر زمين انداخت و شروع به زدن و آزارش كرد. فرزند معصوم و بى گناه يعقوب براى دفع آزار او به برادر ديگرش پناهنده شد، ولى او نيز به جاى دفاع از وى، به آزار و شكنجه اش دست گشود و خلاصه به هر كدام پناه می برد، او را از خود رانده و كتكش می زدند و حتى يكى از آنان كه بعضى گفته اند «روبيل» بود، پيش آمد و خواست او را بكشد، اما «لاوى» يا «يهودا» مخالفت كرده و گفت: قرار نبود او را به قتل برسانيد و بدين ترتيب مانع قتل او گرديد و قرار شد يوسف را در چاهى بيندازند و ناپديدش كنند.
وقتى به صحرا آمدند، گذرشان به چاهى افتاد و به اين فكر افتادند تا او را در چاه افكنند و بدين طريق هدفشان را عملى سازند.
به هر حال يوسف را كنار چاه آوردند و پیراهنش را بيرون آورده و ريسمانى به كمرش بستند و او را ميان چاه سرازير كردند.
پسران يعقوب «شبانه با چشم گريان نزد پدر آمدند و گفتند: پدر جان! ما براى مسابقه رفتيم و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم و گرگ او را خورد، ولى تو سخن ما را باور نخواهى كرد، اگر چه راست گو باشيم.»
براى اين سخن خود شاهدى دروغين هم آورده و پیراهن يوسف را به خون بزغاله يا آهويى كه كشته بودند، رنگين كرده و نزد پدر آوردند و گفتند: «اين هم نشانه ي گفتار ما» ولى فراموش كردند كه لا اقل قسمتى از آن پیراهن را پاره كنند تا به سخن نادرست و خلاف حقيقت خود صورتى بدهند.
يعقوب فهميدنى ها را فهميد و سپس فرمود: «اينها نيست كه شما می گوييد، نه گرگ او را دريده و نه دزدان او را كشته اند.»
يوسف سه روز در چاه بود تا خداى تعالى وسيله نجات او را فراهم ساخت.
و پس از آن بود كه كاروانيان آمدند و او را از چاه بيرون آوردند.
مأمور كشيدن آب ، سر چاه آمد و دلو را به چاه انداخت، يوسف به دلو درآويخت و آب آور احساس كرد كه دلوش سنگين شده است، آن را با تلاش بيشتر بالا كشيد و ناگهان ديد كه به جاى آب، پسر زيبا رويى از چاه درآمد، بى اختيار فرياد زد: آى ، مژده كه اين پسرى است ......!
يوسف بى گناه و نور ديده ي يعقوب به صورت كالايى تجارتى و برده اى قابل خريد و فروش در دست كاروانيان در آمد و به سوى مصر و سرنوشتى نامعلوم پيش می رفت و در اين ميان خود را به قضا و قدر الهى سپرده بود تا ببيند لطف خداى مهربان با او چه می كند و وعده الهى چه وقت درباره او محقق می شود.
كاروان وارد مصر شد و يوسف را به بازار برده فروشان بردند و در معرض فروش قرار داد. سرانجام اين گوهر گران بها نصيب عزيز مصر گرديد كه برخى نامش را «قطفير» ذكر كرده و گفتهاند: وى نخست وزير كشور مصر بوده و منصب جانشينى و خزانه دارى و فرماندهى لشكر پادشاه را به عهده داشته است.
وى يوسف را خريد، به خانه آورد و چون آثار نجابت و بزرگ زادگى را در چهره اش ديد، به همسرش سفارش كرد و گفت: «جايگاهش را گرامی دار (و از وى به خوبى پذيرايى كن)، شايد براى ما سودمند باشد يا او را به فرزندى اختيار كنيم.»
يعنى با نظر بردگى به او نگاه نكن زیرا او شايستگى آن را دارد كه ما او را به فرزندى برگيريم و به عنوان فرزند خود، او را به مردمان معرفى كرده و وارث ثروت خويش كنيم .
ظاهراًٌ از توقف يوسف در خانه عزيز بيش از دو سالى نگذشته بود كه همه ي اهل خانه مجذوب و فريفته ي اخلاق و رفتار او شدند در اين ميان كسى كه بيشتر از همه شيفته ي يوسف شد و علاقهاش كم كم به صورت عشقى آتشين درآمد و در اعماق دل و جانش اثر كرد، بانوى كاخ و همسر عزيز مصر بود كه نامش «راعيل» و لقبش «زليخا» ذكر شده است .
عشق زليخا به يوسف به جايى كشيد كه همهي ملاحظات را كنار گذاشت و از همهي عنوان ها چشم پوشيد و تصميم گرفت عشق سوزان خود را به اين جوان ماه سيما و غلام كنعانى ابراز كند و به هر ترتيبى شده از وى كام دل بگيرد.
زليخا تصميم خود را گرفت. وقتى يوسف را ديد، در اتاق را بست و با لحنى آمرانه و آميخته با تضرع و بدون پروا گفت : «هر چه زودتر پيش من آى و مرا كام روا ساز!»
يوسف كه جز به معشوق حقيقى و پروردگار مهربان دل نبسته و تمام نعمتهاى خود را از او میداند و نيز به اين حقيقت واقف است كه هرگونه انحراف و گناهى از انسان سر میزند، ستمی بر نفس و محروميتى است از رستگارى و هدايت حقتعالى، در اينجا بدون تأمل گفت: «معاذ الله انه ربى اءحسن مثواى انه لايفلح الظالمونَ»
«به خدا پناه مي برم كه بر چنين عملي زشت اقدام كنم . خدا مرا مقامي منزه و نيكو عطا كرده چگونه خود را به ستم و عصيان آلوده كنم كه خدا هرگز ستمكاران را دوست ندارد.»
يوسف با نيرويى شكست ناپذير، تصميم خود را به فرار از آن خلوتگاه شهوتزا و گناه آلود گرفت و بى درنگ به طرف در دويد تا از مكر زليخا بگريزد. او نيز وقتى متوجه شد كه يوسف به سوى در فرار میكند، به آن جانب دويد تا نگذارد وى در را باز كند، زيرا پس از تحمل اين همه رنج و تهيه آن همه وسايل، بر وى گران بود كه به اين سادگى معشوق از دستش بگريزد يا میخواست به طريقى انتقام خود را از محبوب بىاعتنا و گريزپا بگيرد. از اين رو وقتى يوسف را چابكتر و مصممتر ديده، از پشت سر دست انداخته و پیراهنش را گرفت و در اين گير و دار، پیراهن يوسف را از پشتسر دريد.
در اين ميان، عزيز مصر (شوهر زليخا) از راه رسيد و ناگهان يوسف و زليخا را ميان در، نفس زنان و نگران مشاهده كرد.
زليخا كه در عشقش ناكام مانده بود، مترصد فرصتى بود تا انتقامش را از يوسف بگيرد. رو به شوهرش كرد و گفت: «سزاى كسى كه قصد خيانت به خانواده ي تو را داشته، چيست جز آن كه زندانى شود يا عذابى دردناك ببيند و بدين ترتيب گوش مالى و تنبيه شود؟»
يوسف صديق و معصوم با كمال شهامت و صداقت پرده از روى كار برداشت و حقيقت را چنين گفت : «مطلب اين گونه نيست، بلكه او بود كه از من كام می خواست» و من هيچ گاه قصد خيانت نداشته ام.
در اين جا نيز لطف و عنايت حق ياري اش كرد و شاهد و گواهى از نزديكان خود زليخا (كه بعضى گفته اند پسر عمويش بود و برخى نيز وى را خواهرزاده او می دانند.) پيدا شد و چون از قضيه مطلع گرديد و تحيّر عزيز مصر را ديد و از موضوع پاره شدن پیراهن يوسف نيز مطلع گرديد، رو به عزيز مصر كرد و گفت: «اگر پیراهن او از جلو پاره شده، زليخا راست گفته و يوسف از دروغگويان است و اگر پیراهن او از عقب پاره شده، زن دروغ گفته و يوسف از راست گويان است.»
هنگامی كه ديد پیراهن يوسف از عقب دريده شده است، رو به زليخا كرد و گفت: «اين از نيرنگ شما زنان است، به راستى نيرنگ شما زنان بزرگ است.»
عزيز مصر به يوسف چنين گفت: «اى يوسف! از اين ماجرا درگذر» و آن را ناديده بگير و در جايى ديگر، سخنى، از اين داستان به ميان نياور، و به زليخا گفت: «از گناه خود استغفار كن و توبه نما كه خطا از توست و تو از خطاكاران بوده اى.»
دل باختگى زليخا به غلام كنعانى و توطئه وى، به گوش زنان اعيان شهر و بانوان قصر نشين ديگر رسيد. وقتى كه زنان ديگر موضوع دلدادگى زليخا را به جوان كنعانى شنيدند و پيش از آن نيز كم و بيش وصف زيبايى خيره كننده ي يوسف را از زليخا و كاخ نشينان عزيز مصر شنيده بودند، لذا در صدد بر آمدند تا وسيله اى فراهم ساخته و نقشه اى بكشند كه اين جوان ماه رو و عفيف را از نزديك ببينند.
حيلهي زنان موثر واقع شد و همان طور كه پيش بينى میكردند، زليخا مجلسى ترتيب داد و از آنان دعوت كرد تا معشوقش را نشان دهد و علت گرفتارى و عشق جانسوزش را آشكارا به ايشان بنماياند تا غلام ماه سيماى كنعانى را كه موجب اين همه رنج و ناكامی و در نهايت باعث رسوايى زليخا گرديده است ، از نزديك ببيند و بيش از اين زبان به ملامت و سرزنش زليخا نگشايند.
آنان كه منتظر چنين روزي بودند، همگى دعوت زليخا را پذيرفته و براى اين مجلس بهترين لباس ها را تهيه كرده و به انتظار فرا رسيدن روز موعود لحظه شمارى كردند.
سرانجام روز موعود فرا رسيد و زليخا كاخ را آماده پذيرايى آنها كرد. زنان يكى پس از ديگرى به قصر عزيز مصر آمدند و هر كدام در جايگاه مخصوص خود قرار گرفتند.
زليخا پيش از تشكيل مجلس، يوسف را در اتاقى براى انتظار آمدن ميهمانان نشانيد و همين كه مجلس كاملاً آراسته شد و ميهمانان همگى آمدند، انواع و اقسام تنقلات و ميوههايى را كه در آن فصل در شهر وجود داشت، براى آنان مهيا كرد و به هر كدام چاقويى داد تا آماده ي خوردن ميوه باشند و در همين وقت، نزد يوسف آمد و به او تكليف كرد به سر سرا در آيد. زنان مصرى كه براى ديدار يوسف دقيقه شمارى میكردند، ناگهان ديدند كه در باز شد و جوانى در كمال زيبايى و آراستگى و در عين حال با يك دنيا وقار و متانت وارد شد.
آنان هيچ گاه تصور نمیكردند غلام كنعانى زليخا به اين اندازه زيبا باشد. يك باره مبهوت جمال خيره كنندهي يوسف گرديدند و آن چنان از خود بى خود گشته و محو ديدار يوسف شدند كه نفهميدند دستهاي شان را به جاى ميوه بريدند و بى اختيار فرياد زدند: «حاشا كه اين جوان بشر باشد، اين جوان با زيبايى بىنظيرش كه آن را با حيا و وقار و عفت و تقوا توأم كرده، فرشتهاى است در صورت انسان و ملكی است در لباس آدميان!»
سرانجام اين جسارت و تهديد و بى پروايى، كار را بر يوسف پاكدامن و معصوم بسيار سخت كرد و زندگى در كاخ با عظمت را براى فرزند با ايمان يعقوب از سياه چال تاريك زندان مشكل تر ساخت، به خصوص وقتى كه زنان مصرى هم با زليخا هم داستان شده و از روي خيرخواهى، يوسف را به تسليم در برابر زليخا دعوت كردند و از سرسختى و مخالفت با وى بيمش دادند.
اين اوضاع و احوال يوسف را وادار كرد تا به معشوق حقيقى و دلبر واقعى خود- كه در هر پيشامد ناگوارى او را نگهدارى و محافظت نموده بود- رو آورده و نجات خود را از اين دام خطرناكى كه زنان مصرى سر راهش نهاده بودند، از وى بخواهد، به ويژه وقتى كه به ياد جمله تهديدآميز زليخا می افتاد كه قدرت خود را به رخ يوسف و ديگران كشيده و صريحاً گفته بود: اگر رام و مطيع نشود، او را به سياه چال زندان می اندازم و از اين عزت و مناعت به خوارى و ذلت می افكنم، تصميمش را در دعا به درگاه پروردگار مهربان، محكم تر می ساخت.
حضرت سرانجام خواسته دل را به پيشگاه خداى تعالى بر زبان آورد و روى تضرع به سويش و دست استمداد به درگاهش دراز كرد و گفت: «پروردگارا ! زندان نزد من محبوب تر است از آنچه اينان مرا بدان می خوانند و اگر نيرنگ آنان را از من دور نكنى، به آنها متمايل می شوم و از جاهلان می گردم.
پس پروردگارش دعاى او را مستجاب كرد و كيد زنان را از وى بگردانيد و به راستى او شنواى داناست.»
غرور و خودخواهى همسر عزيز سبب شد تا تهديد خود را عملى سازد. از اين رو به شوهرش پيشنهاد داد كه يوسف بى گناه را زندانى كند. عزيز مصر براى اين كار با مشاورانش مشورت كرد و تصميم بر اين شد كه يوسف را چندى به زندان افكنند تا اولاً، سر و صداها از بين رود و ثانياً، با زندانى كردن يوسف در خارج چنين منعكس كنند كه وى گناهكار است و در صدد خيانت بوده و همسر عزيز، گناهى در اين ماجرا نداشته است.
يوسف بى گناه به جرم پاك دامنى و عفت به زندان افتاد و كاخ آلوده به هوا و هوس و شهوت و بى عدالتى را براى عزيز مصر و همسر هوسرانش گذاشت.آن حضرت محيط زندان را براى رسالت خود و ارشاد و تبليغ مردم در ميان افراد زندانى بهتر ميدانست. از اين رو، از همان آغاز ورود به زندان شروع به تبليغ مرام مقدس توحيد و ارشاد افراد زندانى نمود.
هنگامی كه يوسف زندانى شد، دو تن از غلامان شاه نيز كه به گفته ي بعضى، يكى از آنها ساقى و ديگرى آشپز مخصوص شاه بودند، با يوسف به زندان افتادند. در اين مدت، اين دو زندانى هر صبح و شام يوسف را می ديدند و به علم و عقل او واقف گشته و مانند زندانيان ديگر شيفته اخلاق و رفتار او شدند.
در اين ميان، شبى آن دو خوابى ديدند كه حكايت از آينده آنان می كرد. براى تعبير آن صلاح ديدند به رفيق زندانى خود رجوع كنند و از وى بخواهند تا خواب آن دو را تعبير كند.
يكى از آن دو، خواب خود را چنين نقل كرد: «من در خواب ديدم براى شراب، انگور می فشارم. ديگرى گفت: «من در عالم رؤيا ديدم كه بر سر خود (سبدهايى از) نان حمل میكنم و پرندگان از آن می خورند.» اين خوابها را نقل كرده و به دنبال آن ادامه دادند: «تعبير خواب ما را خبر ده كه ما تو را از نيكوكاران می بينيم.» .حضرت یوسف فرمود: «اى دو رفيق زندانى! يكى از شما دو نفر (تبرئه شده و از زندان آزاد خواهد شد و) به آقاى خود شراب خواهد نوشاند و اما ديگرى (محكوم به اعدام شده و) به دار آويخته می شود و پرندگان از سرش میخورند و (تعبيرى كه از من پرسيديد و) نظرى كه از من خواستيد به همين نحو كه بيان كردم خواهد شد و حتمی است.»
آن كه مأمور غذا يا آشپز مخصوص شاه بود، از تعبير يوسف ناراحت شد و به او چنين گفت: من دروغ گفتم و چنين خوابى نديده بودم. ولى يوسف در جوابش فرمود: «آنچه از من پرسيديد و تعبيرى كه كردم خواهد شد و حتمی است.» و به او گوشزد كرد اين اتفاق خواهد افتاد.
پرونده آن دو رفيق زندانى بررسى شد: يكى تبرئه و ديگرى محكوم به اعدام گرديد. مأموران براى بيرون بردن آنان وارد زندان شدند، آن دو براى خداحافظى نزد دوست خردمند و دانشمند خود؛ يوسف صديق آمدند. يوسف به آن يكى كه می دانست تبرئه و آزاد می شود گفت: «مرا نزد آقا و سرپرست خود ياد كن» و احوالم را به او گزارش بده تا بى گناهي ام را بداند، شايد بدين طريق وسيله آزادى مرا از زندان فراهم سازد.
همين كه جوان دربارى تبرئه و آزاد شد، از خوشحالى و يا گرفتارى، يوسف را از ياد برد و گزارش حال او را به شاه نداد و در نتيجه يوسف عزيز بدون جرم و گناه چند سال ديگر در زندان ماند (بسيارى از مفسران آن را هفت سال ذكر كرده اند).
سال هايى كه مقدر شده بود تا فرزند پاك دامن يعقوب در زندان بماند، با تلخى و ناكامی سپرى شد و دوران آزادى از زندان و عظمت يوسف فرا رسيد. خواب هولناكى كه شاه ديد و حكايت از آينده ي تاريكى براى مردم مصر می كرد، سبب شد تا همان جوان آزاد شده از زندان- كه به شغل ساقى گرى شاه گمارده شده بود- به ياد يوسف بيفتد و نامش به عنوان يك دانشمند خردمند كه خواب هاى مهم را تعبير می كند و از آينده خبر می دهد، نزد شاه ببرد و وسيله آزادى و فرمانروايى او در كشور پهناور مصر فراهم گردد.
خوابى كه شاه مصر ديد چنين بود كه گفت: «من (در خواب) ديدم هفت گاو چاق كه هفت (گاو) لاغر آنها را می خورند و هفت خوشه سبز و (هفت خوشه) خشك ديدم.» وى براى تعبير آن جمعى از كاهنان و معبران را خواست و خواب را برايشان نقل كرد و تعبيرش را جويا شد.
كاهنان و معبران سرشان را به زير انداخته و به فكر فرو رفتند، ولى فكرشان به جايى نرسيد و همگى در پاسخ شاه گفتند: «اينها خوابهاى پريشان و آشفته است و ما تعبير خواب هاى آشفته را نمیدانيم.»
در اينجا بود كه ناگهان ساقى شاه به ياد رفيق خردمند و عالم زندانىاش افتاد و به نظرش آمد كه چگونه آن جوان دانشمند و حكيم خواب او و رفيقش را تعبير كرد و همه چيز مطابق تعبير وى واقع گرديد. لذا بى درنگ رو به شاه كرد و گفت : «من تعبير اين خواب را به شما خبر می دهم.» به شرطى كه مرا نزد دوست زنداني ام بفرستيد تا از وى جوياى تعبير آن شوم و هر چه او گفت، به شما خبر دهم ، زيرا او مرد خردمندى است كه تعبير خواب را به خوبى می داند.
شاه مصر كه سخن معبران، نگرانى و پريشاني اش را برطرف نكرده بود و هم چنان درباره آن خواب هولناك فكر می كرد، از اين پيشنهاد استقبال كرده و ساقى را به زندان نزد آن جوان دانشمند زندانى فرستاد.
يوسف مانند هر روز به دل جويى از زندانيان و رسيدگى به وضع رفيقان محبوس و گرفتار خود سرگرم بود، كه ناگهان به او خبر دادند آماده ديدار ساقى مخصوص شاه باشد كه از دربار آمده است. سپس يوسف متوجه شد همان رفيق زندانى اش است كه در وقت خداحافظى و آزادىاش، يوسف از وى آن درخواست مشروع را كرده بود. او با بى صبرى از يوسف میخواست تا سؤالش را پاسخ گويد.
فرزند بزرگوار يعقوب آمادگى خود را براى شنيدن سخنانش به وى ابلاغ فرمود و ساقى لب گشوده و گفت: «اى يوسف! (عزيز و) اى مرد راستگوى» بزرگوارى كه هر چه می گويى راست و درست است، «تو تعبير اين خواب را به ما خبر ده و تعبير آن را بگو تا من نزد بزرگان و دانشمندان و ساير مردم كه می خواهند از تعبير اين خواب عجيب آگاه شوند، بازگردم و آنها نيز از تعبير آن آگاه شوند و از مقام علمی و دانش سرشارى كه تو دارى مطلع گردند و عظمت تو بر ايشان مكشوف شود.»
سخن ساقى تمام شد و همان طور كه انتظار می رفت، حضرت يوسف بدون آن كه سخنى از بى وفايىاش به ميان آورد (كه چند سال يوسف را فراموش كرد و شرط رفاقت را به جاى نياورده بود)، با بزرگوارى و جوانمردى و روى بازى كه حكايت از اصالت خانوادگى و مقام نبوتش می نمود، شروع به تعبير خواب كرد و چنين فرمود: هفت سال فراخى و پر آبى در پيش داريد و باید از روى جديت و كوشش بيشتر زراعت و كشت كنيد. به دنبال آن، هفت سال قطحى در پيش است. در اين هفت سال فراخى به جز اندكى كه براى رفع گرسنگي لازم داريد، مابقى را هر چه درو كرديد و تمام محصولى را كه برداشت كرديد، همه را انبار كنيد و فقط به مقدارى كه براى خوراك خود مصرف داريد، برداريد و بقيه را همان طور كه گفتم ذخيره و انبار كنيد تا در سال هاى قحطى از آن استفاده كنيد و چون هفت سال قحطى و سختى پيش آمد، آنچه را در اين هفت سال ذخيره كرده ايد، بخوريد و تا آن سال ها نيز بگذرد و به دنبالش سال فراخى پيش آيد و اوضاع به حال عادى برگردد.
فرستاده شاه كه همان ساقى مخصوص و رفيق سابق يوسف در زندان بود، پس از شنيدن آن تعبير عجيب كه ضمناً پيش بينى و تدبيرى براى نجات مردم مصر از قحطى آينده نيز محسوب میشد، به سرعت خود را به دربار شاه رسانيد و در حضور شاه و درباريان و دانشمندانى كه منتظر آمدن وى و شنيدن تعبير خواب بودند، ايستاده و به دقت، تعبير يوسف را از خواب شاه گزارش داد و همه جزئياتى را كه يوسف گفته بود، براى آنان نقل كرد.
شاه مصر میخواهد تا هر چه زودتر اين عالم را از نزديك ببيند و از علم و دانش و تدبيرش در كارهاى مهم مملكتى استفاده كند.
همين موضوع سبب شد تا فرمان بدهد كه «اين جوان را نزد من آوريد» و با اين فرمان او را به دربارش احضار كرد.
فرستاده مخصوص شاه براى ابلاغ اين فرمان به زندان آمد. وى تصور می كرد با ابلاغ فرمان، يوسف بى درنگ از زندان خارج شده و به دربار می رود، اما برخلاف انتظار، يوسف در پاسخ چنين گفت: «نزد سرپرست و آقاى خود بازگرد و از او بپرس حال زنانى كه دست هاى خود را بريده اند چه بوده است؟ و البته پروردگار من به نيرنگشان آگاه است.»
براى فرستاده مخصوص و زندانيان ديگر كه از موضوع مطلع شدند، اين سخن شگفت انگيز بود و شايد هر كدام اصرار داشتند حضرت بى درنگ از زندان خارج شده و نزد شاه برود. فرستاده مخصوص دوباره بازگشت و پيغام يوسف را به شاه رسانيد و فرمانرواى مصر كه تازه از وجود چنين مرد دانشمندى در ميان زندانيان آگاه شده بود، با اين پيغام در صدد برآمد تا علت زندانى شدن او را تحقيق كند و به همين منظور، زنان را خواست و موضوع را از آنها پرسيد.
پادشاه مصر پس از تحقيق، دستور احضار زليخا را نيز در آن جلسه صادر كرد. زليخا نيز با اكراه، در جلسه حضور پيدا كرد و به پاك دامنى يوسف اعتراف كرد.
پيغام يوسف سبب شد تا شاه مصر درباره داستان زنان مصرى و همسر عزيز تحقيق و بررسى كند و اين كندوكاو موجب شد تا پادشاه اشتياق بيشترى به ديدار يوسف پيدا كرده و تصميم بگيرد او را به سمت مشاور مخصوص و محرم اسرار خود انتخاب نمايد.
فرستاده مخصوص به زندان آمد و نزد يوسف رفت و دستور پادشاه مصر را به وى ابلاغ نمود و تحقيق و بررسى از زنان مصرى را نيز به اطلاعش رسانيد و از شهادتى كه زنان و به خصوص همسر عزيز مصر در پاك دامنى و برائت ساحت مقدس او داده بودند، آگاهش كرد.
شاه و بزرگان دربار و دانشمندان همگى چشم به راه آمدن يوسف بودند و براى ديدار اين مرد ملكوتى و دانشمند بزرگ و گمنام، دقيقه شمارى می كردند كه ناگهان فرستاده مخصوص وارد سرسرا شد و پس از تعظيم متعارف، ورود يوسف را به كاخ اطلاع داد و سپس يوسف (كه در آن ايام سى سال از عمرش گذشته) بود وارد مجلس شد.
شاه او را نزد خود نشاند و با او گفتوگو كرد. با هر جمله اى كه ميان آن دو رد و بدل می شد، علاقه شاه به او بيشتر می شد. پادشاه مصر با همان گفتوگوى مختصر دانست كه او خيلى بالاتر و دانشمندتر از آن است كه وى تصور می كرد و مقام علمی و عقل و تدبير و همچنين شخصيت، ايمان ، تقوا، امانت و پاك دامنىاش قابل سنجش با افراد ديگر نيست. از اين رو بىاندازه شيفتهي كمالات او گرديد، تا آن جا كه بدون درنگ و بى آن كه با درباريان و مشاوران مخصوص خود مشورت كند، رو به وى كرد و گفت: «تو امروز در پيشگاه ما داراى منزلت و امين هستى» و هر چه بخواهى می توانى انجام دهى و هر منصبى را كه بپذيرى، به تو واگذار می كنيم.
يوسف ميان همه پستهاى مهم مملكتى، منصب خزينه دارى سرزمين مصر را انتخاب كرد و در پاسخ شاه چنين گفت: «خزينههاى مملكت را در اختيار و فرمان من قرار ده كه من شخص نگهبان و دانايى هستم.» انتخاب اين پست نيز فقط براى آن بود تا از اسرافهايى كه معمولاً در اين دستگاهها میشود، جلوگيرى كند و مردم بىپناه مصر را سرپرستى كرده تا در سالهاى قطحى، از هلاكت و نابودى محافظت كند و اين وسيلهي خوبى براى پيشبرد هدف مقدس توحيدى او محسوب می شد، و گرنه يوسف طالب مقام و رياست و خوشى و لذت نبود كه با مقام معنوى و شخصيت روحانى او منافاتى داشته باشد.
«يوسف (پيش از اين كه فرمانروا گردد) به جمعآورى آذوقه و غله پرداخت و در هفت سال فراوانى، انبارها را پر كرد و چون سالهاى قحطى رسيد، شروع به فروش غله كرد. در سال اول، مردم هر چه درهم و دينار و پول نقد داشتند، همه را به يوسف داده و آذوقه و غله گرفتند تا جايى كه ديگر در مصر و اطراف آن درهم و دينارى به جاى نماند، جز آن كه همگى ملك يوسف شده بود و چون سال دوم شد، جواهرات را به نزد يوسف آورده و در مقابل آن، از وى آذوقه گرفتند تا جايى كه ديگر زيور آلاتى به جاى نماند، جز آن كه در ملك يوسف در آمده بود در سال سوم هر چه دام و رمه و حيوانات چهارپا داشتند، همه را به يوسف داده و آذوقه دريافت داشتند، تا جايى كه ديگر حيوان چهارپايى در مصر نبود، مگر آن كه ملك يوسف بود. در سال چهارم هر چه غلام و كنيز و برده داشتند، همه را به يوسف فروختند و آذوقه گرفته و خوردند، تا جايى كه ديگر در مصر غلام و كنيز نماند كه ملك يوسف نباشد. سال پنجم خانه و املاك خود را به يوسف دادند و آذوقه خريدند تا آن جا كه در مصر و اطراف آن خانه و باغى نماند، مگر آن كه همگى ملك يوسف شده بود. سال ششم مزارع و آب ها را به يوسف داده و با آذوقه مبادله كردند و ديگر مزرعه و آبى نبود كه ملك يوسف نباشد. سال هفتم خودشان را به يوسف فروختند و آذوقه خريدند و ديگر برده و آزادى نبود كه ملك يوسف نباشد. بدين ترتيب هر انسان آزاده و برده اى ، با هر چه داشتند، همه در ملك يوسف در آمده بود و مردم گفتند: «تا كنون نديده و نشنيده ايم كه خداوند چنين ملكى به پادشاهى عنايت كرده باشد و چنين علم و حكمت و تدبيرى به كسى داده باشد.»
در اين وقت يوسف به پادشاه مصر گفت: «در اين نعمت و سلطنتى كه خداوند به من در مملكت مصر عنايت كرده، چه نظرى دارى؟ رأى خود را در اين باره بگو كه من در اين كار نظرى جز خير و صلاح نداشته ام و آنان را از بلا نجات ندادم كه خود بلايى بر آنها باشم و اين لطف خدا بود كه آنان را به دست من نجات داد.»
شاه گفت: «هر چه خودت صلاح می دانى درباره شان انجام بده و راى، همان راى توست.»
يوسف فرمود: «من خدا را گواه می گيرم و تو نيز شاهد باش كه من همه ي مردم مصر را آزاد كردم و اموال و غلام و كنيزشان را بدانها بازگرداندم و حالا پادشاهى و فرمانروايى تو را نيز به خودت وا می گذارم، مشروط بر آن كه به سيره و روش من رفتار كنى و جز بر طبق حكم من حكومت نكنى.»
شاه گفت: «اين كمال افتخار و سر بلندى من است كه جز به روش و سيره تو رفتار نكنم و جز بر طبق حكم تو حكمی نكنم و اگر تو نبودى، توانايى بر اين كار نداشتم و اين سلطنت و عزت و شوكتى كه دارم از بركت تو به دست آوردم و اكنون گواهى میدهم كه خدايى جز پروردگار يگانه نيست، شريكى ندارد و تو فرستاده و پيغمبر او هستى و در همين منصبى كه تو را بدان منصوب داشتهام، بمان كه در نزد ما همان منزلت و مقام را دارى و امين ما هستى.»
شما علاقه مندان گرامي براي مطالعه ادامه داستان مي توانيد به تفسير سوره يوسف مراجعه نمايند.
آشنايي با سوره ها
نام سوره: مائده شماره سوره: 5 محل نزول: مدينه
تعداد آيه: 120 تعداد کلمه: 2804 تعداد حروف: 11931
معني : سفره غذا
علت نامگذاري :
اين سوره به خاطر دعاي حضرت عيسي(ع) براي نزول مائده آسماني كه در آيه 114 آمده، به اين نام ناميده شده است.
نام هاي ديگر: عقود، المنقذه
محتواي سوره:
يك سلسله معارف و عقايد اسلامي.
بحثي از احكام و وظايف ديني.
مسأله ولايت و رهبري بعد از رسول خدا(ص).
مسأله تثليث مسيحيان و ردّ آن.
مسايل مربوط به قيامت و رستاخيز و باز خواست از انبياء در مورد امّتهايشان.
وفاي به عهد و پيمان.
عدالت اجتماعي.
شهادت به عدل.
تحريم قتل نفس.
داستان فرزندان آدم و قتل هابيل به وسيله قابيل.
توضيح قسمتهايي از غذاهاي حلال و حرام و احكام خوردني ها.
قسمتي از احكام وضو و تيّمم.
مطالب مربوط به غدير خم در آيات 3 و 67.
مبارزه با خرافات و شرك ها.
حرمت شراب و قمار در آيه 90.
ترتيب سوره:
از نظر جمع آوري، پنجمين سوره و به ترتيب نزول، صدودوازدهمين سوره است كه بعد از سوره«فتح» و قبل از سوره«توبه»در مدينه نازل شده است.
داستان هاي سوره:
فرزندان آدم: 26، سرزمين تيه و سرگرداني بني اسرائيل:20، مائده آسماني:116، حضرت موسي(ع): 20 تا 26، حضرت عيسي(ع):110 تا 119.
دانستني هاي قرآن
برداشت نادرست از قرآن
امام صادق(ع) فرمود: شنيدم گروهى شخصى را بسيار تعظيم كرده، فضايل وكمالاتى را براى او بر می شمرند.دوست داشتم او را از نزديك ـ به نحوى كه مرا نشناسدـ ببينم تا ارزشش را بفهمم. روزى او را در اجتماع انبوهى ديدم كه مردمان نادان بی دانش دور او را گرفته بودند. او می كوشيد تا خود را از جمع به در آورد! عاقبت خود را خلاص كرد و من براى انجام خواستهي خود او را تعقيب كردم. وى در دكّان نانوايى توقفى كرد و نانوا را غافلگير نموده، دو قرص نان بر گرفت و رفت.من از او درشگفت شدم، ولى گفتم شايد با نانوا حسابى دارد.آن گاه رفت تا به دكان بقالى رسيد.آن جا نيز دو انار دزديد و سخت مواظب بود كه بقال نبيند. باز از اين منظره تعجب كردم، ولى با خود گفتم شايد با بقال معامله و حساب دارد و اصلاً چه حاجتى به دزدى دارد، آن هم دزدى دو دانه انار! همچنان او را رها نكردم تا به خرابه هايى رسيد كه بيمارى در آن جا افتاده بود.دو قرص نان و دو انار را نزد وى گذاشت و از آن جا گذشت.او از جلو و من از پى رفتيم تا از دروازه شهر گذشتيم.به بيرون شهر كه رسيديم، وى را صدا زدم و به او گفتم: مدتى بود نام تو را شنيده و مشتاق ديدار تو بودم و امروز به ملاقات تو رسيدم، ولى كارهايى از تو مشاهده كردم كه فكر مرا مشغول و نگران ساخته و اينك از آن امور از تو پرسش می كنم تا اين نگرانى رفع بشود. من تو را ديدم كه از نانوايى دو قرص نان دزديدى، سپس از انار فروشى گذشتى و دو انار هم از او ربودى! پاسخ داد: قبل از هر چيز بگو ببينم كيستى؟ گفتم: از اهل بيت رسول خدا(ص)گفت: اهل كدام شهرى؟ گفتم: مدينه پيامبر.گفت: نكند تو جعفربن محمد هستى؟ گفتم: همانم.گفت: چه فايده! نواده پيامبرى كه از دين بی خبر است و علم جدّ و پدرت را ترك كرده اى، زيرا كارى كه در خور مدح است و كننده ي آن شايسته تمجيد و ستايش است، جا نداشت كه مورد انكار و ناسپاسى قرار بگيرد.گفتم: جهل من از كجا واضح شد و بی خبرى من از دين كجاست؟گفت: همين كه خدا در قرآن می فرمايد:«مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ اَمْثالِها وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِئِةِ فَلا يُجْزى اِلاّ مِثْلَها: «كسى كه كار نيكى انجام دهد، ده ثواب دارد و كسى كه كار بدى انجام بدهد، زياده از همان يك گناه بر او نيست.»من با دزدى كردن دو قرص نان دو گناه كردم، چنان كه با ربودن دو انار دو گناه ديگر انجام دادم.پس روى هم چهار گناه كردم، ولى خود از آنها نخوردم، بلكه دو انار و دو قرص نان را صدقه دادم و هر يك به مقتضاى آيه ي قرآن ده حسنه دارد كه می شود چهل ثواب.بنابراين از يك سو چهل گناه و امّا از ديگر سو چهل حسنه به جا آوردم و چهار حسنه، مقابل چهار گناه خارج شود.در نتيجه سی و شش حسنه براى من باقى می ماند. من در جوابش گفتم: تو خود جاهل كتاب خدايى! مگر نشنيده اى كه خداوند بزرگ می فرمايد: «اِنَّما يَتَقَبَّّلُ اللهُ مِنَ الْمُتَّقينَ.»: «خداوند، عمل خوب را از پرهيزكاران می پذيرد و شرط پذيرفته شدن عمل، تقوا است.» و تو با دزديدن دو قرص نان دو گناه كردى و با ربودن دو انار دو گناه ديگر.با صدقه دادن آنها نه تنها حسنه اى را انجام ندادى، بلكه چون بدون رضايت صاحبانش به فقير دادى، چهار گناه ديگر بر آن چهار گناه افزودى.
آموزش مفاهيم قرآن
در شماره گذشته، علاوه بر لغات، قواعد اسم زمان و اسم مکان، جمع مکسر و مصدر را نيز آموختید.
اماقواعداین شماره:
در این شماره با ساختن فعل ماضی آشنا می شوید.
فعل: کلمه ای که بر انجام دادن کار یا داشتن حالتی در یکی از زمان های گذشته ،حال یا آینده دلالت می کند.
فعلی که به زمان گذشته دلالت کند «ماضی»و بر زمان حال یاآینده دلالت کند «مضارع» نامیده می شود.
فاعل هرفعل :
اگرخودگوینده باشد، «اول شخص» یا «متکلم» می گویند.
اگرشنونده باشد، «دوم شخص» یا «مخاطب» می گویند.
اگرشخص دیگری باشد، «سوم شخص» یا «غائب » می گویند.
ساخت فعل ماضی:
1.ماضی مفرد غائب:
این فعل به معنی کاری در زمان گذشته است و فاعل آن غائب است.
مانند:کَتَبَ (او نوشت) یعنی آن مرد در زمان گذشته نوشت.
نکته:
اگر در آخر فعل ماضی مفرد غائب، (ت ساکن)اضافه شود، معنی فعل تغییر نمی کند، اما در این صورت یعنی آن فعل را یک زن (مؤنث) انجام داد. مانند: کَتَبََت (او نوشت) یعنی آن زن درزمان گذشته خلق کرد.
2.ماضی مثنی غائب:
با افزودن «الف» به آخر ماضی مفرد غائب، مثنی آن ساخته می شود.
مانند: کََتَبا (آن دو مرد نوشتند)
نکته:
اگرقبل از الف (ت تانیث)اضافه شود، مثنی مؤنث غائب ساخته می شود. مانند: کَتَبا (آن دوزن نوشتند.)
3.ماضی جمع غائب:
با افزودن «و» به آخر فعل ماضی مفرد غائب، جمع آن ساخته می شود. البته بعد از واو جمع، یک الف ناخوانا نیز می آید. مانند کَتَبُوا
نکته:
الف)هرگاه به فعل جمع، ضمیر اضافه شود، الف ناخوانا حذف می گردد. مانند کَتَبُوا+ هُ= کَتَبُوهُ
ب)اگر بعد از فعل مفرد، «اسم جمع» بیاید، فعل نیز جمع معنا می شود
مانند: فَسَجَدَ الملائکه کُلُّهُم اجمعون «ملائکه اسم جمع»
(پس فرشتگان همگی سجده کردند)
4. ماضی مفردمخاطب:
با افزودن «تَ» به آخر فعل ماضی مفرد غائب، مخاطب مذکرآن ساخته می شود. مانند: کَتَبتَ (نوشتی تو یک مرد)
البته باافزودن «تِ» به آخر فعل مفردغائب، مخاطب مؤنث آن ساخته می شود. مانند: کَتَبتِ (نوشتی تویک زن)
نکته:
اگر در آخر فعل مفرد مخاطب، ضمیر «ی» بیاید، قبل از آن «ن» اضافه می شود. این حرف در معنا تغییری ایجاد نمی کند.
مانند:خَلَقتَ+ ن+ ی= خَلَقتَنی (مراآفریدی)
5.مثنی مخاطب:
با افزودن «تُ